🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت10
🍀منتهای عشق💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت10
🍀منتهای عشق💞
سالاد رو درست کردیم و طبق سفارش خاله، نمکش رو هم کم زدیم. علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره، زهره هم همیشه فراموش میکنه. برای همین اول یه کاسه سالاد کنار گذاشتم و با آبلیمو قاطی کردم.
ساعت نزدیک یک بود. بوی غذا و سالاد دل ضعفه به همهمون داده بود. همه با احساس گرسنگی تو هال، نشسته بودیم و منتظر عمو و دایی موندیم.
رضا به خاله گفت:
_ مامان میشه من بخورم؟ مردم از گشنگی.
_ یکم صبر کن، الان میان.
رو به علی که چشمهاش رو از سردرد بسته بود ادامه داد:
_ علی جان، زنگ بزن به حسین ببین کجاست.
رضا که حسابی کفری شده بود گفت:
_ رویا خانم، اگه بیخودی به میلاد قول پارک نمیدادی، الان من سیر بودم.
علی چشمهاش رو باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت.
_ نخیر، ربطی به پارک میلاد نداره. دایی هم نیومده. بعد من کی قول دادم، الکی حرف میزنی!
علی با دست اشاره کرد که ساکت شیم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ اَلو حسین، کجایی؟
_ عِه، چه ماموریتی؟
_ نه به من گفتن برو.
_ باشه، پس نمیای؟
زهره نگران نگاهش بین من و علی جابجا شد.
خاله خودش رو سمت علی کشوند و گوشی رو ازش گرفت.
_ حسین جان، الهی دورت بگردم چرا نمیای؟
ناراحت و وارفته گفت:
_ نه قربونت برم، دلم هوات رو کرده.
_ حالا شب شام بیا.
_ ببینم چی میشه؛ نه منتظرم.
_ الهی دورت بگردم، خداحافظ.
تماس رو قطع کرد گوشی روی زمین گذاشت. رو به علی گفت:
_ هنوز خوب نشدی؟
سرش رو با چشمهای بسته بالا داد. رضا گفت:
_ از گرسنگیه. منم سرم داره گیج میره؛ یه زنگ بزنید به عمو.
خاله عصبی گفت:
_ رضا یکم صبر کن...
با بلند شدن صدای دَر خونه، رضا خوشحال از جاش بلند شد.
_ سفره پهن کنید اومدن.
سمت حیاط رفت تا در رو باز کنه.
به جای خالی زهره نگاه کردم و رو به علی گفتم:
_ میخوای یه مسکن برات بیارم. چایی هم خوردی، خوب نشدی!؟
سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد. وارد اتاق خاله شدم. از کشوی بالای درآور قرص برداشتم و به آشپزخونه برگشتم. زهره جلوی کابینت نشسته بود. با دیدن من گفت:
_ تمرکزم رو از دست دادم؛ چند تا بشقاب در بیارم؟
_ دایی که گفت نمیاد. هفت نفریم.
با لیوان آب، بالای سر علی ایستادم. چشمش رو نیمه باز کرد. قرص رو گرفت و با آب خورد. لیوان رو ازش گرفتم. در خونه باز شد، میلاد داخل اومد و بدون در نظر گرفتن چشمهای بسته علی، روی پاش نشست.
_ داداش من پیتزا خوردم.
لبخند کمرنگی زد و بیجون گفت:
_ خوش گذشت؟
_ خیلی... عمو اول بردم پارک. بعدشم پیتزا برام خرید. قرار شد یه بارم ببرم کوه، اونجا بهم کباب بده.
با اومدن عمو، پاش رو جمع کرد. میلاد رو پایین گذاشت و ایستاد. عمو هم که حسابی از گشت و گزارش با میلاد خوشحال بود، با نشاط وارد خونه شد.
رضا فوری گفت:
_ عمو مُردیم از گشنگی... تو رو خدا سفره رو پهن کنید.
عمو از لحن رضا خندش گرفت.
_ والا این بویی که مادر تو راه انداخته، آدم سیر رو هم گرسنه میکنه.
خاله لبخندی زد و گفت:
_ شما لطف دارید.
رو به من گفت:
_ بیارید وسایل سفره رو.
چشمی گفتم. زهره سرگردون کابینتها رو میگشت.
_ دنبال چی میگردی؟
_ کفگیرها رو پیدا نمیکنم.
جلو رفتم و کشوی بالای کابینت رو بیرون کشیدم.
_ اینجان دیگه.
_ دیدم، نبود.
با صدای بلند گفتم:
_ خاله یه لحظه بیا.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت10
🍂یگانه🍃
_من اینجا رو بلد ن...یستم. صبر کنید
رو به پیرمردی که امشب بزرگ ترین کمک رو بهم کرد گفتم.
_آدرس اینجا رو میدونید؟
_بده خودم بهش بگم.
گوشی رو ازم گرفت و ادرس رو گفت. تماس رو قطع کرد. کت نارنجیش رو دراورد و روی دوشم انداخت و کنارم نشست.
_چرا تنهایی؟
نگاهی به کتش که روی شونه هام بود انداختم. یاد روزی افتادم که جلوی دانشگاه وقتی یکی از همین رفتگر ها امر به معروفم کرد دستش انداختم و باعث خنده ی همه بهش شدم اون مرد فقط به من لبخند زد.
آه حسرتم رو با گریه بیرون دادم. با کاری که کرد حالم خراب تر شد. لقمه ای سمتم گرفت.
_اگه گرسنته این رو بخور.
وقتی دید دست از گریه بر نمیدارم. کمکم کرد تا بایستم.
_بشین یه گوشه تا بیاد دنبالت. نیومد هم غصه نخور میبرمت خونه ی خودم منم دو تا دختر همسن تو دارم.
نفسی تازه کردم. و بهش نگاه کردم.
_اسم ش..ما چیه؟
_مش غلام. اسم تو چیه دخترم.
با صدای ترمز ماشین سربلند کردم و با دیدن اقای امیری به سختی ایستادم. کت مش غلام رو بهش دادم.
_م...حبت شما رو ه...یچ وقت فراموش نم....یکنم.
_در نیار کت رو صبر کن ببین میبرت یا نه.
نگاه مشکوکی به اقای امیری که از ماشین پیاده شد انداخت.
_دخترم این خیلی جوونه. گول چهرهش رو نخور. اصلا میشناسیش؟
نگاهی به چهره ی موجه اقای امیری انداختم. حسی بهم میگه میتونه کمکم کنه. جلو اومد و نگاهم کرد.
خودم رو جمع و جور کردم و پام رو سمتش کشیدم. نگاهی به سر تا پام کرد و به ماشین اشاره کرد.
_بشینید تو ماشین
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت10
🌟تمام تو، سَهم من💐
مامان با صدای بلند گفت:
_ گریه هم بکنی، باید زنش بشی. همپولداره؛ هم خوشگله؛ هم جذابِ.
درس نخونده، خب مگه چیه! مگه لیسانس مردونگی میاره!
بابا حرفش رو قطع کرد.
_ پوران شوهر زوری نمیشه.
_ چرا نمیشه! به این باشه زن هیچ کس نمیشه. تو بذاری من این رو آدم میکنم. این پسرِ چش بود که میگه نه؟
خوشگل، خوش قیافه، پولدار؛ آداب معاشرتش هم بالا بود. دیدی چه جوری سلام و احوالپرسی کرد. از همه مهمتر پول داره، خونه داره، ماشین داره. این خودش نقطه مثبتِ.
یارو این همه پول داره، زن بگیره بیاد خونه، ناهار و شامش آماده نباشه! زنی که بره سرکار، خونش تمیز نیست. پس فردا بچهدار میشه، باید بچهش رو فدای کارش کنه.
مثل همیشه بابا تسلیم خواسته مامان شد.
_ چی بگم من! به نظر من این جوری درست نیست. بازم خودت میدونی.
برای اینکه مامان تو اتاقم نیاد، دَر اتاق رو آهسته قفل کردم. تنها کسی که توی این شرایط میتونه آرومم کنه، ساراست. نگاهی به ساعت انداختم. الان دیر وقتِ و باید صبح باهاش حرف بزنم.
گوشهی اتاقم نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
فکر یک لحظه زندگی با افشار با این اخلاق خود خواهانش زیر یک سقف، اشکم رو در میاره.
رضا هم این جور مواقع کاملاً خنثی است. هر بار بعد از اینکه خواستگارها از خونمون میرن، من خیلی تنها و بیکس میشم.
صبح صبحانه نخورده و بیصدا لباسهام رو پوشیدم و با ماشین از خونه بیرون رفتم. دوباره بغضم سر باز کرد و به آرومی شروع به اشک ریختن کردم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و شماره سارا رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، با صدای خواب آلود جواب داد:
_ سلام حوریجان.
شنیدن صداش، گریهام رو بیشتر کرد.
_ سارا باید ببینمت.
نگران پرسید.
_ الهی دورت بگردم، چی شده؟
_ برای دیشب ناراحتم.
_ دانشگاه که امروز کلاس نداریم؛ میتونی بیای خونه ما؟
_ شوهرت نیست؟
_ نه رفت بیرون. بیا اینجا.
_ فقط به هیچ کس نگو من اونجام، باشه!
_ خیالت راحت، بیا.
تماس رو قطع کردم و سمت خونه سارا راه افتادم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمهعلی کرم هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت10
نعیمه از اتاق بیرون رفت. سرم رو روی زانوم گذاشتم و آهسته اشک ریختم. دلم میخواد برگردم. عزیز گفت هر روز میاد جلوی در میشینه تا من رو ببینه. هر طور شده خودم رو جلوی در میرسونم تا ببینمش.
نمیدونم چقدر گذشت که گلنار گفت
_دختر پاشو بپوش ببینم اندازت هست یا نه؟
سرم رو بلند کردم. با تعجب گفت
_وای چرا انقدر گریه کردی؟ نعیمه خانوم اینجوری ببینت که بیچارهای!
ایستاد و سمتم اومد.
_پاشو بپوش
دستم رو گرفت و با کمکش ایستادم.
_اینجا همه فکر میکنن حرف اول و آخر رو خان میزنه ولی همه.چی زیر دست نعیمهست. هر چی بگه همونه. سعی کن خودت رو تو دل نعیمه جا کنی. هر چند معلومه که خیلی عزیزی که پارچهای که ارباب بهش هدیه داد رو داد برات بدوزم
لباس رو دستم داد
_من میرم ییرون بپوش صدام کن
از اتاق بیرون رفت. پارچهی خیلی قشنگیه تا حالا یه همچین لباسی نداشتم ولی دوستش ندارم. دلم میخواد برگردم خونهی خودمون
لباس رو پوشیدم.گلنار منتظر نموند و خودش برگشت.
روبروم ایستاد
_از نظر من که خوبه. صبر کن قاسم رو فرستادم پی نعیمه خانم بیاد نظر بده.
نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_چرا حرف نمیزنی؟ اصلا زبون داری؟
در اتاق باز شد و نعیمه برگشت.گلنار فوری کنار ایستاد. نعیمه نگاهی به سر تا پام انداخت.
_گلنار بهت گفتم بلند بدوز!
_خانم جان پارچه کم بود! اول دامنش رو بریدم هر چی موند برای پیراهنش گذاشتم. از اضافه پارچه ها یه شلوارم براش دوختم زیرش بپوشه. چارقد هم نداره!
_تو کارت تموم شده؟
_بله
_برگرد مطبخ گفتم رجب آرد بیاره برای حلوای فردا
_وای خانم جان! من دیگه بازوم هام جون نداره حلوا هم بزنم. بده خاور
_غر نزن گلنار! کار کاره دیگه فردا کلی مهمون داریم هر کی به کاری میکنه.
نیم نگاهی به من کرد
_اینجا هم هر چی اطهر بهت گفته خاکش کن بعد برو
_این مگه زبونم داره. یا گریه کرد یا ذل زد به من
_برو ببین آرد رو آورده یا نه. چرخم بمونه رجب میاد میاره برات.
_چشم خانم
در رو باز کرد و بیرون رفت. نعیمه با اخم گفت
_انقدر زجه مویه نکن. گفتم دو ماه صبر کن برمیگردی پیش ننهبابات.
سمت تخت رفت و از توی همون بقچه که پارچه داده بود چارقد مشکی بیرون آورد.
_اینو سرت کن. اون شلوارم بپوش برو تو مطبخ ببین مونس کار داره انجام بده.
_چشم
_آفرین که با گلنار حرف نزدی. با هیچ کس حرف نزن. اگر هم تونستی کمک پری کن ظرف ها رو بشوره. بلدی مطبخ کجاست؟
با سر تایید کردم
_اون زبونت رو تکون بده اینجا باوسر جواب دادن عاقبت خوبی نداره
_بله بلدم
_پس برو
سمت در رفتم که گفت
_صبر کن
چیزی سمتم گرفت
_این جوراب ها رو هم بپوش بکش رو شلوار. تا روزی هم که اینجا هستی زیر دامنت باید شلوار بپوشی روشم جوراب بکشی. حتی اگر دامنت بلند بود. متوجه شدی؟
_بله
جوراب بلندی که بهم داد رو تا روی شلوار بالا کشیدم.
_از این به بعد هم دمپایی هات رو بیرون در بیار
نگاهی بهشون انداختم. اصلا حواسم نبوده و باهاشون روی قالی اتاقش هم اومدم.
_ببخشید حواسم نبود.
سرش رو به تایید تکون داد
_حالا برو
از اتاق بیرون رفتم. هیچکس تو راهروی تاریکی که سمت مطبخ میره نیست.
کمی وهم برم داشت و به سرعتم اضافه کردم. نفسنفس زنون وارد مطبخ شدم. سراسیمه رفتنم باعث شد تا همه نگاهم کنن. مونس فوری جلو اومد
_چی شده اطهر جان؟!
آهسته که فقط خودش بشنوه گفتم
_راهرو تاریک بود ترسیدم
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_عیب نداره مادر. بیا کنار خودم بشین. نعیمه سفارش کرده هر کاری دوست داشتی انجام بدی. دوست داری چی کار کنی؟
به پری که کوهی از ظرف جلوش بود اشاره کردم
_کمک پری میکنم
آهی کشید و پر غصه و با حرص گفت:
_اون باید تنهایی بشوره
_نعیمه خانم خودش گفت کمکش کنم
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست.
_خدا خیرش بده. برو کمککن. فقط صبر کن یه پارچه ببندم جلوت لباست خیس نشه
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت9 🍀منتهای عشق💞 میز شام رو جمع کردم و ظرف ها رو توی ظرفشو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت10
🍀منتهای عشق💞
بعد از خوردن صبحانه استکان خالی چاییش رو برداشتم
_دیگه نریز
_عه! پس چرا کم خوردی!
لبخند مهربونی بهم زد
_خاله ریزه مگه خودت نگفتی چایی رو ترککنم!
اروم خندیم
_صبحانه عیب نداره. بریزم؟
_نه.
ایستاد و سمتم اومد. بغلم کرد و روی موهام رو بوسید
_بابت دیشب معذرت میخوام. عصبی شدم باهات تندی کردم
لبخندم عمیق تر شد و ازش فاصله گرفتم
_من تو رو با تمام اخلاق های خوب و بدت انتخاب کردم.
چشمکی زدم
_با علم ازت خواستگاری کردم
صدای خندهش بالا رفت
_از دست تو
نمایشی اخمی کرد
_وایسا ببینم مگه من اخلاق بدم دارم؟
هر لحظه و هر ثانیه بیشتر عاشقش میشم.
_نه به خدا. کلا همه کارهات دلبریه. میخندی، اخم میکنی، داد میزنی، همهش واسه من دلبریه.
با دست گونهم رو کشید
_یه کاری میکنی دیگه دوست ندارم برم سر کار. میگم بشینم خونه رویا بگه من کیف کنم
سمت اتاق خواب رفت
_زودتر حاضر شو برسونمت که دیر نشه
با ذوق گفتم
_چشم
فوری میز صبحانه رو جمع کردم. حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد
_رویا من با مامان کار دارم. میرم پایین حاضر شدی بیا
_باشه عزیزم برو
بیرون رفت و در رو بست. حالا که رفت بهتره ناهار بزارمبعد حاضر شم با عجله قرمه سبزی رو بار گذاشتم قبل از اینکه جوش بیاد زیرش رو کم کردم حاضر شدم و کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم.
در خونهی رضا نیمه باز بود و صداشون بیرون میاومد
_رضا به بابامگفتم بهت مرخصی بده بریم شمال
رضا شاکی گفت
_مهشید میزاری برای زندگیم خودم تصمیم بگیرم یا نه!؟
_من دلم مسافرت میخواد...
از پله ها پایین اومدم و دیگه صداشون رو نشنیدم
_کی میاد سرویسش؟
خاله گفت
_یه ربع به هشت.
_مامان چیزی کم و کسر داشتی بگو. گوشت و مرغ داری؟
_داریم مادر تو حواست به زندگی خودت باشه
وارد آشپزخونه شدم
_سلام خاله. صبح بخیر
لبخند زد و با محبت نگاهم کرد
_سلام دورت بگردم.صبح تو هم بخیر.
علی فوری ایستاد
_بریم دیگه. مامان کاری نداری؟
_نه الهی فداتون شم. مواظب خودتون باشید.
خداحافظی کردیم بیرون رفتیم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀