هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ یهجوری باش سرنوشتت هرچی شد ختم به امام زمان بشه...
🌿 اللهم عجل لولیک فرج
هدایت شده از حضرت مادر
#صدقهاولماهقمریوروزجمعهفراموشنشه
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ازش شکایت کردم و اون به جرم....
هدایت شده از حضرت مادر
بَعد اَز شَهنشهِ نَجفُ
شاهِ ڪـَربَلا
دَر طالِعم نِوشتِه خدا،
عبدِ سامِرا
#ختمصلوات
هدیه به
#آقاامامهادی(ع)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
#حاجترواییهمگی
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#سلامعلےساڪنسامرا✋🏻
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
هدایت شده از دُرنـجف
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ...
🌱سلام بر مولایی که تنها نشانِ باقیمانده از دین و حجّت های خداست.
🌱سلام بر او که گنجینه علم الهی است.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار دختر تنهایی که عاشق استاد دانشگاهش میشه و وقتی عنوانش میکنه متوجه میشه که برای ازدواج با استاد از لحاظ شرعی ممنوع شده،⛔️ بعد اتفاقی میافته که اون میمونه و عشقی که بیشتر از قبل پررنگ شده💔
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
اثری دیگر از هدیبانو نویسنده رمان #یگانه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت406
💫کنار تو بودن زیباست💫
انقدر حواسم پیش مرتضی بود که یادم رفت از نسیم بپرسم اون روز پدرش چی بهش گفت!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. نگاهم رو به بیرون دادم. روز مادر! روزی که چند سالِ به یه شاخه گل و شستن سنگ قبر شکسته برای من تموم میشه.
_دانشگاه چطور بود؟
_علاقهای به تعریف کردن برات ندارم
نفس سنگینی کشید و بی میلیم رو که دید سکوت کرد.
تا خونه حرف نزدیم و ماشین رو به حیاط برد.
دستگیره کشیدم که تحکمی گفت
_صبر میکنی با هم بریم
انگار وقتی تنهاییم بیشتر باهام کنار میاد
خیلی مواظب اقتدارش توی خونه جلوی بقیههست
جلوی ماشین منتطرش موندم.با دیدن خواهرش که روی صندلی کنار خونه نشسته بود بهش خیره شدم.
_بیا بریم
_خیلی دوست دارم حال الان خواهرت رو بدونم
نیمنگاهی بهش انداخت
_که چی بشه؟!
_اینکه به هدفش رسیده...
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت خونه هدایتم کرد
_لطفا دنبال شر نگرد
خیره نگاهش کردم
_به این شر نمیگن. میگن حق خواهی. میگن دلیل خواستن
_مهین سالهاست به اشتباهش پی برده ولی غرورش اجازه نمیده...
_خودخواهی و تکبرش اجازه نمیده
نیمنکاهی بهم انداخت و دیگه جوابی نداد
پله ها رو بالا رفتیم و وارد خونه شدیم. بی حرف سمت اتاقم رفتم لباسمرو عوض کردم و گوشهای، روی زمین نشستم
چند ضربه به در اتاق خورد و باز شد. سپهر نگاهی بهم انداخت و داخل اومد. به دیوار کنار در تکیه داد. نگاهم رو ازش گرفتم.
_چرا رو زمیننشستی؟
_اینجوری راحت ترم
_امتحانات کی شروع میشه؟
_این سوال رو پدرها از دخترای دبیرستانیشون میپرسن
نفس سنگینی کشید و چند لحظهسکوت کرد و با تردید گفت
_میای با هم چایی بخوریم؟
چقدر به این لحظه ها محتاج بودم. الان من دیگه نیازی به محبت پدرانه ندارم. سپهر دنبال پر کردن خلع زندگی خودشه.
ناخواسته گریهم گرفت و خیلی زود به هقهق تبدیل شد. سپهر شرمنده نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ازش شکایت کردم و اون به جرم....
هدایت شده از بهشتیان 🌱
پارت آینده😋
_هم غذا خوردم هم چایی آوردم. بزار فردا برم بهشت زهرا
لیوان چایی رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و گفت
_برای بهشت زهرا بردنت دو تا شرط دارم
تازه شرط داره!
نگاهم خیرهم رو که دید ادامه داد.
_فردا اول میبرمت بهشت زهرا. بعد میریم خرید میکنیم ناهار هم میریم رستوران خودمون. اگر قبول داری میریم وگرنه از دور فاتحه بفرست
_رفتارت خیلی ظالمانهست
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
کیسه شاباشهامون را جاری وسطیم دستش گرفته بود خودش را به زور اون وسط جا داده بود بگه اینجا همه کاره ام هر چی شاباش میگرفتم مینداختم تو کیسه اما اخر شب کیسه شاباشها را پیچوند بعد از عروسی بهش گفتیم شاباشها را بده
گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت146
🍀منتهای عشق💞
علی و دایی مثل همیشه سر گرم صحبت شدن.
متوجه سحر شدم که کیفش رو پهلوش گذاشته پنهانی در حال تایپ پیام توی گوشیش که نورش معلوم بود.
مدام زیر چشمی به دایی نگاه میکرد ببینه حواسش بهش هست یا نه. این ترس رو قبلا تو سحر ندیده بودم اینکه داره احتیاط میکنه یعنی دایی خیلی بهش سخت گرفته.
دایی با من خیلی مهربونِ اما نشون داده توی زندگی و با بقیه اینطور نیست البته اوایل زندگیشون خیلی رابطهاش با سحر خوب بود و من بیاحترامی بهش ندیده بودم، از وقتی که اختلافشون شدو اینطور شده.
صدای دایی بلند شد
_خوب رویا بگو ببینم چی درست کردی که بوش نمیاد؟!
نگاهم رو از سحر که با عجله دستش رو از کیفش بیرون آورد گرفتم و به دایی دادم
_ فسنجون
دایی تو چی کرد نیم نگاهی به سحر انداخت و گفت
_سحر که فسنجون دوست نداره!
قبل از اینکه حرف بزنم سحر گفت
/اشکال نداره یه شب دیگه، میخورم. صلاً من برنج و ماست میخورم.
لبخندی زدم و گفتم
_ من حواسم اگر به داییم هست به زن داییم بیشتر هست.
برا زن دایی زرشک پلو درست کردم.
دایی لبخندش عمیق شد نگاهی به سحر انداخت و گفت
_ گفتم این مثل یه فرشته است حالا یواش یواش بهش میرسی
سحر برای کنترل مدیریت ظاهر خودش لبخندی زد و گفت
_ بله! توی این یک ساله کاملاً با اخلاقش آشنا شدم.
دایی لیوان چاییش رو برداشت و رو به علی گفت
_پدربزرگت کی میاد؟
_نمیدونم احتمالاً پس فردا. باید با عموم صحبت بکنم
نور ضعیفی از توی کیف سحر بلند شد نگاهم رو سمتش کشوند. سحر نگاهی بهش انداخت و نفس سنگینی کشید و گفت
_ من میتونم تو آشپزخونه یه لیوان آب بخورم؟
میخواد برای لحظهای از جلوی چشم دایی دور بشه
_ خواهش میکنم بفرمایید
ایستاد کیفش رو هم با خودش برد دایی نیم نگاهی به سحر انداخت و دوباره به علی نگاه کرد و مشغول حرف زدن شد. خیلی دوست دارم سر از کار سحر در بیارم اما نه از سحر میشه پرسید نه علی و دایی چیزی بهم میگن.
چند دقیقه گذشت و سحر از آشپزخانه بیرون نیامد. جالبه که گوشه آشپزخانه نشسته و چیزی هم ازش نمیبینیم. اگر من توی مجلسی برای چند دقیقهای از جمع خارج بشم، علی حتماً پیگیر میشه تا پیدام کنه.
اما دایی یا حواسش نیست یا انقدر مشغول حرف زدنه که سحر رو یادش رفته.
دوست دارم برم توی آشپزخونه و علی این بهانه رو بهم داد
_ رویا جان یه لیوان آب برام میاری؟
فوری ایستادم
_اره عزیزم. الان برات میارم
سمت آشپزخونه رفتم هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که صدای سحر رو از پشت کابینت شنیدم.
_ حسینی جان من که نمیتونم بیام! خودتم وضعیت زندگیم رو میدونی! دیروز همه امضاها رو زدم. توی برو به مدیر بگو کارهاش رو بکنه برای افتتاحیه خودم میام.
چشمهام از تعجب گرد شد.
_سحر داره پنهانی مدرسهای که میخواسته رو میزنه!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ازش شکایت کردم و اون به جرم....
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
√ تنها مانع رسیدنت به امام زمانت، خودتی!
از خودت پیاده شو!
👤استادشجاعی
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگار دختر تنهایی که عاشق استاد دانشگاهش میشه و وقتی عنوانش میکنه متوجه میشه که برای ازدواج با استاد از لحاظ شرعی ممنوع شده،⛔️ بعد اتفاقی میافته که اون میمونه و عشقی که بیشتر از قبل پررنگ شده💔
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
اثری دیگر از هدیبانو نویسنده رمان #یگانه
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت406 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر حواسم پیش مرتضی بود که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت407
💫کنار تو بودن زیباست💫
توی این خونهی بزرگدیگه نه از من صدایی بلند بود نه سپهر. یه سکوت تلخ با یه فاصله زیاد میون پدر و دختری که بیست و دو سال همدیگرو ندیدن.
آهی کشیدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. یعنی میزاره فردا برم پیش مامان؟
انقدر براش نه آوردم که فکر نکنم هیچ شانسی برای رفتن داشته باشم
صدای آهنگ گوشی همراهش سکوت خونه رو شکست.
_سلام سعید
روی حالت بلندگو گذاشته.
_سلام
لحن برادرش چقدر دلخوره!
_چی شده؟ قرار داد رو نبستید؟
_اون رو که سروش بست. از جاوید ناراحتم
_چیکار کرده؟
_امروز اومد چهارتا حساب و کتاب کرد یهو غیبش زد. هر چی هم زنگ میزنم جواب نمیده. نازنین الان زنگزد گفت کلا از روزی که غزال اومده جواب تلفنش رو نمیده
_به کسی نگفته کجا میره؟!
_نه. منم اینجا دست تنهام. بهرام هم فقط رو حرف خودت حساب باز میکنه. الان برای فردا کلی خرید داریم. هی بهت میگم مامور خرید بگیر میگی پسرا هستن!
_الان زنگ میزنم ببینم کجاست.
_جواب نمیده که
_جواب من رو نده خودش میدونه شب دیگه نباید بیاد خونه
_بگو زود بیاد
_باشه خداحافظ
چند لحظه ای سکوت بود و صدای بوق تو فضای خونه پیچید و اولین بوق به دومی نرسیده بود که صداش بلند شد
_جانم بابا
_زهرمار و بابا! کجا ول کردی رفتی؟
لحن جاوید عوض شد
_جایی ام. الان میام
_میدونم جایی هستی. مطمعنم هستم همین الان میای. میخوام بدونم کجایی
_همین اطرافم. الان برمیگردم رستوران
_جاوید بیست دقیقهی دیگهخونهای
_بابا به قرآن...
صداش قطع شد.تماس رو قطع کرد! در اتاق باز شد و نگاهی بهم انداخت.
_دارم میرم پایین. بلند شو رو زمین نشین
نگاهم رو ازش گرفتم.متوجه قدم هاش شدم که نزدیکم شد خم شد دستش رو زیر بازوم انداخت و کشید. بدون مقاومت ایستادم. بازوم رو سمت تخت کشید و به تخت اشاره کرد
_بشین اینجا
تو چشمهاش خیره شدم طوری که بهش بفهمونم توی این خونه مجبورم به حرفش گوش کنم گفتم
_چشم
_اگر میخوای دوباره توی این اتاق حبس نشی و به دانشگاهت برسی رو اعصاب من راه نرو
نگاهش بین چشمهام جابجا شد با حرفش خلع سلاحم میکنه. سمت در چرخید و بیرون رفت.
روی تخت نشستم و با حرص به جای خالیش نگاه کردم. با زور گفتن میخواد به تمام خواستههاش برسه.
در خونه که بسته شد صدای پیامک گوشیش بلند شد. سرم رو روی باشت گذاشتم که دوباره تک بوق پیامک توی خونه پخش شد. انقدر پشت سر همپیام اومد که کلافه شدم.ایستادم و از اتاق بیرون رفتم .گوشیش رو روی میز جا گذاشته.
شاید بشه به مرتضی زنگ بزنم! با عجله جلو رفتم و گوشی رو برداشتم.چشمم به پیش نمایش اخرین پیام افتاد
"بابا دارم میام"
از سر کنجکاوی انگشتم رو روی پیامهای جاوید زدم و صفحهش باز شد
"بابا من یکم دورم. بیست دقیقهای نمیرسم"
"میام برات توضیح میدم"
چقدر از باباش حساب میبره! هر چند، حق داره. این زورگویی که من میبینم انگار همه ازش میترسن و باهاش با احتیاط حرف میزنن. انگار زورش فقط به مادر من نرسیده.
دلم برای التماس های پیامکی جاوید سوخت و براش نوشتم
"باشه. لازم نیست با سرعت بیای. همون دو ساعت دیگه بیا خونه"
پیام رو ارسال کردم. زنگ زدن با گوشی سپهر به مرتضی کار عاقلانهای نیست. خواستم گوشی رو روی میز بذارم که چشمم به گالریش افتاد. انگشتم رو روی گالری زدم ببینم این خشک عصبی از پسرش چه عکسهایی تو گوشیش داره
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ازش شکایت کردم و اون به جرم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین fatf نه سازمان نه قطعنامه ست...
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت407 💫کنار تو بودن زیباست💫 توی این خونهی بزرگدیگه نه از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت408
💫کنار تو بودن زیباست💫
با دیدن عکس های خودم چشمم از تعجب گرد شد. عکسم کنار امیرعلی تو ماشین دایی!
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با دیدن عکسی که تو ماشین موسوی بودم از اون روزها حالم بد شد. انگار لحظه به لحظه مراقبم بوده
آهی کشیدم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم عکس بعدی مرتضی روی موتور و خودم که برای حفظ امنیت، از دست ماشین شاسی بلندی که نمیدونستم سپهره، دست دور کمر مرتضی انداختم و بهش چسبیدم اشک تو چشمهام جمع شد.
چقدر دلم براش تنگشده. روی صورتش زوم کردم و با حسرت آهی کشیدم.
سایهی کسی رو روی خودم احساس کردم. با فکر اینکه کسی جز سپهر نمیتونه باشه توی سرم احساس سرما کردم و آهسته نگاهم رو به بالا دادم
طلبکار اما آروم بهم خیره بود. خم شد و گوشی رو ازم گرفت. نمیدونم شرمنده و خجالت زده باشم یا طلبکار که پنهانی ازم عکس گرفته اما انقدر یخ کردم که نتونم حرف بزنم
نگاهی به صفحهی گوشیش انداخت و دلخور گفت
_فکر میکردم اصول اولیهی تربیتی رو بلدی! ولی انگار خودم از اول باید شروع کنم!
وقتی یه بزرگتر گوشیش رو جا میزاره شما باید بهش دست بزنی؟
صدای پیامک گوشیش بلند شد و نمیدونم به نجاتم اومد یا کارم رو خرابتر کرد. اگر جاوید باشه آبروم میره
پیام رو خوند و دوباره از بالای چشم نگاهم کرد سربزیر برای توجیح کارم گفتم
_نگران شدم با سرعت بیاد براش اتفاقی بیفته!
بعد از چند ثانیه نفس سنگینی کشید و بالاخره نگاه ازم برداشت و روی مبل نشست
چند ضربه به در خورد و صدای محبوبه خانم بلند شد
_آقا برای نظافت اومدم.
_بیا داخل
در باز شد و داخل اومد
_سلام. از کجا شروع کنم
جواب سلامش رو داد
_از آشپزخونه. بعد هم برو اتاق جاوید
_چشم
_یه سرم به اتاق غزال بزن
_چشم. اتاق غزال خانم که وسیلهای نداره که بهم ریخته بشه
هنوز از اینکه مچم رو گرفت خجالت میکشم. آهسته گفتم
_میشه من برم اتاق؟
تو چشمهام زل زد
_نه. نمیشه.
کاش نپرسیده بودم. اینجوری پرو شد. باید سرم رو مینداختم پایین و میرفتم.
محبوبه خانم کارش تو آشپزخونه تموم شد و سمت اتاق جاوید رفت. سپهر گفت
_تو برای اتاقت چی لازم داری؟
_من تو خونهی خودم همه چیز دارم. اینجا چیزی لازم ندارم
_خونهی تو اینجاست. اونجا رو میخوام بزارم برای فروش که دیگه حرفش رو نزنی
خیره نگاهش کردم و درمونده گفتم
_اونجا به نام خودمه. نمیتونی بفروشیش
_من هر کاری که دلم بخواد میکنم.
اشک تو چشمهام جمع شد. من و مرتضی قراره اونجا زندگی کنیم! خونسرد ادامه داد
_به حرفم گوش کن که نفروشمش
نفرت نگاهم رو کنترل کردم تا جریترش نکنم پیروزمندانه گفت
_فردا میبرمت برای خرید. هر چی لازم داری میخری.
سرم رو پایین انداختم. فعلا که دور دور توعه. بتاز و فقط دعا کن که دست من نیفته.
کار محبوبه خانم تو اتاق جاوید خیلی طول کشید و بالاخره با کلی لباس بیرون اومد.
_آقا اینا رو بندازم ماشین؟
_بنداز این که پرسیدن نداره
_آخه آقا جاوید اونسری گفتن لباس هاشون تو ماشین خراب شده!
_بزار یه گوشه خودش بیاد
_چشم. برم اتاق غزال خانم؟
_ببین اگر نیاز هست یه دستی بهش بکش
ده دقیقهای هم تو اتاقی که به من داده بودن کار کرد و بیرون رفت. نگاه سپهر سمت ساعت رفت.دو ساعتی که جاوید گفته بود تموم شد وهنوز نرسیده.
شمارهش رو گرفت و دوباره روی حالت بلند گو گذاشت و به مبل تکیه داد
اولین بوق کامل نخورده بود که صدای جاوید بلند شد
_تو حیاطم بابا.الان میام بالا
تماس رو قطع کرد و چشمهاش رو بست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ازش شکایت کردم و اون به جرم....
https://EitaaBot.ir/poll/o1d86
یه نظر سنجی در رابطه با رمان های کانال بهشتیان👆
هدایت شده از حضرت مادر
از ۱۶ دی تا ۲۶ بهمن(روز ولادت امامزمانمون)
زمان مناسبی هست برای چله گرفتن✨
#التماسدعا 🤍
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ازش شکایت کردم و اون به جرم....