بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت369 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلوی ماشین عصبی گفتم _گفتی م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت370
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو داخل برد به عقب نگاه کردم در که بسته شد انگار یکی دست و پام رو بست. جاوید پیاده شد و در رو بست سپهر به عقب برگشت و نگاهم کرد
_بهت حق میدم تلخ حرف بزنی. چند روزی با خودت کنار بیا تا به اوضاع سر و سامون بدیم
_حرفت همین بود؟ تموم شد؟ باز کن در رو میخوام برم
_غزال تا دلت میخواد تلخی کن ولی بی ادبی رو بهت اجازه نمیدم. هر کس برای خودش حرمت قائله. حرمت خودت رو حفظ کن
با لحن خودش گفتم
_سپهرمجد در رو باز کن میخوام برم
_کجا؟
_خونهی خودم
دستگیرهی در رو کشید
_خونه ی تو اینجاست منبعد همینجا زندگی میکنی.
پیاده شد. با این حرفش هم گریهم گرفت هم عصبی شدم. من میخوام برم پیش مرتضی
در سمتم رو باز کرد. با تهدید و دعوا که کوتاه نمیاد بهتره مظلوم نمایی کنم شاید بزاره برم
چشمهای پر اشکم رو بهش دادم
_تو رو روح مامانم بزار برم
لحن مظلوم و پر از التماسم هم روش جواب نداد
_میخوای بدونی علت این سالها که تنها بودی و من نبودم چیه؟ پس پیاده شو دنبالم بیا
_نه نمیخوام بدونم. فقط میخوام برم
دست دراز کرد و مچ دستم رو گرفت و پیادهم کرد. آروم گفت
_ما جمعی زندگی میکنیم پس برای حفظ آبروی خودت مودبانه رفتار کن
اشکم رو با دست آزادمپاککردم
_کی میزاری برم؟
دستم رو رها کرد
_خونهی ما طبقهی دومِ.بریم بالا حرف میزنیم. دنبالم بیا
_بعدش میزاری برم.
نفس سنگینی کشید
_حالا بیا
رفت و تازه نگاهم به حیاط بزرگو سرسبزی افتاد که تا چشم میخورد ماشین های مدل بالا توش پارک بود.
برای اینکه زودتر بتونم خودم رو از دستش نجات بدم دنبالش راه افتادم.
نگاهمبه ساختمون افتاد.و طبقاتش رو شمردم. پنج طبقه! یعنی پنج تا خانواده اینجا زندگی میکنن!
در خونه باز شد و دو تا دختر به همراه یه پسر وارد حیاط شدن.
با دیدن من که پشت سپهر راه میرفتم تعجب کردم هر سه با هم سلام دادنکه سپهر بدخلق جوابشون رو داد.پسر گفت
_عمو نگفته بودی قراره دخترعمو رو بیاری!
نگاه خشکی به هرسه شون که لبخند به لب داشتن انداختم و سپهر گفت
_تو که خونهای چرا نرفتی داروهای مادرجون رو بگیری؟
پس شهاب پسر برادرشه! حق به جانب و طوری که میخواد از خودش دفاع کنه گفت
_کسی به من نگفته!
سپهر با سر به داخل اشاره کرد
_برو از عمهت نسخه رو بگیر بخر بیار
شهاب نیمنگاهی به من انداخت.یکم از لحن بهش برخورده.سربزیر گفت
_چشم
یکی از دخترها جلو اومد و دستش رو سمتم دراز کرد
_سلام. من نازنینم خواهر شهاب...
رو به سپهر با لحن تندی گفتم
_زودتر بریم بالا حرفهات رو بگو
سپهر نیمنگاهی بهم انداخت و بدون اهمیت به تعجب این سه نفری که جلومون ایستادن داخل رفت و پشت سرش رفتم. صدای آهستهشون رو شنیدم
_این چرا اینجوریه! بد بخت شدیم از این دختراست که خودش رو میگیره
وارد راهرو شدیم. سپهر سمت خونه رفت که گفتم
_من که مهمونی نیومدم! گفتی حرف داری خونهت هم طبقهی بالاعه
برگشت و کلافه ابروهاش رو بالا داد اما حرفش رو خورد
_سلام داداش
نگاهم سمت زن جا افتادی رفت که خاله حسابی ازش برام تعریف کرده.
"بابات یه خواهر بیشتر نداشت. اسمش مهین بود. وقتی اینا پنهانی خانوادهی پدرت عقد کردن مهین فهمید. بابات رو تعقیب کرد اینجا روپیدا کرد.یه قشرقی به پا کرد که خوشی عقد رو از دماغ هر دوشون درآورد. بعد هم خانوادگی قشون کشیدن اینجا. انقدر موش دوند تو زندگیشون که بابات رو سرد کرد"
نگاه مهین به من افتاد و ذوق زده گفت
_الهی دورت بگردم!
رو به سپهر گفت
_غزالِ؟
تا الان لبخند رو لبهاس سپهر ندیده بودم. با سر تایید کرد و مهین هر دو دستش رو باز کرد و سمتم اومد
کف دستم رو جلوش گرفتم و بهش فهموندم جلو نیاد. وا رفته از رفتارم ایستاد.رو به سپهر گفتم
_گفتی میخوای توصیح بدی؟ بریم بالا دیگه
اخمهاش توی هم رفت
_غزال به عمهت سلام کن!
با نفرت نگاهم رو به مهین دادم
_من اینجا فقط یه ویرانگر میبینم
صدای پر عتاب سپهر بالا رفت
_غزال...
مهین ناراحت گفت
_عیب نداره داداش. اذیتش نکن. ناهار آمادهست. شهاب رو فرستادم بره دنبال باباش. اومد صداتون میکنم
سمت خونه رفت. نگاهم رو از نگاه پر غیظ سپهر گرفتم
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂