🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت454
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.من تا قبل از اینکه بدونم سپهر زندهست دوستش داشتم و همیشه ارزو میکردم ای کاش بود.
اما الان فقط ظلم و کوتاهیش تو ذهنم نقش بسته. سکوتم رو که دید گفت
_بشین برم یکم میوه بیارم
_من نمیخورم.
زانوهام رو بعل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم. توی همون حالت گفتم
_جاوید میتونی فردا من رو ببری بهشت زهرا؟
_فکر نکنم بابا اجازه بده. باید سه تایی بریم.
_تو برادری هستی که من همیشه آرزوش رو داشتم.از اینکه هستی خیلی خوشحالم
ذوق زده گفت
_واقعی میگی؟
تکون ریزی به سرم دادم. با خنده گفت
_خدا رو شکر
صدای گوشی همراهش بلند شد و برای اینکه سپهر بیدار نشه فوری جواب داد
_جانم نازنین!
_الان!
_چیزی شده؟
_باشه اومدم
تماس رو قطع کرد وگفت
_یه دقیقه بشین من الان میام
ایستاد و از اتاق بیرون رفت.
سر از زانو برداشتم و آهی کشیدم. کاش منم میتونستم با یه تماس مرتضی رو بیارم اینجا.
اون موقع که خونهی خودم بودم چه بعد از عقد چه بعد از عقد مرتضی هر وقت زنگ میزدم میاومد پیشم.
جاوید خیلی وقته رفته و انگار حرف نازنین طول کشیده. دست دراز کردم و بالشت رو از تخت برداشتم. زیر سرم گذاشتم و همونجا روی زمین دراز کشیدم
به سقف خیره موندم.
"کاش انقدر سرسخت نبودی و اجازه میدادی بهت نزدیکبشم که ارزو نکنم هر شب بعد از اینکه مطمعن شدم خوابی بیام بالای سرت"
پس سپهر هر شب میاد اتاقم! ناخواسته اشک تو چشمهام جمع شد و پایین ریخت و بین موهام رفت.
سپهر پدر من و من نمیتونم نپذیرمش. تلاشمم بی فایدهست. کاش توی این سالها برمیگشت و کمی محبت میکرد.
با صدای بلند سپهر چشم باز کردم
_جاوید...
نشستم و به جاوید که روی تختش نیمخیز شده بود نگاه کردم
_جانم بابا
در اتاق به ضرب باز شد و هراسون داخل اومد. نگاهش به من افتاد چند ثانیهای خیره نگاهم کرد تکیهش رو از پهلو رو به در داد و نفس راحتی کشید. نگاهش سمت جاوید رفت و جوری که از دلشوره نجات پیدا کرده گفت
_اَذان گفته
نگاهش رو تا من کشوند و بیرون رفت. هاج و واج از رفتارش به جاوید نگاه کردم
_اومدم اتاق تو ناراحت شده؟!
پاش رو از تخت پایین گذاشت
_نه. فکر کرد رفتی
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂