بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت335 💫کنار تو بودن زیباست💫 یکم که گذشت پلک هام رو به هم
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت336
💫کنار تو بودن زیباست💫
به پیشنهاد من تا مسجد با موتور رفتیم و تا خونه پیاده رفتیم تا کسی من رو ترک موتور مرتضی نبینه.
جلوی در خداحافظی کرد و رفت. وارد خونه شدم و بی صدا از پله ها بالا رفتم.
عقدم با مرتضی خیلی سریع شد اما دلبستگیم بهش انقدر زیاد شده که برای خودمم جای تعجب داره.
همیشه خودم رو دختر سفت و سختی میدونستم که به هیچ پسری اجازه ندم بهم نزدیکبشه.
اما هم در برابر موسوی، هم در برابر مرتضی خیلی زود وا دادم. جلوی امیرعلی هم ایستادم چون اصلا من رو نمیخواست و تمایلش سمت مریم بود. شاید اگر امیرعلی هم احساسی بهم داشت تن به ازدواجمون داده بودم
آهی کشیدم و نگاهم سمت عکس روی دیوار رفت.
بیین با یه تصمیم نادرست با من چیکار کردی که مثل آدمهایی که کمبود محبت دارن به سرسوزنی محبت وا میدم.
صدای دایی از پایین بلند شد و باعث شد تا چهرهم رو مشمعز کنم
چی میخواد هر روز اینجا!
روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم که صدای حال و احوال امیرعلی با خاله رو شنیدمو همزمان دایی با صدایی بلند گفت
_غزال بیا پایین
درمونده و بی صدا به خونه برگشتم. گوشیم رو برداشتم و شمارهی مرتضی رو گرفتم. هنوز اولین بوق تموم نشده بود که صداش توی گوشی پیچید
_جان دلم
جوری عمیق گفت که لبخند روی لبهام کش اومد
_سلام
_سلام. چه زود دلت تنگشد
آهسته خندیدم
_دایی اومده
_خب بیاد
با احتیاط به در نگاه کردم
_آخه امیر علی هم هست.
لحظهای سکوت کرد
_مریمکجاست؟
_نمیدونم. من مستقیم اومدمبالا
_ برو پایین منم الان میام
_مرتضی من...
با تعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم. چرا قطع کرد!
گوشی رو توی جیب پیراهنم گذاشتم و از پله ها پایین رفتم.
در زدم و وارد شدم قبل از سلام با دیدن زندایی انگار از یه درهی عمیق پرتم کردن پایین.
سلامی گفتم و جوابم رو گرفتم و گوشهای نشستم
زن دایی تو قیافهست و دایی با خاله مشغول حرف زدن. مریم از آشپزخونه مدام با اشاره دست و سر با امیرعلی حرف میزنه و امیرعلی استرس داره دایی ببینه. بعد از چند دقیقه دایی بی مقدمه گفت
_غزال برای فردا آماده باش که با امیرعلی برید انگشتر بخرید
ته قلبم از حرف دایی خالی شد.
صدای یا الله گفتن مرتضی باعث قوت قلبم شد. در زد و وارد اتاق شد. سلامکرد. دایی گفت
_پسر این چه کاریه که تو هر دقیقه ول میکنی میای اینجا!
مرتضی روبروی امیرعلی نشست
_این ساعت خلوته هیچ کس نمیاد
دایی نگاهش رو به من داد. با حضور مرتضی کمی جرئت پیدا کردم
_دایی من که گفتم اول مرداد. اینجوری حواسم از درس پرت میشه!
_چه فرقی داره دایی جان! فکرت امروز و فردا نمیخواد درگیر بشه که! از اول میدونسنی
چه گرفتاری شدم از دستش. مصمم تر گفتم
_نه دایی بزارید سر قراری که گذاشتیم بمونیم. من امتحان هامرو بدم بعد
دایی با خنده گفت
_ما که تا الان به ساز تو رقصیدیم. از اینبه بعد هم روش
معلومنیست چه اتفاقی افتاده که انقدر مهربون شده. به خاطر موفقیتم لبخندی زدم و نگاهم رو به مرتضی دادم.
جوری طلبکار و جدی نگاهم میکنه که هول کردم!
دایی شروع به حرف زدن در رابطه با ساخت و ساز خونهی ما کرد و از سنگینی نگاه مرتضی سوالی نگاهش کردم.
_آبجی من الان شش ماهه دارم بهت میگم. یه مدت بیا خونهی ما. اینجا رو بده من مشارکتی بسازم. هشت واحده دو واحد تو. یکیش خودت بشین یکیشن برای مرتضی زن بگیر. دو واحدم غزال.
نگاهم سمت زن دایی رفت از پیشنهاد رفتن ما به خونهش درمونده شده. وای که شب تولد دایی چه حالی بشه
_داداش بچه صغیر دارم باید صبر کنم نرگس بزرگ شه بعد
سرفهی مرتضی باعث شد تا نگاهش کنم. با ابرو به بیرون اشاره کرد.
رو به دایی گفتم
_دایی ببخشید من خیلی درس دارم برم بالا
ایستادم
_درس به چه درد میخوره آخه!
خاله گفت
_جونن دیگه.
دایی با خنده به امیر علی اشاره کرد گفت
_اینم مدیون شوهر آیندهشه. وگرنه من کجا میذاشتم درس بخونه
لبخندی زدم و خداحافظی گفتم و بیرون رفتم. مگه من چی گفتمکه مرتضی انقدر بهم ریخت! دیگه حرف من و امیرعلی از بچگی بوده!
نزدیک پله ها در پشت سرم باز بسته شد سرچرخوندم و با دیدن مرتضی سرجام ایستادم
طلبکار جلو اومد و تن صداش رو پایین آورد
_چی میگی تو واسه خودت؟
_چی گفتم مگه!
_داری قرار و مدار تنظیم میکنی؟!
_مرتضی این رو که همه میرونن الکیه
حرف دایی براش سنگین تموم شده میخواد سر من خالی کنه
جلو اومد دست رو پشت کمرم گذاشت
_خیلی خب تشریف ببر بالا اگر حرف های رو اعصابت که همه میدونن تموم شده
دلخور نگاه ازش گرفتم و پله ها رو بالا رفتم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۰۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫