eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.4هزار دنبال‌کننده
152 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دستمالی که جاوید سمتم گرفته رو، رو گرفتم و اشکم رو پاک کردم _با این فرمونی که تو داری پیش میری بخور که جون بگیری _اشتها ندارم.‌فقط هم به خاطر قول تو اومدم _اولا قول من برای این بود که بیای بی دردسر صبحانه بخوریم. دوما بخور با این زبونت و راهی که در پیش گرفتی مطمعنم امشب یا فردا کتک می‌خوری، پس بخور که جون داشته باشی با غیظ ایستادم _دروغ گفتی! می‌خواستم با تو یه جور دیگه تا کنم ولی با این دروغت پشیمون شدم سمت اتاق رفتم که کمی تن صداش رو بالا برد _بابا دیروز به خاطر تو نتونست نه ناهار بخوره نه شام اینم از وضع صبحانه‌ش با حرص سمتش چرخیدم _همه‌ش سه وعده کم خورده. من به خاطر نبودنش به خاطر نامردیش سال‌ها کم خوردم حالا مونده باهاش بی حساب بشم نگاه ازش گرفتم و قدم های بلندم رو که از عصبانیت بود سمت اتاق برداشتم و در رو محکم بهم کوبیدم گوشه‌ای نشستم و تمام تلاشم رو کردم تا دیگه گریه نکنم. هم برای اینکه سردرد دیشب رو دوباره تجربه نکنم هم دیگه چشم‌هام از حالت طبیعی خارج شده. نماز صبحم رو بی مهر و با چادر مشکی خوندم. بیشتر یک ساعته گذشته. نگاهم به عقربه های ساعت افتاد‌.‌ نمیدونم از اینجا تا دانشگاه چقدر راهه ولی هر روز این ساعت از خونه حرکت می‌کنم. با حسرت نگاهی به کتاب‌هام انداختم.‌ دوست ندارم برای دانشگاه رفتن التماسش کنم ولی یک بار شانش خودم رو امتحان می‌کنم.‌ کتاب‌هام رو توی کیفم گذاشتم. چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.‌ هر دو روی مبل نشسته بودن و جاوید سرش تو گوشیش بود و سپهر در حال خوندن کتاب بود. جاوید با دیدن چادر روی سرم چشم‌هاش گرد شد و سپهر خیلی خونسرد بی اینکه نگاه از کتابش برداره گفت _کجا به سلامتی؟ _باید برم دانشگاه کتاب رو بست _خبری از دانشگاه رفتنت نیست‌. برگرد اتاقت _بعد بیست و دو سال برگشتی که عذاب دادنت رو تکمیل کنی؟‌ _هر جور دوست داری فکر کن.‌تا وقتی رفتارت رو درست نکنی نمی‌زارم رنگ آسمون رو ببینی. جاوید گفت _آخه بابا اگر دانشگاه نره حذفش می‌کنن اخر سالِ... نگاه تیز سپهر حرفش رو نصفه گذاشت _تو نمی‌خوای بری رستوران!؟ جاوید حسابی خودش رو جمع و جور کرد _الان! ساعت ده باید بریم ! _پس اگر قراره بشینی اینجا دهنت رو ببند بلافاصله نگاهش رو به من داد _برگرد اتاقت هر وقت تغییر تو رفتارت ببینم اون وقت حرف از بیرون رفتن بزن کیفم رو از روی دوشم‌برداشتم _کاش به جای درس و دانشگاه دنبال ولگردی بودم که الان می‌شدم لکه‌ی ننگ تو زندگیت. که روت نمی‌شد به کسی نشونم بدی _برای من فرقی نداشت در هر صورت درستت می‌کردم. برگرد اتاقت به اتاق برگشتم و با گریه گوشیم رو برداشتم و برای مرتضی نوشتم "این نمیزاره برم دانشگاه" گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به در انداختم و تماس رو وصل کردم و با کمترین صدای ممکن لب زدم _سلام غمگین گفت _سلام نمی‌تونی حرف بزنی؟ _نه.‌ _دردش چیه؟ گریه‌م رو کنترل کردم _دنبال احترام زوریه _یکم به حرفش باش کوتاه بیاد خب _مرتضی من اصلا نمی‌خوام اینجا باشم! _می‌دونم.‌منم دلم نمی‌خواد غمگین ادامه داد _ولی اون واقعا پدرته! وقتی به آقا سید گفتم تمام این سال‌ها برات پول می‌فرستاده و جویای احوالت از دایی بوده گفت با این اوصاف حق ولایتش سرجاشِ. پس ما برای ازدواج به اجازه‌ش احتیاج داریم ناباور و وارفته به در اتاق خیره موندم _غزال می‌ترسم با سرسختی که ازت می‌شناسم کاری کنی که از هم دور بشیم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂