🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت372
🍀منتهای عشق💞
علی برگشت و کنار خاله نشست.
_ چی شد که اینجوری شدی؟
خاله چشمهاش رو بست و نفس سنگین کشید.
_ همه چی پیچید به هم.
_ میشه بهم بگی مامان؟
_ ول کن مادر، دیگه تموم شده.
_ نه، اما من امروز تمومش میکنم. فقط خواهش میکنم بهم بگو چی شده؟
خاله سکوت کرد. علی که انگار دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده، نگاه تیزش رو به من داد و با تشر گفت:
_ تو بگو!
هول شدم و نگاهی به خاله انداختم.
_ به این چیکار داری مادر؟ خودم میگم. مثل اینکه دیروز زهره زنگ زده به عموت که بیاد مهشید رو ببره.
علی نگاه پر از شماتتش رو به من داد. اگر میدونستم انقدر حرفم بزرگ میشه به خدا زنگ نمیزدم.
_ از این ور میلاد رفته بالا از حرصش عکسهای رضا و مهشید رو پاره کرده. رضا از راه رسید و زهره رو زد که تو پاره کردی.
علی با تعجب گفت:
_ زهره رو زد!؟
_ آره، ندیدی بینیش باد کرده بود؟
_ حواسم به شما بود، دقت نکردم.
_ یه دفعه قلبم سوخت. هر چی گفتم بس کنید انگار به دیوار گفتم. زهره هر چی از دهنش در اومد به رضا گفت؛ رضا هم دوباره حمله کرد سمت زهره. انقدر بهم فشار اومد که یه لحظه نفسم گرفت. رویا کمکم کرد و آوردم پایین.
اَخمهای علی تو هم رفت.
_ همین بود؟
_ آره مادر، همین بود.
_ زهره چی به رضا گفت؟
_علیجان بسه! من دیگه طاقت ندارم.
_ فقط میخوام بدونم.
از خاله ناامید شد و نگاهش رو به من داد.
آب دهنم رو قورت دادم.
_ میگم ولی نگو من گفتم.
خاله گفت:
_ اصلاً این کارها لازم نیست!
علی ایستاد.
_ علیجان، من دیگه طاقت دعوا و دادوبیداد رو ندارم.
_ کاریشون ندارم، فقط باهاشون حرف میزنم.
سمت پلهها رفت. خداروشکر این پایین نشستم وگرنه الان با من هم دعوا میکرد. همین الان هم کم تیروترکشش بهم نخورد.
_ رویا دوتا بالشت میذاری زیر پای من؟
فوری کاری که خاله گفته بود رو انجام دادم.
_ کاش زنگ نمیزدی به علی.
_ ببخشید، فقط این به ذهنم رسید. ترسیده بودم.
_ همش تقصیر زهرهست.
دلم برای زهره میسوزه. گناهی نکرده کتک خورده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت371 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلو اومد و گفت _کاری نکن که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت372
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی زمین نشستم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.
انقدر گریه کردم تا بی حال شدم. نگاهم رو به جاوید دادم. پر غصه روبروم نشسته بود.
_کاری از دست من برمیاد؟
نگاهم رو به زمین دادم، باید به مرتضی بگم. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و شمارهش رو گرفتم
فوری جواب داد
_الو غزال! پس چی شد؟
بغضم دوباره سرباز کرد و با گریه گفتم
_مرتضی این نمیزاره من بیام.
_گریه نکن بفهمم چی میگی؟
نفس صدا داری کشیدم و صدای گریهم رو به سختی کنترل کردم
_نمیزاره بیام. میگه باید اینجا بمونم
عصبی گفت
_مگه بچهای که اینجوری میگه!
_حرف حرف خودشه!
_لوکیشن بفرست بیام
دوباره گریهمگرفت
_نه. من میخوام بیام پیش تو
_گریه نکن. صبر کن ببینم چیکار میشه کرد. من الان رسیدم خونه.مامان گفت صبح اومده اینجا تمام کتابهات رو جمع کرده برده
درمونده اشکم رو پاککردم
_فکر همه جاش رو کرده. کاش خاله بهم زنگ میزد
_زنگ زده. میگه خاموش بودی
_من که روشنم!
_شمارهی این خط رو نداشته. الان کجایی؟
_خونهی اینا
پرغصه گفتم
_مرتضی این زن گرفته. بچه داره. من رو میخواد چیکار؟
_دارم دنبال دایی میگردم.
_هر چی شد به منم بگو
_باشه. تو فقط روشن باش.
_چشم.
_کاری نداری؟
_زود زنگ بزن. خداحافظ
جواب خداحافظیم رو داد و قطع کرد فوری به شارژ گوشیم نگاه کردم. دیشب یادم رفت بزنم شارژ بشه و فقط کمی از شارژم مونده.
با اینکه دلم نمیخواد از این خانواده چیزی بخوام نگاهم رو جاوید دادم
_شارژی داری که به این بخوره؟
نگاهی به گوشیم انداخت.و سرش رو بالا داد
_نه ما از اینا نداریم ولی اگر بخوای میرم برات میخرم
_خودم میرم میخرم
_تو رو که نمیزاره بری بیرون!
نور صفحهمرو کمکردم تا شارژ کمتری مصرف کنه
_مرتضی کیه؟
نیمنگاهی بهش انداختم و جوابش رو ندادم
_اون روز که بابا دید ترک موتوروش نشسته بودی خیلی قاطی کرد. من فکر میکردم دختر چادریها خیلی مقید هستن!
_برام مهم نیست در رابطه با من چه فکری میکنید.خدا باید از من راضی باشه که توی این یه مورد میدونم راضیه.
_انقدر گریه کردی چشمهات باد کردن
جوابی بهش ندادم
_اون اتاق برای توعه. میتونی بری استراحت کنی
صدای گوشی خونه به صدا دراومد. ایستاد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_بله
_ فکر نکنم غزال بیاد!
_چشم الان میام
گوشی رو سرجاش گذاشت و نگاهم کرد
_میای بریم پایین ناهار؟
برو بابایی زیر لب گفتم.
_ببخشید که مجبورم تنهات بزارم پدربزرگ خیلی ناراحت میشن کسی برای شام و ناهار دیر بره. بابا گفت که اگر نیای پایین غذات رو میارن بالا
برید دور هم کوفت کنید. جماعتی که مادر من رو بین خودشون نپدیرفتن بیخیال منم بشن
بیرون رفت و در خونه رو بست.
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂