هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم 💚
من در این خلوت خاموش سکوت؛
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم!
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از حضرت مادر
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻
#رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢
#عزیزانیکهتواناییمالی دارناگر#نفری۱۱۰یا۵۵هزارسهیمبشنوواریزبزنن
زودترمیتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
به #نیتحضرتزینب (س)واریز بزنید
#رفقااز۱۰هزارتومنتاهرچقددرتوانتونهبهنیتاهلبیت واریزبزنید
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
#لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏 @Karbala15 #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
بهشتیان 🌱
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢 #
#رفقاتاشنبهوقتبرایپرداختیهقسمتیازبدهیداریم
عزیزان#۲۵میلیونتومنکمداریم
تابتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت445 💫کنار تو بودن زیباست💫 _سلام.حالت خوبه؟ استرس و غم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت446
💫کنار تو بودن زیباست💫
_جاوید اینجایی! لطفی اومده، سروش نیست
جاوید نگاهش رو به شهاب داد
_بهش بگو بره فردا بیاد که خودش باشه
_بگممیرهها! از دستمون میپره
جاوید خم شد و زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم شهاب با تعجب گفت
_سلام. چرا گریه کردی!
با صدای گرفته جواب سلامش رو دادم و جاوید گفت
_خواهر برادری بوده. برو به لطفی بگو خود مدیریت گفتن برید فردا بیان.
ابروهاش بالا رفت
_از طرف عمو بگم! مسئولیتش پای خودته ها
جاوید کلافه نگاهش کرد
_شهاب برو دیگه!
شهاب نیم نگاهی به من انداخت و باشهای گفت و رفت. جاوید چادرم رو تکوند و خاکش رو گرفت. با خنده گفت
_تو همیشه وقتی ناراحت میشی عین سفره ماهی خودت رو پهن میکنی رو زمین؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و بی حوصله گفتم
_تو کی رفتی پیش مرتضی؟
_شماره ش رو که پاک نکردی زنگ زدم ازش آدرس گرفتم.
اگر رفته باشه مغازهی مرتضی حتما حسابی بهمون خندیده
_کجا رفتی؟
_مغازش
نا امید نفسم رو بیرون دادم
_یه بندری هم مهمونم کرد. چقدرم خوشمزه بود
آهی کشیدم و به زمین خیره موندم
_گفت غروبها جگرکی هم دارن. قرار شد یه شبم برم
ملتمس نگاهش کردم
_میشه منم ببری؟
_به قول خودت پاسبان نمیزاره. مگر اینکه باهاش کنار بیای
سمت رستوران همقدم شدیم
من چه جوری نمایشی سپهر رو قبول کنم!
وارد رستوران شدیم
_بابا پرسید چرا گریه کردی بگو با من حرفت شده
_میگم دلتنگ مامانم شدم
وارد آسانسور شدیم. تو آینه به خودم نگاه کردم.چه جوری باید شروع کنم!
در آسانسور باز شد و سمت اتاق جاوید رفتیم که صدای گوشیش بلند شد و فوری جواب داد
_جانم بابا!
_چشم الان میایم
تماس رو قطع کرد
_بابا میگه بریم اتاقش
کلافه گفتم
_اَه من نمیام
دستش رو پشت کمرم گذاشت
_حرف گوش کن غزال. با این رفتارهات هی از خواستهت دور میشیها!
چند ضربه به در زد و هر دو وارد شدیم
سپهر نگاهی بهمون انداخت و خیلی جدی رو به من گفت
_به کی زنگ زدی؟
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت183
🍀منتهای عشق💞
ادامه داد
_رویا، مثل شمع درخشانی. حتی تو تاریکی، من هیچوقت از تو دور نمیشم
این جمله برام خیلی بیشتر از یه جمله معمولیه
علی بیشتر از هر کسی میدونه که من چقدر دوستش دارم، ولی هنوز خیلی وقتها نمیدونه چطور باید با من کنار بیاد.
یه لحظه به خودم اومدم. لحنم رو لوس کردم
_دیگه جوابش رو نده
هر دو دستش رو روی چشمهاش گذاشت
_بروی چشم.
جلو اومد و به اپن تکیه داد
بعد از چند لحظه سکوت، گفت:
_میدونی رویا، از وقتی تو رو شناختم، خیلی چیزا تغییر کرده. یاد گرفتم که تو هیچ چیزی رو دستکم نمیگیری، و همیشه خودتی. نمیخوام هیچ وقت هیچ چیزی از خودت از دست بدم. حتی این حساسیت رو
لبخندم عمیق شد
_ممنون
با یه انرژی مثبت و با یه پوزخندی که بخواد حرصم بده گفت:
_آفرین به تو که غذا رو آماده کردی. عاشق خوروشت کرفسم. بزار ببرم
_چشم آقا
سمت اتاق خواب رفت
_چشمت بی بلا رویا
وقتی که میگه"رویا"، انگار همه چیز سادهتر میشه. برای دنیام انگار توی این لحظه، چیزی جز من و علی وجود نداره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت184
🍀منتهای عشق💞
غذای علی رو تو بهترین ظرف گذاشتم و یه ذره هم زعفرون دم کردم و روی برنجش ریختم که خوشمزهتر بشه. درش رو گذاشتم و تو یه کیسه قشنگ پارچهای گذاشتم. دم اتاق خواب ایستادم و آروم در زدم.
_علی؟
از اونطرف، صدای خندش بلند شد:
_در میزنی؟ بیا تو دیگه
از کردم و داخل رفتم. ظرف رو گوشهای گذاشتم و خودم رو به علی رسوندم. بغلش کردم و با مهربونی گفتم:
_ببخش علی، میدونی که بعضی وقتا الکی حساس میشم.
نگاه مهربونی بهم انداخت. دستهاش رو دور شونههام حلقه کرد و با لبخند گفت:
_مهم نیست ، این حرف مال گذشتهس. درستش میکنیم.
پیشونیم و بعد گونه و دستم رو بوسید. آروم گفت:
_مراقب خودت باش. هر چی بود بزار بگذره، من همیشه کنارتم.
احساس سبکی کردم، انگار همه دلگیریها و نگرانیها دور شدن. علی با ظرف غذا رفت و منم تا دم در همراهش شدم.
در رو بستم، برگشتم و نگاهم رو به بالا دادم یه حس شکرگزاری بهم دست داد. زیر لب گفتم:
_خدایا شکر برای این زندگی آروم و دایی که همیشه حمایتم میکنه.
باید برم پایین و به خاله بگم که دیگه از اقدس خانم و مریم پارچه نگیره. دیگه نمیخوام چیزی آسایش زندگیم رو به هم بزنه.
نگاهی به آینه کردم، خودم رو مرتب و آماده کردم و پایین رفتن
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
بهشتیان 🌱
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢 #
#تاشنبهوقتبرایپرداختبدهیداریم
#عزیزانکمکهایامشبتونرومیتونیننذر
#رضایتوشفاعتآقارسولاللهکنین
عزیزان#۲۵میلیونتومنکمداریم
تابتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
هدایت شده از بهشتیان 🌱
#داستانعبرتآموز
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم. به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد. منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم
یه روز یه تماسی بهمشد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم.
چند روزی بود که همش زنگمیزد و منم منتظر تماسش بودم.
بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونمگوش داد
ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم.
بالاخره قبول کردم برم😔
حاضر شدم خواستم برم بیرون که...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae