eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
170 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مثل همیشه حیاط رو جارو کردم و از سرما لذت بردم. به خونه برگشتم. زهره در حال گردگیری تلویزیون بود. با ورود من به خونه، خاله نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _ خیلی خب دیگه برید حاضر شید. لباس‌های مهمانی‌تون رو بپوشید. زهره برای اینکه با من تنها نشه، لباس‌هاش رو به آویز پایه‌دار جلوی دَر آویزون کرده بود. از پله‌ها بالا رفتم. لباس‌هام رو پوشیدم و پایین اومدم. خاله چادرش رو روی سرش انداخت و نگاهی به من کرد. بعد با صدای بلند گفت: _ رضا ما داریم می‌ریم، مواظب میلاد باش. نذار بره تو کوچه. صدای رضا بلند شد: _ اینم با خودتون ببرید. _ مجلس زنونه‌ست؛ نمی‌شه دیگه، بزرگ شده. رو به ما گفت: _ بریم؟ دنبالش راه افتادیم. نمی‌گم از این مجالس خوشم نمیاد اما همیشه خاله ما رو به زور می‌بره. _اونجا که رفتیم جواب کسی رو نمیدید ها! فقط کنارم می‌شینید. _ مگه قراره کجا بریم؟ خاله نکنه جایی که می‌ریم عمه هست؟ از الان گفته باشم، باشه من میرم! نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _ نخیر؛ اولاً عمه‌ نیست‌! دوماً اگر هم بود تو اجازه نداشتی این‌کار رو کنی. با خوشحالی و پرغرور گفت: _ می‌ریم خونه اقدس‌خانم. سفره حضرت ابوالفضل اون‌ جاست. ایستادم و کفری خاله رو نگاه کردم. برگشت و بهم خیره موند. _ چرا نمیای؟ _ خاله برای چی میری اون‌جا! مگه علی نگفت نمی‌خواد‌. چرا شما اصرار داری؟ دو قدم به سمتم اومد. دستم رو گرفت و راه افتاد. به زور باهاش هم‌ قدم شدم. _ صد بار بهت گفتم تو کار بزرگترها دخالت نکن! _ این بحث بزرگترونه نیست. اونا گفتن نمی‌خوان! شاید علی یکی دیگه رو دوست داره. خاله تو چرا نمی‌خوای باور کنی! علی اون رو نمی‌خواد. رفتن خونه اقدس‌خانم اصلاً برام امکان‌پذیر نیست.‌ به محض اینکه وارد خونشون بشم، مطمئنم نفس کشیدن برام سخت می‌شه. دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم و گفتم: _ من نمیام. سمت خونه برگشتم. خاله عصبی دنبالم راه افتاد. _ رویا داری چی‌کار می‌کنی؟ برگرد ببینم! اهمیتی به صداش ندادم و مسیر رو سمت خونه برگشتم. جلوی دَر خاله بالاخره بهم رسید. بازوم رو گرفت و عصبی سمت خودش برگردوند. _ چته تو!؟ _ نمی‌خوام بیام. _ لا اله الا الله! دختر راه بیافت ببینم. کلید رو از جیبم بیرون آوردم.‌ _ با زهره برید. درمونده به زهره نگاه کرد.‌ _ مامان منم دوست ندارم بیام. خودت تنها برو. دَر خونه رو که باز کرده بودم، هول داد و رو به من گفت: _ باشه نیا؛ ولی بدون که از دستت خیلی ناراحت شدم. وارد حیاط شدیم.‌ خاله نگاه دلخوری بهمون انداخت و دَر رو بست و رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
❌❌🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 با حرف‌هاش هر دومون رو مضطرب کرد و رفت. کنارم نشست دست هاش رو بهم گره زد نگاهی بهم انداخت _میخوری؟ اشک از چشمم پایین ریخت نگاهش روی اشک ثابت موند و آه کشید. _ان‌شالله هیچی نمیشه.ناز گل خانم گفت که بگی خواهرش کمک‌کرده.‌ ناراحت به در نگاه کرد _هرچند که من مخالفم ولی بهش اعتماد دارم. این بیچاره هایی که صدای جیغ و داد فریادشون بلنده جرات حرف زدن ندارن. ولی خان هنوز از ازدواج با تو منصرف نشده. این یعنی نمیذاره کسی بهت آسیب برسونه. با اینکه مطمئنه از غذای داخل سینی هیچی نمی‌خورم پرسید _نمیخوری؟ صدای جیغ صفیه رو بین صداها تشخیص دادم و با گریه گفتم _ خیلی میترسم. سینی رو عقب کشید و کنارم نشست و بغلم کرد _نترس عزیز دلم.‌ اولش حرف بزنی کاری بهت نداره تا میتونستم خودم رو بهش چسبوندم _بعدش شهلا خانم‌اذیتم‌ میکنه طوری که خودش هم از حرفش مطمئن نیست گفت _نه دیگه، خود خان‌مراقبت هست. ازم فاصله گرفت و ظرف سوپی که رضوان آورده بود رو برداشت و سمتم گرفت _بیا یکم بخور لحاف رو کامل کنار زدم _نمیتونم. دارم از دلشوره می‌میرم ظرف رو توی سینی گذاشت و دیگه اصرار نکرد. شنیدن صدای جیغ و التماس زن‌ها برام آزار دهنده‌ست. دستم رو روی گوش‌م گذاشتم تا شاید دیگه نشنوم اما انقدر بلند بود که اینکارم فایده‌ای نداشت. آهسته اشک ریختم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. هم دلم‌میسوزه هم شوره میزنه.‌ بعد از اون‌ها اگر نخواد به حرفم گوش کنه، نوبت منِ.‌ یک‌بار طعم درناک فلک شدن رو تجربه کردم. مطمعنم طاقت نمیارم با قطع شدن صدای جیغ و التماس، ترسیده به توران‌نگاه کردم _الان میاد اینجا؟ توران کف هر دو دستش رو بهم مالید و انگشت هاش رو بهم گره زد و نگران گفت _آیه‌الکرسی بخون. خدا کنه یکیشون گفته باشه دیگه اینجا نیاد با هق‌هق گریه گفتم _میترسم.‌ اشک تو چشم‌های توران هم جمع شد. مضطرب به در نگاه کرد. _خدا بزرگه عزیزم. تا اومد داخل حرف بزن. فوری بگو که کاری بهت نداشته باشه چند روزه خودم رو آماده کردم که براش شرط بزارم بعد حرف بزنم.‌ نمیتونم بیخیال اون جماعت بشم. مطمعنم بفهمه هم از گناهشون نمیگذره. حتی اگر بخواد من رو هم فلک کنه باید حرف‌هام‌ رو بهش بزنم. انقدر به در نگاه کردم و گریه کردم‌که بی‌حال شدم. نه اومد نه خبری ازش شد.انگار کلا قصد نداره اینجا بیاد _بیخود چقدر گریه کردیم.‌اصلا نیومد! نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت با تردید بهش نگاه کردم _یعنی کلا نمیاد؟ نفس سنگینی کشید. _کاش میدونستم. ایستاد. _صبر کن یه نگاهی به بیرون بندازم ببینم چه خبره از شکاف در به بیرون نگاه کرد. با استرس پرسیدم _داره میاد؟ بدون اینکه نگاهش رو از شکاف برداره گفت _نه یه لحظه صبر کن. از شکاف دیگه‌ای هم نگاه کرد و برگشت سمتم _خودش نیست. دارن پای اون بیچاره‌ها رو باز میکنن.‌ فکر نکنم دیگه بیاد اینجا‌ _بالاخره که میاد _اگر میخواست تو رو هم بزنه همین الان می‌اومد دیگه صبر نمیکرد.        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ادامه داد _رویا، مثل شمع درخشانی. حتی تو تاریکی، من هیچ‌وقت از تو دور نمی‌شم این جمله برام خیلی بیشتر از یه جمله معمولیه علی بیشتر از هر کسی می‌دونه که من چقدر دوستش دارم، ولی هنوز خیلی وقت‌ها نمی‌دونه چطور باید با من کنار بیاد. یه لحظه به خودم اومدم. لحنم رو لوس کردم _دیگه جوابش رو نده هر دو دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت _بروی چشم. جلو اومد و به اپن تکیه داد بعد از چند لحظه سکوت، گفت: _میدونی رویا، از وقتی تو رو شناختم، خیلی چیزا تغییر کرده. یاد گرفتم که تو هیچ چیزی رو دست‌کم نمیگیری، و همیشه خودتی. نمی‌خوام هیچ وقت هیچ چیزی از خودت از دست بدم. حتی این حساسیت رو لبخندم عمیق شد _ممنون با یه انرژی مثبت و با یه پوزخندی که بخواد حرصم بده گفت: _آفرین به تو که غذا رو آماده کردی. عاشق خوروشت کرفسم. بزار ببرم _چشم آقا سمت اتاق خواب رفت _چشمت بی بلا رویا وقتی که می‌گه"رویا"، انگار همه چیز ساده‌تر می‌شه. برای دنیام انگار توی این لحظه، چیزی جز من و علی وجود نداره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀