🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت385
🍀منتهای عشق💞
هنوز دَر اتاق رو نبسته بودم که زهره دَر رو هُل داد و وارد شد.
_ با هدیه حرف زدی؟
چادرم رو در آوردم و روی چوبلباسی انداختم.
_ حرف نزدم ولی یه چیزایی شنیدم که از ترس تو مدرسه میلرزیدم.
دَر اتاق رو بست و تو نزدیکترین فاصله از من ایستاد. سرم رو کنار گوشش بردم تا هیچکس نشنوه. تمام حرفهایی که با برادرش به هم زده بودند و من شنیده بودم رو براش تعریف کردم.
چشمهاش رو بست و دستش رو روی سرش گذاشت. سرگیجه گرفت. نتوانست خودش رو کنترل کنه و همون جا روی زمین نشست.
_ رویا من اینا رو میشناسم؛ تا من رو نبرن خونهشون ول کن نیستن. من دیگه مدرسه نمیام تا سهشنبه. همش خودم رو میزنم به مریضی.
_ میدونی چقدر از درس عقب میافتی؟
_ درس به چه دردی میخوره وقتی قراره اینجوری بیآبرو بشم و یه کاری بکنن که تا آخر عمر تو حسرت یه زندگی آروم باشم.
جلوش نشستم و دستش رو گرفتم.
_ زهره من بهت قول دادم کمکت کنم. مطمئن باش کنارت میمونم. اصلاً هم پا پس نمیکشم اما یکم فکر کن. من هنوزم میگم بهتره به علی یا خاله بگیم؛ اونا بهتر میتونن کنترل کنن. یا حداقل به دایی بگیم! اونا رو قبول نداری به عمو بگیم. من دارم میگم، این قضیه اگر با یه بزرگتر حل بشه خیلی بهتره ها!
اشک توی چشمهاش جمع شد.
_ رویا من خجالت میکشم. اصلاً برام مهم نیست که الان بگی بهشون، چه بلایی سرم میارن. فقط خجالت میکشم.
دیگه روم نمیشه تو صورت هیچ کدومشون نگاه کنم. از اینکه اینقدر پیش روی کردم و دستش رو گرفتم... من میدونم اون عکسها، عکسهای خوبی نیست. تو رو خدا به هیچکس نگو!
دلم برای التماسهاش سوخت.
_ مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای من به هیچکس نمیگم. من اگر بتونم این چند روز رو، یا نمیرم یا میگم علی و رضا ببرن و بیارنم.
با صدای خاله که همه رو برای خوردن ناهار به پایین دعوت میکرد لباسهام رو عوض کردم. زهره تمایل نداشت پایین بیاد اما چارهای جز این نداشت. خاله ول کن صدا کردن نبود. هر دو پایین رفتیم و به جمع خانواده پیوستیم.
بعد از تمام شدن غذا، خاله به علی گفت:
_ به نظر من لازم نبود به رضا پول بدی. اگر قبلش از من پرسیده بودی نمیذاشتم. ما همه چیز برای مهشید خریده بودیم.
_ مامان بینشون یه خورده اختلاف پیش اومده. به خاطر همون دادم. دوست ندارم با ناراحتی و دلخوری از هم، اول زندگیشون رو شروع کنن.
گاهی وقتها ناراحتیهای کوچک تأثیر بزرگی روی زندگی میذاره. مهشید عاشق خرید کردن و وسایل اضافه کردنه. اینا هیچ چیزی رو از رضا کم نمیکنه؛ فقط دلشون رو خوش میکنه که زندگیشون قشنگه.
بعد مادرِمن، شما همش میگی مهشید زن یه دانشجوی بیکار شده؛ باید اندازهی جیبش ازش چیزی بخواد. یه بار هم بگو رضا عاشق دختر عموش شده که از بچگی هر چی دلش خواسته خریده. قرار نیست رضا به خاطر شرایطش درک بشه مهشید سرکوب!
_ چی بگم! تو بهتر میدونی. راستی علی، هر روز صبح تلفن خونه زنگ میخوره. روز اول یه خانوم گفت منزل معینی، وقتی که گفتم بله، حرف نزد و قطع کرد. دفعه بعدم فقط گریه کرد. منم از ناراحتی تلفن رو کشیدم.
دوباره امروز صبح زنگ زده. حرف نمیزنه. میدونم همونه ولی حرف نمیزنه. انگار میخواد یه چیزی بگه ولی نمیتونه.
_ کی هست؟
_ نمیشناسم!
_ شمارهش ذخیره شده، الان میبینم کیه.
زهره هول شد و گفت:
_ من دستم خورد، تمام شمارههایی که به خونه زنگ زده بودن پاک شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت385
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنار پنجره ایستاد و بیرون رو نگاه کرد. همزمان صدای گوشیش بلند شد. گوشی رو از جیبش بیرون اورد و بدون اینکه نگاه از بیرون برداره تماس رو وصل کردم
_سروش من نمیام. خودت برو
_بابام گفت بمونم. دست تنها نیستی شهابم هست.
_باشه. برو به سلامت
تماس رو قطع کرد و رو بهم گفت
_بابا رفت. پاشو بریم خونهی عمو
_تو کی میتونی من رو ببری بیرون
_بعد از اینکه با بابا کنار اومدی و شرایط اروم شد
_اون موقع که خودمم میتونم برم!
سمت در رفت و بازش کرد
_فکر نکنم بتونی. پاشو زود باش
ایستادم و تو چند قدمیش ایستادم
_یعنی چی فکر نکنم بتونی؟
_یعنی بابا فعلا اجازه نمیده تنهایی جایی بری. یا من میبرمت یا خودش. یه بار که سپرد به من، می برمت پیش همونکه میخوای
آهی کشیدم و نا امید به صورتم اشاره کردم
_وضع صورتم خیلی خراب شده؟
درمونده گفت
_غزال دیره! قراره کسی متوجه نشه که رفتی پیش زنعمو! زود باش دیگه
جلو اومد و دستم رو گرفت و سمت در کشید. باهاش همقدم شدم
_روسری ندارم آخه
_الان جز من، مرد خونه نیست. بیا
بیرون رفتیم در نیمه باز خونهی بغلی رو فشار داد. یا الله آرومی گفت و هر دو وارد شدیم
زنی که قبلا هم موقع ورود دیده بودمش لبخند به لب وسط خونه ایستاده و نگاهم میکنه
_خوش اومدی
سرد و بی روح ممنونی گفتم و با تعارفش روی مبل نشستم جاوید با کمی فاصله ازم نشست
سمت آشپزخونه رفت و بعد از چند لحظه با سینی که دو تا لیوان شربت و کمی شیرینی توش بود بیرون اومد سینی رو روی میز گذاشت و انگار از نوع برخوردم کمی مضطرب شده روبرومون روی مبل نشست رو به جاوید گفت
_از خواهرت پذیرایی کن
جاوید خم شد سمت سینی لیوان شربت رو برداشت که گفتم
_ من میل به خوردن هیچی ندارم جاوید گفت که قراره یه حرفایی بهم بزنید
نگاهش بین من و جاوید جابجا شد و مضطرب گفت
_ بله جاوید ازم خواسته که از اون روزها برات حرف بزنم اما اگر داداش سپهر متوجه بشه که من بهت این حرفا رو زدم ازم دلخور میشه و شاید یه تنشی توی خونمون ایجاد بشه
جاوید گفت
_ خیالت از بابت من و غزال راحت باشه زن عمو. من فقط میخوام غزال یه خورده راحتتر با بابام کنار بیاد
_نمیدونم از کجا بگم همه اتفاقا برمیگرده به اون روزی که بابات اومد توی خونه و گفت عاشق یه دختری شده از طبقه پایینتر جامعه
از همین اول کبر و غرور توی حرفهاش معلومه. نمیدونم تا آخر حرفهاش بتونم سکوت کنم یا نه طوری میگه طبقه پایین جامعه انگار ما با اونها فرق داشتیم
_ توی خانواده ما رسم بر اینه که ما اصلاً از غریبه دختر نمیگیریم و به غریبه هم دختر نمیدیم. همش ازدواجها باید توی خودمون باشه. من با پسر عمم ازدواج کردم آبجی مهین با پسر عموش ازدواج کرده و قرار بود که سپهر هم با دختر عموش ازدواج کنه اما متاسفانه البته از نظر خانوادگی میگم شاید که از نظر تو خیلی هم کار خوبی بوده
حرفش رو قطع کردم
_ نه اتفاقاً از نظر ما هم متاسفانه. چون سپهر با وجودش توی خونه ما هم یه ویرانهای رو برای مادرم درست کرد
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂