🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت335
💫کنار تو بودن زیباست💫
یکم که گذشت پلک هام رو به هم فشار دادم تا بتونم به ترسم غلبه کنم.
از سرعتش کم کرد و همین کار باعث شد دست هام از دور کمرش شل بشن و چشمم رو باز کنم.
گوشهای پارککرد و سرش رو کمی به عقب چرخوند و خوش حال گفت
_خوش گذشت؟
نفس سنگینی کشیدم
_خیلی ترسیدم
پیاده شد. دستم رو گرفت و کمک کرد تا بتونم پایین برم. با خنده گفت
_چقدر یخ کردی!
نباید طوری بگم که ناراحت شه
_من از موتور بدم نمیاد ولی خیلی میترسم. کاش دیگه با موتور جایی نریم.
سوییچ رو برداشت.
_یکمکه سوار شی عادت میکنی. ترس نداره!
به روبرو اشاره کرد و ازم خواست همراهش برم
_فقط باید یه کلاه ایمنی برات بگیرم
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. میخواد بریم آبمیوه فروشی!
_میرفتیم خونه!
دستم رو گرفت و مجبور شدم باهاش همقدم بشم
_خونه هم میریم. دیر نمیشه
کاش انقدر دستم رو نمیگرفت.
وارد آبمیوه فروشی شدیم و بالاخره دستم رو رها کرد.
_برو بشین سفارش بدم
روی صندلی نشستم. چقدر اتفاقات بد پشت سر هم برام میافته.
هنوز از دست موسوی خلاص نشده راننده مزاحمِ ماشین مشکی اومد سراغم.
فکر گفتن جریان موسوی به مرتضی رو که باید از سرم بیرون کنم ولی بهتره از اون ماشین بهش بگم. تا اگر روزی خواست مزاحمت بیشتری ایجاد کنه مرتضی در جریانباشه.
با سینی آبمیوه جلو اومد. روی میز گذاشت و نشست
_آبهویج گرفتم. دوست داری؟
لبخند زدم و یکی لیوان بزرگی که گرفته بود رو برداشتم
_آره. ولی خیلی زیاده!
خودش هم لیوانی رو برداشت
_بخور بزار جون بگیری
بهتره یکم از کار و مزون هم بگم که آمادگیش رو داشته باشه. نی رو از لب هام فاصله دادم
_مرتضی دوستم نسیم یه مزون زده
_مزون چیه؟
_برای لباس عروس و تاج و ایناست.
کمی از آبمیوه اش خورد
_تنهایی؟
با این حرفش قلبم یه حالی شد که تا الان این حال حس نکرده بودم.
_نه فروشنده داره. دوست دارم یه وقتا برم پیشش
_خب برو
ابروهام بالا رفت.چه زود رضایت داد
_واقعا برم؟!
_مگه نمیگی مال عروسِ؟ محیطش زنونهست دیگه! برو
فکر میکردم حالا حالا ها باید باهاش چونه بزنم! با لبخند گفتم
_ممنون
_من مثل دایی فکر نمیکنم. خیالت راحت
لیوان رو روی میز گذاشتم
_یه مسئلهی دیگه رو هم باید بهت بگم
_آبمیوهت رو بخور، بعد بگو
_دیگه میل ندارم
_هیچی نخوردی که!
_خیلی زیاده
لیوان رو برداشت ،مقداری خورد
_خب بگو
_راستش یه چند وقتیه یه ماشین مشکی از این شاسی بلندا، همهش احساس میکنم دنبالمه
ابروهاش بالا رفت ،لیوان رو از لبش فاصله داد و پرسید
_یعنی چی که یه ماشین دنبالته!
درمونده ادامه دادم
_نمیدونم. ولی هر جا میرم هست. دنبال نسیم و یه دوست دیگهم به اسم بهاره هم بوده.
_بیخود که دنبالتونه
لیوان رو میز گذاشت
_از کی میدونی دنبالته؟
خدا بخیر کنه
نمیدونم، یه چند وقتی هست.
دلخور با لحنی که کمی طلبکاری توش هست گفت
_اونوقت تو الان باید به من بگی!
برای اینکه آرومش کنم درمونده تر از قبل گفتم
_ خب مطمئن نبودم که دنبال ماست ،اصلا نمیدونستم که باید بگم یا نه ولی الان با خودم گفتم بهت بگم که بدونی اینجوری خیالم راحت تره
سرش روتکون داد و زیر لب گفت
_خوب کردی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۹۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂