بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت377 💫کنار تو بودن زیباست💫 از شدت سردرد و حالت تهوع بیدا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت378
💫کنار تو بودن زیباست💫
با سر و صدایی که از بیرون میاومد بیدار شدم
_چایی رو دمکن
_چشم
جاوید مثل ربات میمونه برای سپهر. هر چی میگه فقط جواب میده چشم!
در اتاق باز شد و سپهر تو چهارچوب در ایستاد فوری مقنعهم رو روی سرم انداختم و با غیظ گفتم
_چرا در نمیرنی!
_بلند شو بیا صبحانه
_من سیرم
_غزال امروز دیگه مثل دیروز نیست که بهت اجازه بدم هر جور دوست داری رفتار کنی.
خواستم جوابش رو بدم که جاوید از کنارش داخل اومد
_چایی رو دم کردم. شما بشین من غزال رو میارم
سپهر نگاه چپچپی بهم انداخت و بیرون رفت
از رفتن پدرش که مطمعن شد در اتاق رو تا نیمه بست
_سلام. صبح بخیر
جلو اومد و به پایین تخت اشاره کرد
_اجازه هست؟
_من نمیام خودت رو خسته نکن
نشست و با احتیاط به در نگاه کرد
_میدونی چرا اینجایی؟
خیره نگاهش کردم و ادامه داد
_چون زورت بهش نمیرسه وگرنه میرفتی
باز هم سکوت کردم
_بلند شو بیا یه چایی بخور برو.
سرم رو بالا دادم
_تو بیا من بهت قول میدم بابا که یکمآروم بشه بپیچونمش ببرمت هر جایی که دوست داری
_تو انقدر از این میترسی که چشم از دهنت نمیافته چه جوری میخوای...
_نمیترسم. احترام میزارم وگرنه کی دیروز رستوران رو پیچوند رفت برات شارژر خرید؟
ایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد
_پاشو دیگه
نیمنگاهی به دستش انداختم
_خیلی خب تو برو لباس بپوشم خودم میام فقط وای به حالت اگر دروغ گفته باشی
آهسته خندید
_اخلاقت به بابا کشیده. ته هر حرفش تهدید میکنه. و اگر اینطور باشه باید از تو هم ترسید چون بابا به تمام تهدید هاش عمل میکنه
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت
مانتومرو پوشیدم و مقنعهم رو درست کردم و اخمهام رو توی همکردم و از اتاق بیرون رفتن
جاوید به سرویس اشاره کرد
_دستشویی اونجاست
نیمنگاهی به سپهر انداختم. سر میز نشسته بود آرنجش روی میز بود و هر دو دستش رو روی سرش گذاشته بود
وارد سرویس شدم آبی به دست و صورتم زدم و با دستمال خشککردم و بیرون رفتم
بی میل سمت آشپزخونه رفتم. اگر به خاطر حسابی که روی قول جاوید باز کردم نبود نمیرفتم.
جاوید آهسته گفت
_اومد
سپهر هر دو دستش رو از روی سرش برداشت و نگاهم کرد. روی صندلی نشستم
ظرف موزی که خورد شده بود رو جلوم گذاشت با دیدنش بغض توی گلون گیر کرد. خاله میگفت مادرت دوست داشت که تو صبحانه موز بخوره، بابات تا بود تلاش میکرد هر روز براش بخره اما بعد از رفتنش گاهی شرایط اقتصادی ، گاهی هم حال بدش که از غصه بود و به خاطر این مرد ایجاد شده، نبود که بخوره.
بشقاب رو به عقب هول دادم نفرت نگاهم رو بیشتر کردم. نتونستم جلو اشک هام رو بگیرم و روی گونم ریخت. آهسته گفتم
_ چرا میخوای عذابم بدی!
تلاشی که از دیروز، برای کنترل خشمش میکرد کنار رفت و با غیظ گفت
_ بس کن غزال کم کم دارم طاقتم رو در برابرت از دست میدم
_ میدونستی مامانم عاشق موز تو سفرهی صبحانهست برای اون گذاشتی که اینجوری عذابم بدی. که یادم بندازی نبودی چقدر سختی کشیدیم
نگاهش برای لحظهای رنگ ناباوری گرفتم اما بلافاصله عصبانیت جای خودش رو بهش داد ظرف موز رو برداشت و عصبانی به دیوار آشپزخانه کوبیده از ترس توی خودم جمع شدم و جیغ کوتاهی کشیدم گریهم به هق هق تبدیل شد.
جاوید متعجب به هر دوتامون نگاه می کرد آهسته پاشو از زیر صندلی به پامزد و در واقع ازم خواست گریه نکنم
یک دفعه بازوم توسط سپهر کشیده شد نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت
_اون روی سگ من رو بالا نیار!
اشکم رو با پشت دست پاک کردم
_ ازت متنفرم
یک لحظه از نگاه عصبیش ترسیدم این مرد با این همه بد جنسی که من و مامان رو تنها گذاشت و رفت. الان هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده. حتی آسیب رسوندن جدی.
جاوید هم ایستاد و نگاه سپهر انقدر به چشمهام خیره موند تا بالاخره با حرص بازوم رو رها کرد،با قدمهای بلند از خونه بیرون رفت.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫