بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت406 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر حواسم پیش مرتضی بود که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت407
💫کنار تو بودن زیباست💫
توی این خونهی بزرگدیگه نه از من صدایی بلند بود نه سپهر. یه سکوت تلخ با یه فاصله زیاد میون پدر و دختری که بیست و دو سال همدیگرو ندیدن.
آهی کشیدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. یعنی میزاره فردا برم پیش مامان؟
انقدر براش نه آوردم که فکر نکنم هیچ شانسی برای رفتن داشته باشم
صدای آهنگ گوشی همراهش سکوت خونه رو شکست.
_سلام سعید
روی حالت بلندگو گذاشته.
_سلام
لحن برادرش چقدر دلخوره!
_چی شده؟ قرار داد رو نبستید؟
_اون رو که سروش بست. از جاوید ناراحتم
_چیکار کرده؟
_امروز اومد چهارتا حساب و کتاب کرد یهو غیبش زد. هر چی هم زنگ میزنم جواب نمیده. نازنین الان زنگزد گفت کلا از روزی که غزال اومده جواب تلفنش رو نمیده
_به کسی نگفته کجا میره؟!
_نه. منم اینجا دست تنهام. بهرام هم فقط رو حرف خودت حساب باز میکنه. الان برای فردا کلی خرید داریم. هی بهت میگم مامور خرید بگیر میگی پسرا هستن!
_الان زنگ میزنم ببینم کجاست.
_جواب نمیده که
_جواب من رو نده خودش میدونه شب دیگه نباید بیاد خونه
_بگو زود بیاد
_باشه خداحافظ
چند لحظه ای سکوت بود و صدای بوق تو فضای خونه پیچید و اولین بوق به دومی نرسیده بود که صداش بلند شد
_جانم بابا
_زهرمار و بابا! کجا ول کردی رفتی؟
لحن جاوید عوض شد
_جایی ام. الان میام
_میدونم جایی هستی. مطمعنم هستم همین الان میای. میخوام بدونم کجایی
_همین اطرافم. الان برمیگردم رستوران
_جاوید بیست دقیقهی دیگهخونهای
_بابا به قرآن...
صداش قطع شد.تماس رو قطع کرد! در اتاق باز شد و نگاهی بهم انداخت.
_دارم میرم پایین. بلند شو رو زمین نشین
نگاهم رو ازش گرفتم.متوجه قدم هاش شدم که نزدیکم شد خم شد دستش رو زیر بازوم انداخت و کشید. بدون مقاومت ایستادم. بازوم رو سمت تخت کشید و به تخت اشاره کرد
_بشین اینجا
تو چشمهاش خیره شدم طوری که بهش بفهمونم توی این خونه مجبورم به حرفش گوش کنم گفتم
_چشم
_اگر میخوای دوباره توی این اتاق حبس نشی و به دانشگاهت برسی رو اعصاب من راه نرو
نگاهش بین چشمهام جابجا شد با حرفش خلع سلاحم میکنه. سمت در چرخید و بیرون رفت.
روی تخت نشستم و با حرص به جای خالیش نگاه کردم. با زور گفتن میخواد به تمام خواستههاش برسه.
در خونه که بسته شد صدای پیامک گوشیش بلند شد. سرم رو روی باشت گذاشتم که دوباره تک بوق پیامک توی خونه پخش شد. انقدر پشت سر همپیام اومد که کلافه شدم.ایستادم و از اتاق بیرون رفتم .گوشیش رو روی میز جا گذاشته.
شاید بشه به مرتضی زنگ بزنم! با عجله جلو رفتم و گوشی رو برداشتم.چشمم به پیش نمایش اخرین پیام افتاد
"بابا دارم میام"
از سر کنجکاوی انگشتم رو روی پیامهای جاوید زدم و صفحهش باز شد
"بابا من یکم دورم. بیست دقیقهای نمیرسم"
"میام برات توضیح میدم"
چقدر از باباش حساب میبره! هر چند، حق داره. این زورگویی که من میبینم انگار همه ازش میترسن و باهاش با احتیاط حرف میزنن. انگار زورش فقط به مادر من نرسیده.
دلم برای التماس های پیامکی جاوید سوخت و براش نوشتم
"باشه. لازم نیست با سرعت بیای. همون دو ساعت دیگه بیا خونه"
پیام رو ارسال کردم. زنگ زدن با گوشی سپهر به مرتضی کار عاقلانهای نیست. خواستم گوشی رو روی میز بذارم که چشمم به گالریش افتاد. انگشتم رو روی گالری زدم ببینم این خشک عصبی از پسرش چه عکسهایی تو گوشیش داره
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂