🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_920
#مهتاب
نمی دانستم در تحلیل رابرت از برخی زنان ایران، چه بگویم.
واقعا جای تاسف داشت اینهمه غفلت و جهل از مقام یک زن مسلمان!
تمام خرید های ما در عرض سه چهار روز به پایان رسید. پدر اصرار کرد که برای آتلیه و آرایشگاه هم وقتی بگیرم.
راست می گفت اما نمی دانم چرا هنوز دلم می خواست مراسم عقدمان ساده ی ساده برگذار شود.
حتی همان لباس عروس را هم به اصرار رابرت خریدم و آتلیه و آرایشگاه را هم به اصرار پدر رزرو کردم.
روز عقدمان فرا رسید. آزمایشات عقد انجام شد و همه خوب پیش رفت جز دل من که لحظه به لحظه یاد مادر بود که اگر بود چطور برای من ذوق و شوق داشت.
روز عقدمان رابرت مرا به آرایشگاه رساند و قرار شد آخرین ساعات محرمیت موقتمان را سر سفره ی عقد ببخشد.
و دل من آن روز بیشتر از قبل به یاد مادر بود.
با انکه پدر آن روز برایمان سنگ تمام گذاشت، صبح زودتر از همیشه برخاست، صبحانه حاضر کرد و حتی با آمدن رابرت او را هم پای سفره نشاند.
بعد هم ما را با اسپند بدرقه کرد و دعای خیرش را همراهمان ساخت اما باز در آرایشگاه، مدام به یاد مادر بودم.
آرایش لایت و ملایمی داشتم اما موهای بلندم خوب به دست آرایشگر پیچ و تاب خورد و زیبا بالای سرم جمع شد.
تاجم را خود آرایشگاه برایم گذاشت و من تنها داشتم در میان حرفهای آرایشگر که مدام می گفت، چقدر ملیح شدی، به مادر و نبودش پای سفره ی عقد فکر می کردم.
رابرت دنبالم آمد و من در راهروی بیرون واحد آرایشگاه قبل از آنکه شنلم را سر کنم منتظرش شدم.
وقتی او را با آن کت و شلوار سر خرید و برای عقدمان دیدم، از زیبایی اش لحظه ای چشمانم را با شوق بستم.
او هم مقابلم، در چند قدمی ام ایستاد و لبخندی زد که تا آن روز، نظیرش را ندیده بودم.
خودش جلو آمد شنلم را روی سرم کشید و دسته گلم دستم داد. بعد دستم را گرفت و همراهم شد تا خود ماشين.
روی صندلی جلو که نشستم، منتظر حرکت ماشین بودم که با مکث و توقف ماشین، نگاهم سمت رابرت چرخید و با نگاه ممتدش به روی خودم غافلگیر شدم.
_چرا حرکت نمی کنی پس؟
لبخندش شامل حالم شد باز.
_مهتاب.... یکی بزن توی گوشم.
_چی؟!
_واقعا خواب نیستم؟!
خنده ام گرفت و آرام دستم را دراز کردم سمتش و گونه اش و نیشگونی ازش گرفتم که آخ بلندی گفت که گفتم :
_دیدی.... بیداری.
با دست دیگرش جای نیشگونم را مالش داد.
_آره... انگار بیدارم.... ولی این یادم می مونه حتما.
خنده ام گرفت و او براه افتاد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_921
#مهتاب
اول آتلیه رفتیم. و چه عکس های زیبایی زیر نگاه قشنگ رابرت گرفته شد.
آنقدر زیبا و خواستنی نگاهم می کرد که هر لحظه قلبم از نگاهش زیر و رو می شد!
بعد از آتلیه به دفتر ازدواج که قرار گذاشته بودیم رفتیم. همه آنجا منتظرمان بودند و با ورود ما اولین کسی که باز جای خالی اش را احساس کردم، مادر بود.
پدر در گوش رابرت چیزی گفت که احساس کردم تاکید بخشش مدت باقیمانده از عقد موقتمان است.
و من.... بغضم را به سختی در گلو خفه کردم و سعی کردم جلوی شکستنش را بگیرم.
همراه هم روی سکوی مخصوص عروس و داماد نشستیم و میان نگاه های تحسین برانگیز همه یا گاهی حرفهای در گوشی که در گوشم زمزمه می شد که....
_چقدر بهم میایید مهتاب!
_خوشبخت بشی الهی... چقدر ماه شدی!
من باز با تخیل تصویر مادر که او هم به من خیره بود و لبخند می زد، بغضم را نگه داشته بودم تا درست لحظه ای که رسید به گفتن رضایت عروس با اعلام کلمه ی بله!
نگاهم بین همه چرخید و صدايم روی همان بغض مدت دار، با لغزش گفت :
_با.... اجازه ی همه... و پدرم..... و مادر عزیزم که..... که جاش خیلی خالیه توی مجلس....
و شکست بغضم و سرم را پایین انداختم و گفتم:
_بله...
خاله اولین نفر سمتم آمد و با دستمالی کاغذی چانه ام را گرفت و سرم را مقابل نگاهش بلند کرد و شروع کرد با بغض به پاک کردن اشک چشمانم.
_مهتاب جان... فرشته اینجاست.... من مطمئنم.. حضورش رو حس می کنم.... حتما داره نگات می کنه.... ناراحت میشه گریه کنی عزیزم.
همان چند قطره اشک و حرف خاله فهیمه آرامم کرد و رابرت هم میان گفتگوی من و خاله فهیمه بله را گفت و صدای کف زدن مهمانان برخاست.
بعد از عقد، نوبت کادوی مهمانان بود که اول از همه پدر، جلو آمد و یک پلاک و زنجیر طلا هدیه داد و یک دستبند طلا....
_بابا شرمنده کردی ما رو.... همون زنجیر و پلاک کافی بود.
و نگاه پدر در چشمانم ماند.
_دستنبد از طرف مادرته مهتاب جان.
خشکم زد و باز بغضم شکست.
ایستادم و دستانم را دور گردن پدر آویختم و اینبار بلند گریستم که صدای خاله طیبه بلند شد.
_یوسف باز چی گفتی به این بچه آخه!
ناچارا خاله فهیمه و عمو یونس جلو آمدند و ما را از هم جدا کردند.
تا روی صندلی ام نشستم، رابرت دستم را با دو دستش گرفت تا آرامم کند و خاله فهیمه کنار گوشم باز زمزمه کرد.
_آروم باش مهتاب... روز عقدت اینقدر گریه نکن دختر....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_922
#مهتاب
جای مادر واقعا سر سفره ی عقد خالی بود. اما بقیه سعی می کردند تا با شوخی و خنده حواس مرا از نبود مادر، پرت کنند.
بعد از عقد همه مهمان پدر بودیم. همه به خانه ی ما آمدند و پدر و عمو یونس مشغول پذیرایی شدند.
با آنکه مهمان ها کم بودند و حتی محمد رضا هم اصلا نبود اما همه مشغول شوخی و خنده شدند. مخصوصا عمو یونس که دست از سر رابرت بر نمی داشت.
من و رابرت روی تنها مبل دو نفره نشسته بودیم. و چون نامحرمی در جمع ما نبود، من با همان لباس عروسم روی مبل نشستم که عمو رو به من گفت :
_زود باش.... بهش بگو ما رسم داریم که یه جمله ی فارسی بعد از عقد با ما حرف بزنه.
با خنده به رابرت گفتم که رو به عمو جواب داد:
_شما دماغتون چاقه؟
يکدفعه همه سکوت کردند و به ثانیه نکشید که همه زدند زیر خنده.
نگاهم با تعجب سمت رابرت چرخید که او هم با خنده گفت :
_مهتاب من اصطلاحات فارسی رو حفظ کردم.... حرف بدی زدم!
_نه اتفاقا خوب بود.
عمو یونس از خنده غش کرده بود که رابرت که انگار یخش آب شده بود باز اصطلاح دیگری گفت :
_موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمش می بست.
این اصطلاح دومی صدای خنده ها را بلند تر کرد.
فوری در گوشش گفتم:
_بسه... دیگه نگو.... دل درد گرفتم از خنده.... این دومی ضرب المثله....
و عمو یونس با دست به رابرت اشاره کرد.
_بیا اینجا... بیا خودم هم دوتا فحش یادت بدم هم دوتا ضرب المثل.
رابرت برخاست که گفتم :
_عمو خواهشا فحش یادش ندید.
_چرا؟!... باید بلد باشه....
_عه عمو!
نفهمیدم اصلا آندو چی گفتند. اما با خودم می گفتم عمو که زبان انگلیسی بلد نیست که بخواهد به رابرت چیزی یاد بدهد. به همین دلیل زیادی حساس نشدم اما اشتباه می کردم.
بعد از میوه و شیرینی و پذیرایی، سفره ی شام پهن شد و پدر که سفارش شام را به یک رستوران داده بود، برای ما سنگ تمام گذاشت.
هم جوجه کباب و هم کباب کوبیده... و انگار رابرت عاشق کوبیده شده بود!
سر سفره هم عمو یونس دست بردار رابرت نبود و مدام می گفت :
_ما رفتیم به مهتاب بگو چی یادت دادم.
و رابرت هم در کمال تعجب سر تکان می داد!
شب بعد از شام، موقع خداحافظی مهمان ها، من و رابرت از همه ی مهمانان تشکر کردیم که نوبت به خود رابرت رسید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_923
#مهتاب
در خانه را تازه پشت سر عمو یونس بسته بودم که پدر رو به من گفت :
_به رابرت بگو اگه بخواد امشب اینجا بمونه مشکلی نیست.
و من شرمنده و خجالت زده گفتم:
_نه.... می خواد بره.
و پدر رو به رابرت با ایما و اشاره، دست و پا شکسته، یک کلمه انگلیسی یه کلمه فارسی گفت :
_stop home اگه بخوای.
پشت سر پدر ایستادم و با اشاره ی دست به رابرت اشاره کردم که بگوید؛ نه ولی او متوجه ی منظور من و پدر نشد و نگاهش بین من و او می چرخید!
پدر سر برگرداند و به من که داشتم با ایما و اشاره به رابرت می فهماندم که خداحافظی کند و برود، خیره شد.
_چیزی داری بهش میگی؟
_من؟!.... نه.... ولی فکر می کنم خودش دوست داره که بره.
پدر خندید.
_از کجا فهمیدی؟.....
_از.... از قیافه اش.
پدر بیشتر خندید که رابرت هم همان موقع خداحافظی کرد و بالاخره با اینکار خیال مرا راحت کرد.
آنشب بعد از رفتن همه، من ماندم و گیره های میان سرم و لباس عقدم و پاک کردن لاک ناخن هایم.
بعد هم یک دوش گرفتم و دیر خوابیدم. اما فردای آن روز با صدای پدر از خواب بیدار شدم.
_خب چند متره؟.... دو خوابه گفتی؟.... یه خواب نداره؟ ..... کجا گفتی؟..... خوبه.... همین امروز می تونی بگیری برام؟.... آره تا شب می رسند..... باشه ممنونم.
خواب آلود از اتاق بیرون زدم.
_بابا.... اول صبح می خوای خونه بخری؟
خندید.
_اولا سلام.... ثانیا صبح عروس خانم بخیر..... ثالثا شما فضولی مگه؟... چرا گوش واستادی؟
_آخه بلند بلند حرف زدی شنیدم.
_نه.... زنگ زدم به یکی از دوستانم براتون یه واحد 80 متری گرفتم یه دو سه روزی با هم برید شمال.
چشمام کامل باز شد.
_کجا؟!
_شمال... طرف های انزلی.... یه مجتمع فرهنگی تفریحیه.... جاش خوبه....
_ببخشید با کی منظورتونه برم؟
خندید باز.
_با رابرت دیگه.....
_بابا!!
_چیه؟!... چرا ازش فرار می کنی؟ خودت دیروز بله رو گفتی.
_گفتم ولی قرار نبود بریم شمال.... من و رابرت هر جایی بخوایم بریم شما هم باید با ما بیایین.
_من کار دارم نمیتونم.
_اشکال نداره خب ما هم کار داریم نمی ریم.
لبخند کجی زد.
_مثل مامانت لج می کنی با من؟
_نه.... ولی من دوست دارم هر جا می رم با پدرم برم.
_پس اول تیر که می خوای برگردی انگلیس چطور می خوای برگردی؟ چون اون موقع من نمی تونم باهات بیام.
_اون قضیه اش فرق داره.
نگاهش توی چشمانم بود که موبایلم زنگ خورد. رابرت بود.
_اگه شوهرته بگو بیاد اینجا با ما صبحانه بخوره.
من گوشی را برداشتم و جواب دادم.
_سلام....
صدایش دلم را از همان پشت گوشی برد.
_سلام بر همسر عزیزم..... بیام دنبالت بریم بیرون؟
با آنکه داشتم انگلیسی حرف می زدم اما خنده ام داشت مرا لو می داد.
_بابا میگه بیا اینجا صبحانه بخور.... بعدش هم بابا یه واحد ویلا برامون گرفته برای چند روز بریم مسافرت.
_واو.... عجب سوپرایزی!..... الان میام.
_رابرت.... میشه خواهشی کنم.
_بله بگو عزیزم.
_اصرار کنیم بابا هم با ما بیاد.
_خب بیاد.....
_خودت اینو بهش بگو.... باشه؟
_باشه حتما.....
_پس من تا صبحانه رو آماده می کنم بیا اینجا.
_باشه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_924
#مهتاب
مشغول آماده کردن صبحانه بودم که پدر با سرفه ای وارد آشپزخانه شد.
_داره میاد اینجا؟
_بله.....
_خب.... خب پس برو آماده شو.
متعجب نگاهش کردم.
_برای چی؟!
_شوهرت داره میاد و تو با اون تیشرت رنگ و رو رفته و اون. شلوار کهنه و موهای شونه نکرده می خوای بری استقبالش که بگه عجب غلطی کردم زن شلخته گرفتم!
خنده ام گرفت.
_بابا!.. دلشم بخواد.....
_برو دخترم.... من سفره رو آماده می کنم.... موهاتم فعلا نباف بذار باز باشه ببینه دخترم چه موهای بلند قشنگی داره.
کم کم داشتم از خجالت آب می شدم. ناچار شدم یک باشه بگویم و سمت اتاقم فرار کنم.
انگار تک تک دستورات مادر داشت از زبان پدر بیان می شد. هر چه در میان لباس هایم گشتم لباسی که هم نو باشد و هم بلند و پوشیده که مقابل پدر برای رابرت بپوشم پیدا نکردم!
ناچار شدم یک تیشرت آستین کوتاه داشتم با شلوارکی که تا روی زانوانم می رسید.
جلوی آینه ی میز آرایشم داشتم خودم را قانع می کردم که باز هم خوب است که پدر در اتاقم را گشود.
_به به... این خوبه.
خجالت زده گفتم :
_اخه این شلوارکه..... لباس بلند و پوشیده ی مناسب نداشتم.
_حتما برای خودت بخر... دو سه روز می خواین برید مسافرت با مانتو شلوار که نمی تونی باشی.
از خجالت حتی سرم را پایین انداختم که پدر گفت :
_موهاتم شونه بزن....
_آره حتما.... دیشب اخر وقت رفتم حمام موهام خیس بود، شونه نزدم.
_صبحانه هم حاضره....
_چشم الان میام.
پدر در اتاق را بست و من نشستم لبه ی تخت و با موهایم درگیر شدم.
وقتی موهایم را شانه زدم و به اصرار پدر تنها با کش سری ساده، دم اسبی بستم، در آینه به خودم خیره شدم.
دلم می خواست عکس العمل رابرت را ببینم. ذوق کردم و تنها یک سرمه به چشمانم کشیدم و از اتاق بیرون زدم.
پدر سفره ی صبحانه را چیده بود و چایی هم دم کرده بود که رابرت آمد.
پشت در به استقبالش ایستادم که زنگ در واحدمان را زد.
در را باز کردم و او اول با پدر دست داد و سلام کرد و بعد نگاهش سمت من چرخید و با همان نگاه ضربان قلبم بالا رفت.
آهسته گفت :
_چقدر موهای بلندت قشنگه!
_ممنونم... بشین برات چایی بریزم.
دستانش را در دستشویی شست و برگشت و رو روی پدر پای سفره نشست.
همراه سینی چای به اتاق برگشتم و رو به روی پدر، کنار رابرت نشستم.
نگاهم کرد. طوری که باز از نگاه زیبایش هم خجالت کشیدم و هم سرم را پایین انداختم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_925
#مهتاب
_مهتاب بهشون بگو بعد صبحانه برای یه مسافرت چند روزه آماده باشن.
_بابا گفتم بدون شما نمی رم.
_میگم کار دارم.
_خب ما هم کار داریم.... وا می ایستیم کار شما تموم بشه.
_من اصلا نمی خوام با شما بیام.
_خب ما هم نمی خوایم بی شما بریم.
نگاه رابرت بین من و پدر می چرخید که پرسید :
_چی شده؟!
_رابرت الان به بابا بگو که می خوایم با ما بیاد.
_آخه فارسی بلد نیستم.
_به انگلیسی بگو من براش ترجمه می کنم.
رابرت به پدر نگاه کرد و گفت :
_میشه خواهش کنم شما هم با ما بیایید.
و من با دستم رابرت نشانه رفتم.
_ببینید بابا... خودش داره میگه.... میگه شما هم با ما بیایید... داره خواهش میکنه.
پدر مکثی کرد که به نظرم بیشتر جنبه ی تامل داشت.
نگاه رابرت سمتم چرخید.
_چی شد الان؟!
_یه بار دیگه بگو....
_جناب صلاحی میشه با ما بیایید... لطفا.
پدر سر بلند کرد و نگاهش در چشمانم نشست.
_شما تنهایی برید راحت ترید.
اخم کردم.
_بابا این چه حرفیه!.... با شما به من خوش می گذره... اگه شما نیایید من که نمی رم.
_باشه.... منم میام.
با ذوق جیغ کشیدم که رابرت با لبخند خیره ام شد.
_الان دقیقا چی شد؟!
_بابا با ما میاد مسافرت.
با همان لبخند روی لبش باز پرسید :
_الان واسه همین جیغ کشیدی؟!
_آره.
خنده اش گرفت. بعد صبحانه، پدر را مجبور کردم برود وسایلش را جمع و جور کند و من هم با رابرت سفره ی صبحانه را جمع کردم.
پای ظرفشویی ایستادم که آخرین پیش دستی را برایم در سینک ظرفشویی گذاشت و کنار دستم استاد و خیره ام شد.
_چرا اینجوری نگام می کنی؟
خندید.
_الانم باید برای نگاه کردن بهت اجازه بگیرم؟
اینبار من خندیدم.
_نه دیگه اجازه لازم نیست.
_پس می تونم نگاهت کنم هر قدر که دلم می خواد!؟
با خنده دست از کار کشیدم و کمی سمتش چرخیدم.
_بله....
سرش را کمی جلوی صورتم آورد و با نگاهی که بین چشمان و لبانم مدام در چرخش بود گفت :
_خیلی زیبایی مهتاب..... بیشتر از اونی که قبلا و با حجاب دیده بودم.
خشک شدم انگار.... نگاهم میخ چشمانش شد و قدرت حتی تکان خوردن را هم از دست دادم که خودش فاصله را به صفر رساند و بی اجازه، لبانم را برای چند ثانیه در اختیار خودش گرفت.
احساس عجیبی شبیه انفجاری از یک بمب بزرگ احساسی در قلبم داشتم.
آرام سرم را عقب کشیدم و گفتم:
_بابا الان میاد....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_926
#مهتاب
کمی فاصله بینمان ایجاد کرد و گفت :
_دیگه از من فرار نکن.... من از آقای شریعتمداری پرسیدم.... دیگه نمی تونی برام شرط بذاری... اجازه هم نمی خواد.... مال منی مهتاب.
خندیدم ریز و آهسته.
_کی خواست فرار کنه؟!
_تو عادته... تو لجبازی... تو منو پیر کردی تا بهم این فرصتو دادی.... ولت نمی کنم.... تو هم شرایط برام تعيين نکن.
لبخند لبم پرید. نگاهم رفت سمت رابرت.
_تو مسافرت بابا با ماست... خواهش می کنم.
فقط نگاهم کرد. جوابی نداد و از آشپزخانه بیرون رفت.
یک حس عذاب وجدان داشتم نمی دانم چرا. اصلا متوجه نشدم رابرت ناراحت شد یا نه.
آن مسافرت هل هولکی همه ی برنامه ی ما را بهم ریخت. اما بدم نبود.
چون اول تیرماه باید به انگلستان بر می گشتم و باز برای ماه ها از پدر دور می شدم به همین خاطر بد نبود که یک مسافرت دسته جمعی داشته باشیم.
تا وسایل را حاضر کردم و راه افتادیم ظهر شد!
رابرت رانندگی می کرد و من به اصرار پدر جلو نشستم. سکوتش سنگین بود و برای اینکه بدانم ناراحت شده یا نه، سر حرف را باز کردم.
_بهم می گی عمو یونس با تو حرف می زد.... بهت چی میگفت؟
نگاهش به جاده بود که گفت:
_چند تا اصطلاح فارسی یادم داد.
_اصطلاح؟!.... چه اصطلاحی؟
_گفت به تو بگم.
_به من؟!
با تعجب چرخیدم سمتش و به در تکیه زدم که پدر هم متوجه تعجب نشسته در تک تک کلماتی که به انگلیسی می گفتم شد.
_چی شده مهتاب؟!
_میگه عمو یونس چند تا اصطلاح بهش یاد داده.
پدر هم کنجکاو شد و من باز پرسیدم :
_خب بگو چی یادت داده.
نگاهش ما بین نگاه به جاده، گه گاهی سمتم می آمد.
_بهم گفت بهت بگم پدر سوخته.
_چی؟!!
همان دو کلمه ی « پدر سوخته » را کاملا فارسی گفت و من آب شدم از خجالت مقابل پدر و پدر بدتر از من با تعجب پرسید :
_این الان چی گفت؟!
_بابا عمو یونس بهش یاد داده... به خدا خودش هیچی بلد نیست.
و پدر بلند بلند زد زیر خنده و رابرت از آینه ی وسط ماشین به پدر نگاهی انداخت و نمی دانم چرا فکر کرد خیلی حرف قشنگی زده و باز گفت :
_بازم چیزای دیگه بهم یاد داد..... مثلا گفت هر وقت اذیتم کردی بهت بگم پدرتو در میارم.
پدر همچنان بلند می خندید و من با لبخند لبم را زیر دندان گرفته بودم و نمی دانستم بخندم یا از خجالت آب شوم!
_بسه نگو رابرت.
_چرا؟!.... حرف بدی بهم یاد داده؟
_آره... یعنی نه... یعنی الان نگو.....
_آخه بازم هست.
و پدر با خنده از بین صندلی من و رابرت خودش را به جلو کشید و گفت :
_مهتاب بهش بگو دیگه بهش چی گفته؟
و من نگفته خود رابرت که فکر می کرد کلمات خوبی یاد گرفته باز اصلاحات رو با همان لهجه ی فارسی که کمی تِم انگلیسی داشت به زبان آورد:
_ دیگی که برای من نجوشه... می خوام سر سگ توش بجوشه.
کف دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و خجالت زده خندیدم که پدر باز بلند بلند خندید و رابرت هم ول نمی کرد.
با آن لهجه انگلیسی اش بدجوری قشنگ فارسی می گفت و هم مرا به خنده انداخته بود هم پدر را و هم خودش با لبخند می گفت!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🌸🌿»
شـایـددیـربـفـهمـی
ولۍاول وآخـرش فـقط،خـدامیـمونه:)
🌸¦↫#خدایمن
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_927
#مهتاب
پدر بلند بلند می خندید و رابرت ادامه می داد:
_یکی دیگه هم بود... بذار یادم بیاد.... آهان..... من با تحتم افتادم... تو عسل.....
فوری با خنده کف دستم را گرفتم جلوی دهان رابرت و گفتم:
_نگو خواهشا خواهشا....
و پدر که غش کرده بود از خنده گفت :
_بذار بگه مهتاب... به وقتش حساب یونس رو می رسم ولی این خیلی قشنگ میگه بذار بگه.
_بابا!.... یاد میگیره یه جا میگه آبرومون میره...
_بعدا تو خودت بهش یاد میدی... بذار بگه.
دستم را از جلوی دهان رابرت برداشتم که پرسید :
_حرف بدی بود؟!
خندیدم.
_حالا بعدا بهت توضیح میدم دیگه چی بهت یاد داد.
و او متفکرانه گفت :
_یه چیز دیگه هم بود.... آهان.... سگ توی این شانس..... فکر کنم همچین چیزی بود!
پدر با خنده فریاد زد.
_می کشمت یونس.... ای خدا... مردم از خنده.
نگاهم بین خنده های پدر و نگاه متعجب رابرت در چرخش بود که رابرت پرسید:
_پدرت به من می خنده اینجوری؟!
_نه به حرفهایی که عمو یونس یادت داده می خنده.
_حرفای بدیه؟!
سری تکان دادم.
_چی بگم.... تقریبا به درد گفتن توی جمع نمی خوره.
خشکش زد.
_واقعا؟!
خندیدم و گفتم:
_ولش کن رابرت.... عمو یونس من خیلی شیطنت داره.... اگه بخوای سخت بگیری اذیت میشی.
نیشخندی زد و گفت :
_منم مثل خودش چهارتا فحش انگلیسی یادش میدم تا متوجه ی کارش بشه.
با خنده گفتم :
_نه تو رو خدا... تو دیگه بهش چیزی یاد نده.... من خودم باهاش حرف می زنم.
نفس پُری کشید و گفت:
_بخاطر تو هیچی بهش نمیگم ولی مطمئن باش یه جوری این کارشو تلافی می کنم.
خنده ام بند نمی اومد از دست رابرت و خنده های پدر و اتفاقاتی که قرار بود بیافتد.
رابرت تا خود مجتمع ساحلی رانندگی کرد. البته با کمک گوگل مپ. ورودی مجتمع پدر با حراست صحبت کرد و زنجیر جلوی ورودی را برایمان برداشتند.
سمت بلوکی که واحدمان بود رفتیم. و عجب نمای قشنگی داشت.
محوطه ی بزرگی رو به ساحل و نزدیک دریا.
چمدان ها را در واحد خودمان گذاشتیم و با آنکه زمان زیادی از ناهار گذشته بود اما پدر گفت که ناهار آن روز ما برای ما محفوظ است. خودش رفت تا از رستوران مجتمع ناهارمان را بگیرد و من و رابرت در خانه ماندیم.
مشغول جا به جایی وسایل بودم که رابرت وارد آشپزخانه شد و در حالیکه یک دستم بطری آب معدنی بود و دست دیگرم کتری برای درست کردن چای مرا سمت خودش چرخاند و طوری با جدیت نگاهم کرد که تمام فکرم شد این مسئله که چه اشتباهی کرده ام.
_چی شده؟!
_یادت هست صبح به من چی گفتی؟
ذهنم درگیر یادآوری خاطرات شد که محکم لبانم را بوسید و با همان جدیتش گفت :
_دیگه بهم نگو کی و کجا اجازه دارم ببوسمت..... من همیشه اجازه دارم... خودم هم حواسم به همه چیز هست.
تا خواستم توضیح بدهم، بوسه ی دوم را هم بر لبانم زد و با همان جدیت قبل ادامه داد :
_در ضمن به من توضیح هم نده.... فکر کنم هنوز یک یا دو واحد از درساتو با من داری.... نذار به همه بگم که تو همسرمی و چقدر دوستت دارم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_928
#مهتاب
خندیدم که نگاه خیره اش روی لبخندم مات شد.
_مهتاب.... چرا اینقدر خواستنی هستی؟!
خودم را عقب کشیدم و با خنده کتری را روی گاز گذاشتم و بعد در بطری آب معدنی را گشودم و گفتم:
_فکر کنم تو راه هوا گرم بوده، گرمازده شدی.
قبل از اینکه مقداری از آب رو درون کتری بریزم طوری سمتم آمد با یک گام بلند که از ترس، دستم را در هوا تکان دادم و مقدار زیادی از آب معدنی را سمت صورتش ریختم.
چسبیدم به کابینت و به صورت مات و حیرت زده اش و لباس های خیسش نگاه کردم.
_رابرت!.... منو ترسوندی!
جلو آمد و مقابلم ایستاد. با صورت خیس که آب از سر و صورتش می چکید!
_مگه از من می ترسی؟
_اونجوری که تو جلو اومدی آره.
لبخند زد و صورتش را جلوی صورتم گرفت.
_زود باش مهتاب..... اینهمه مدت بخاطرت صبر کردم.... دیشب اشاره کردی برم رفتم، امروز بخاطر یه بوسه توبیخ شدم.... الانم که بهم گفتی زده به سرم.
_من! ..... من نگفتم زده به سرت.... گفتم گرما زده شدی.
نگاه روشن عسلی اش توی صورتم چرخید و نشست روی لبانم.
_همسرتو نمی بوسی؟
شوکه شدم. اولین خواست عاشقانه ای بود شاید که برای من خیلی سخت بود. ریز خندیدم.
_رابرت بابا الان میاد.
_هنوز که نیومده....
_تا نیومده برو لباساتو عوض کن.
_می رم وقت هست.
_بذار می خوام چایی بذارم.... بعد.
_وقت برای چایی زیاده.
هر بهانه ای آوردم او رد کرد!
نه سرش را عقب کشید و نه از خواسته اش کوتاه آمد.
_زود باش مهتاب....
با خجالت لبانم را زیر دندان گرفتم و گفتم :
_رابرت.... وقت برای عاشقانه هامون هست.
_الان یه بوسه ازت خواستم.... خیلی سخته؟
ناچار داشتم راضی می شدم که صدای در واحدمان آمد. هول شدم.
_وای بابا اومد.
_باشه... دیر نمیشه..... اول بوسه.
_رابرت زشته دیر در رو باز کنم.
دلخور نگاهم کرد و گفت :
_باشه.....
و رفت سمت یکی از اتاق ها تا لباس عوض کند و مرا با آن عذاب وجدان و در خانه ای که هنوز زده می شد، تنها گذاشت.
در را باز کردم و پدر با سه ظرف یکبار مصرف و بطری نوشابه ی تک نفره وارد خانه شد.
_چرا در رو باز نمی کنی؟
_داشتم چایی درست می کردم.
پدر وارد آشپزخانه شد و ظرف های یکبار مصرف غذا را روی پیشخوان گذاشت و رفت سمت سبد پیکنیک که یکدفعه با صدای بلندی نقش زمین شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_929
#مهتاب
_وای خدای من!.... چی شد بابا؟
همانطور که کف آشپزخانه افتاده بود، نگاهم کرد.
_چرا این سرامیکا خیسه؟!
خنده ام گرفت. خم شدم و دستم را سمتش دراز کردم.
_الان خوبی بابا؟
_به چی می خندی تو؟
_هیچی.... به شما که قشنگ خوردی زمین.
_رابرت کجاست؟
_رفته لباس عوض کنه میاد.
و همان موقع رابرت هم آمد و من باز جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
_عزیزم میشه کمکم کنی ناهار رو حاضر کنم.
یک طوری جدی بود باز که حدس می زدم باز دلخور شده است و بود قطعا.
آنقدر که عذاب وجدان گرفتم که چرا یک بوسه ی ساده را از او دریغ کردم.
اما با همه ی دلخوری اش کمکم کرد و سفره را انداخت و قاشق و چنگال برد و همگی ناهار خوردیم.
ناهاری که آنقدر دیر بود که شاید برای شام هم کفایت می کرد.
بعد از غذا، پدر به یکی از اتاق ها رفت و گفت می خواهد استراحت کند اما انگار بیشتر برای راحتی من و رابرت رفته بود.
رابرت کمکم کرد تا سفره را جمع کنم و من باز پای ظرفشوئی ایستادم تا ظرفها را بشورم و او باز بیقرار شد انگار!
نگاهم گاهی سمتش می رفت. یه طوری دور اتاق چرخ می زد که انگار کلافه شده است.
آخرش هم نگاه خیره ی مرا شکار کرد و سمتم آمد. باز کنار دستم ایستاد و اینبار برخلافِ صبح با دلخوری گفت :
_مهتاب چرا هنوز ازم فرار می کنی؟
خندیدم.
_رابرت باور کن فرار نکردم عزیزم.
_چرا همش احساس می کنم تو مثل من عاشق نیستی.
خشکم زد. توقع همچین نتیجه گیری را از او نداشتم. به همین خاطر ناچار شدم، میان حرفهایش دستورش را با تاخیر به جا بیاورم.
_همش بهانه میاری که....
بوسه ای به لبانش زدم که شوکه اش کرد.
خندیدم و سرم را عقب کشیدم و گفتم:
_راضی شدید جناب دکتر آنژه.
چند ثانیه ای مات و مبهوت نگاهم کرد و یکدفعه مرا در آغوشش کشید و گفت :
_وای مهتاب... من چرا اینقدر دوستت دارم آخه.
خندیدم.
_رابرت خواهش میکنم.... یه وقت بابا میاد....
هیسی گفت و ادامه داد :
_هیچی نگو... گفتم هر وقت دلم بخواد هم می بوسمت هم بغلت می کنم.
با خجالت خندیدم.
_باشه..... ولی نه اینجا.
_پس بریم تو اتاق....
_ظرفا رو بشورم خب لااقل.
_مهتاب!
_باور کن بهانه نیست... میام... تو برو منم میام.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🌿🕊»
میگفت:اگرصراطمستقیممیجوییبیا
ازاینراهمستقیمتروجودندارد؛
وآنهمحبحسینعلیهالسلاماست..!
🌿¦↫#شهیدآوینـۍ
🕊¦↫#شــهـیدانهـ
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››