بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت374 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید بیرون رفت و سپهر ایستاد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت375
💫کنار تو بودن زیباست💫
دوباره زانوهام رو بغل گرفتم. اگر نگرانشارژ گوشیم نبودم اصلا تماسم با مرتضی رو قطع نمیکردم
دستم رو زیر مقنعهم بردم و پلاکو زنجیری که برام خریده بود رو روی گردنم توی مشتم گرفتم و آه کشیدم
فکر میکردم همه چیز تموممیشه و بعد از اینکه به همه گفتیم با هم زندگی میکنیم
در اتاق سپهر باز شد. نیمنگاهی بهم انداخت سمت میز رفت کنترل کولر رو برداشت روشنش کرد
_رو زمین نشین کمردرد میگیری
_توی این بیست و دو سال یاد گرفتم چه جوری از خودم مراقبت کنم. مثل تمام ایپون سالها که نبودی نمیخواد نگران من باشی
نفس سنگینی کشید و سمت اتاقش رفت. اینبار درش رو باز گذشت. زیر چشمی نگاهش کردم
روی صندلی گهوارهای نشست و سرش رو به بالاش تکیه داد و چشمهاش رو بست
بی اهمیت بهش سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشمهام رو بستم.
از شدت ضعف و گرسنگی بیدار شدم. چششم رو باز کردم و نگاهم سمت اتاق سپهر رفت. روی صندلی نیست. یعنی رفته بیرون.
لقمهای که محبوبه خانم برام گذاشته بود رو از مشما بیرون آوردم و شروع به خوردن کردم. نصفش رو خوردم که دری باز شد و سپهر حوله به دست بیرون اومد
نگاهی بهم انداخت و حوله رو روی صندلی گذاشت و در سرویس رو بست.
_تو یخچال غذا هست
_من نیازی به غذای شما ندارم
از بالای چشمنگاهم کرد و ترجیح داد سکوت کنه.
وارد اتاقش شد. سجادهای پهن کرد و رو به قبله ایستاد. از حرصم گفتم
_به نظرت خدا نمازت رو قبول میکنه؟
باز هم جواب نداد و قامت بست. نگاه پر از نفرتم رو ازش گرفتم. بقیهی لقمهم رو خوردم.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. اذان مغرب رو گفته. با دیدن شارژ گوشیم که قرمز شده بود آه از نهادم بلند شد. در خونه به صدا دراومد
سپهر از پای سجاده ایستاد و سمت در رفت و بازش کردم
_سلام. چرا نیومدی؟
از جلوی در کنار رفت
_بیا تو
مردی با قد و هیکل خودش داخل اومد.
_گردنم درد میکنه!
_لیلا گفت غزال رو آوردی!
سپهر نیمنگاهی بهم انداخت و باعث شد تا اون مرد متوجه حضورم بشه. لبخندی زد و گفت
_سلام خوش اومدی!
نگاه از هردوشون گرفتم و جوابی ندادم
_سعید من شاید یه چند روزی نیام.
مرد نگاه ازم گرفت
_عیب نداره داداش. بمون خونه
_سالن رو جز سروش به کسی نسپر. نه جاوید حواس درستی داره نه شهاب مسئولیت پذیری داره
_با جفتشون عصر حرف زدم. جاوید یهو غیبش زد هر چی هم زنگ زدم جواب نداد. وقتی اومد یه جوری باهاشون حرف زدم که با تعطیلی رستوران بیان خونه.
سپهر ناراحت گفت
_یه چند روزی برای شام و ناهار هم پایین نمیام. یه جوری به مادرجون بگو بابا رو آماده کنه.
_درکت میکنن.
سمت در رفت.
_به لیلا میگمشام رو براتون بیاره بالا
_دستت درد نکنه
بیرون رفت و در رو بست و تشر مانند گفت
_بار آخریه که یکی توی این خونه بهت سلام میکنه و بی جواب میزاری. دفعهی بعد ساکت نمی مونم که آبروم بره
_برو به همه بگو برای تربیت غزال کاری نکردی که آبروت گرو رفتارش باشه
انگشتش رو تهدیدوار سمتم گرفت
_تموم کن این رفتارت رو
_بزار برم که تموم شه
_تو خواب ببینی که ولت کنم هر غلطی دلت میخواد بکنی. یه روز سوار ماشین یکی بشی فرداش با یکی قرار بزاری قهوه بخوری و ترک موتور یکی دیگه بشینی. به قول خودت نبودم الان اومدن که درست رفتار کردن رو یادت بدم
_اصلا براممهم نیستی پس هیچ کدوم رو برات توضیح نمیدمکه آگاه بشی. تو همین جهل خودت بمون
_جهلی بهت نشون بدم اونسرش ناپیدا
پر بغض از لحنش گفتم
_همه فکر میکنن بعد بیست و دو سال تشریف اوردی جبران کنی.نمیدونن یزید رفتی شمر برگشتی
نگاه پر مکثی بهم انداخت
_میزازی! آنچنان شمشیرت رو از رو بستی ووبی ادبی میکنی...
_اشتباه دیدی سپهر مجد. شمشیر نیست...
_ساکت شو. محترمانه دارم بهت میگم. بیست و سه سالته.مجبورم نکن مثل دختربچههای سیزده ساله باهات رفتار کنم
به خاطر تو برای اولینبار میخوام شامو ناهار پایین نرم
_منت نزار. برو که من با رفتنت بیشتر خوشم
خیره نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید.
روی مبل نشست و به زمین خیره موند.
کاش میرفت تو اتاقش! اینحوری نشسته جلوم دارم اذیت میشم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫