eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
578 عکس
330 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند لحظه‌ای تو آشپزخونه تنها موندم که خاله دَر رو باز کرد. _ بیا بیرون، رفت بالا. دوست ندارم از آشپزخونه بیرون برم اما تنها موندنم همه رو نسبت به من حساس‌تر می‌کنه. ایستادم و سر به زیر بیرون رفتم.‌ نگاه همه به من خیره بود، اما فقط نگاه زهره آزارم می‌داد. گوشه‌ی اتاق نشستم. دایی آهسته گفت: _ بلند شد برید بالا، تو اتاقتون بخوابید؛ اینجا نشستن چه فایده داره! رضا گفت: _ مامان من چی کار کنم! _ چی رو چی کار کنی؟ _ مهشید دیگه! خاله چشم غره‌‌ای بهش رفت. _ وقت پیدا کردی حالا! _ من پاسوز این نشم!؟ خاله با حرص گفت: _ بیا برو بالا! رضا زیر لب غرغر کنون بالا رفت. زهره که از دایی توقع رفتار مهربون‌تری داشت، دلخور دست میلاد رو گرفت و بالا رفتن. من‌ موندم و دایی و خاله. خاله با التماس به دایی گفت: _ حسین جان! تو رو خدا امشب نرو. _ باشه، قسم نده می‌مونم.‌ فقط یه تشک بهم بده که خیلی خستم، زودتر بخوابم. _ الان برات می‌ندازم. به سمت اتاق خودش رفت. دایی نگاه متأسفی بهم انداخت و کنارم نشست. دستش رو روی سرم کشید. _ خوبی؟ معلومه که خوب نیستم! _ این چه حرفی بوده تو توی جمع زدی!؟ حوصله سؤال و جواب ندارم؛ سکوت کردم. _ دلم برای علی می‌سوزه؛ خیلی اذیتش می‌کنید. خاله رختخوابی برای دایی پهن کرد. انگار از این که دایی داره با من صحبت می‌کنه خوشحالِ. از فرصت استفاده کرد و رو به رومون نشست. دست‌های من رو گرفت. _ رویا جان؛ این که گفتی یکی دیگر رو دوست دارم، می‌خواستی عموت اینا رو از سرت باز کنی، آره!؟ اصلاً دوست ندارم خاله و دایی نسبت به من حس بدی داشته باشن.‌ _ خاله من بیرون از این خونه هیچ کس رو دوست ندارم. خاله نفس راحتی کشید. _ کاش به خودم می‌گفتی، یه طوری جواب رد می‌دادم! این جوری آبروریزی نمی‌کردی، این بساط رو هم توی خونه راه نمی‌انداختی. _ خاله من به شما گفتم، گفتم که نمی‌خوام! جدی نگرفتی‌. _ من نمی‌دونستم این جوری نمی‌خوای؛ فک کردم می‌خوای درس بخونی. آخه هر دفعه سکوت کردی. دایی گفت: _ خیلی کار بدی کردی رویا‌! خیلی‌خیلی کار بدی کردی. خاله ادامه داد: _ امشب هم نمی‌خواد بری سر جات بخوابی! همین جا پیش من بخواب تا ببینم فردا چی پیش میاد. دایی سر جاش رفت، توی رختخواب دراز کشید. خاله گفت: _ روی تخت برات زیرشلواری گذاشتم، بلند شو برو بپوش. رو به من ادامه داد: _ چی شد که علی یه دفعه آروم شد. تو چشم‌هاش نگاه کردم؛ چقدر اون لحظه برام سخت بود گفتن اون حرف‌ها و اعتراف.‌ _ خودش یهو آروم شد. _ تو بگیر بخواب؛ خودم باهاش حرف می‌زنم. میگم برای چی اون حرف رو گفتی، ان‌شالله که آروم بشه. رختخوابی هم برای من‌ پهن‌ کرد. _ بخواب فردا باید بری مدرسه، خواب نمونی. سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روی صورتم کشیدم. کاش زودتر خوابم ببره و از این ناراحتی و بغض نجات پیدا کنم. حرف دلم رو به علی زدم، اما تو بدترین شرایط. الان باید منتظر عکس‌العمل علی باشم ببینم آیا این درخواست دوست داشتن از طرف من نسبت به علی واکنش خوبی داره یا علی رو از من بیزار کرده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _چرا داری آمار زندگی من رو بهش میدی؟! ترسیده فوری برگشتم و با دیدن رضا دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. تا به حس و حالی که از ترس ایجاد شده بود غلبه کنم _رضا سکته کردم. قدمی سمتم برداشت _چرا بهش گفتی؟ چرا بهش رو میدی همه چیز رو بپرسه! _رضا خواهش می‌کنم از صبح گیر دادی بهش. اون از صبح که معلوم نیست چی بهش گفتی که اینجوری ناراحتش کردی، این هم از الان. _مگه دروغ میگم! _الان که سوتفاهم پیش اومده صبح‌ نباید اونجوری می گفتی! _جواب سوال من رو بده! آمار زندگی من رو برای چی بهش دادی؟ _ من آمار زندگی تو رو به کسی ندادم. برای اینکه بتونم زنگ بزنم به دختره، ببینم جوابش چیه و مامان بهم گیر نده که با کی حرف میزنی؛ مجبور شدم به مامانم بگم دارم میرم حیاط زنگ بزنم به سهراب. که نیاد دنبالم. از اون‌ور سهراب زنگ میزنه به من میبینه من اِشغالم زنگ میزنه به مامان. مامانم میگه داره با شما صحبت میکنه. اخلاقش رو که میدونی! آبروی آدم رو میبره اومد بالاسرم ‌‌اونم میگه تو با کی حرف میزدی که مامانت گفتی منم. خب براش سوء تفاهم پیش اومده باید بهش توضیح میدادم مجبور شدم بهش بگم آهسته گفت: _ چی گفت؟ _ هیچی.‌چی بگه، ناراحت شد قطع کرد _ اون رو نمیگم که... نیلوفر خانم رو میگم لبخندی به ذوقش زدم _زنگ زدم مامانش برداشت. آدرس خواست برای تحقیق منم‌ندادم. چون هنوز به مامان‌اینا نگفتیم. روی پله نشست _ مصیبت دوم شروع شد. چه جوری به اینا بگم؟ _بابا که مشکلی نداره. به نظرم اول به بابا بگو، خودش با مامان صحبت میکنه ملتمس نگاهم کرد _ نمیتونم بگم. روم نمیشه، تو میگی؟ _باشه میگم به شرط اینکه یه قولی بهم بدی _ چه قولی؟ _به پر و پای سهراب نپیچ. باهاش رو دربایستی دارم.‌دوست ندارم ناراحت باشه. _ تو توی رابطه من و اون دخالت نکن. _ یعنی تو‌هم توی رابطه‌ی من و نیلوفر دخالت نمی کنی؟ دوباره ذوق توی صورتش نشست _نیلوفر که با تو کاری نداره! _نه این‌که این بنده خدا الان با تو کار داره! _ با من که نمی تونه کار داشته باشه ولی تو رو ناراحت کرده. _تقصیر اون نبود _من خواهر خودم رو میشناسم. تورو ناراحت کرده.چیزی هم بهش نگفتم.‌ گفتم‌ بار آخره که اشکت رو درمیاره. حالا تاثیرش رو توی زندگیت ببین _چه تاثیراتی رضا! چهار سال از تو بزرگتره! ایستاد و سمت در رفت _ اصلا برام مهم نیست. ده سال هم بزرگتر بود جلوش وایمیستادم. _الان از این حمایت باید خوشحال باشم یا از این برخورد بدت ناراحت؟ _ خوشحال باش. در رو باز کرد که داخل بره _ بابا کجاست؟ _ میاد؛ جایی کار داشت کامل برگشت سمتم‌ و تن صداش رو پایین آورد _ امشب بگو بزار زود تموم شه _مادرش منتظر تماس منِ _ برای همین میگم دیگه. زیاد منتظرشون نزار _آره جون خودت.‌ برای اونا میگی که منتظر نمونن! خندید و داخل رفت. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با هدایت نعیمه از پله ها بالا رفت. پری دستم رو گرفت _بیا بریم جلو دستم رو از دستش بیرون کشیدم _من نمیام. چرخید و پشت به حیاط روبروم ایستاد _چرا! بیا بریم‌ ببینیم‌چه خبره! از سحر به دلم صابون زده بودم برای این فخری که کمی خنک بشم‌. بردش بالا حالم گرفته شد. بیا حداقل ببینیم چی به چی بوده صدای فرهاد خان باعث شد تا هر دو حسابی جا بخوریم. _نعیمه کجا رفت؟ پری حسابی رنگ و روش پرید و دست و پاش رو گم کرد. به اطراف نگاه کرد و به تته پته افتاد. فوری دستم رو گرفت _نمی‌‌‌...دونم... فکر کنم اتاق خودش از نگاه چپ‌چپش به پری، معلومه حرف هاش رو شنیده. با احتیاط و آهسته گفتم _رفت بالا. کمی عصبی شد _بالاخره اتاق خودش یا بالا _با فخری خانم رفت بالا دوباره نگاهش رو به پری داد _برگردید مطبخ حواستون هم به کار خودتون باشه پری با کم ترین صدایی که داشت سربزیر و شرمنده گفت _چشم با اینکه من حرفی نزدم اما مثل پری سر بزیر ایستادم. فرهاد خان که رفت پری دلخور گفت _تو نباید به من بگی کسی پشت سرم‌ وایستاده _حواسم‌به تو بود متوجه نشدم. _وقتی بهت گفتم بیا اگر مخالفت نمیکردی اینجوری نمیشد از این همه پروییش حرصم گرفت و خیره نگاهش کردم. اهمیتی نداد و وارد مطبخ شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و دنبالش راه افتادم. خاله مونس به خاطر سوختن پیاز داغش شروع به غر‌غر کرد. پری هم که حسابی حالش گرفته شده بود اصلا جواب نمیداد. صدای مردها دوباره از حیاط بلند شد و همزمان خاور وارد مطبخ شد. در رو بست رو به خاله مونس گفت _خدا این روز ها رو برای همه‌مون بخیر کنه. _چی شد؟ نگاهی به پیاز ها انداخت و کنار گلنار نشست _این دختره نساء میگه عبدی خان اجیرش کرده. که دختر خان رو ببرن پیشش. به فخری خانم گفته بهادرخان منتظرته ولی میگه دروغ گفتم. بالا که بودم فرهاد خان به خواهرش گفت ولی فخری زیر بار نرفت. گفت شما زدینش اونم برای نجات جون خودش این حرف ها رو گفته _کاش توی این اوضاع جواب نمیداد _خودش حواسش هست. خان که اومد بالا یک‌کلمه هم حرف نزد.‌این حرف ها رو جلوی فرهاد خان میگفت. _این عبدی خان از اولم جنسش خورده شیشه داشت. دیگه ما که یادمون‌نمیره اون روز رو، ارباب وسط حیاط بهش گفت من با دختر تو سلوکم نمیشه عبدی خان خندید گفت جوونی. باید فکر این روز رو میکرد. همیشه که با زور درست نمیشه! حالا به فرضم فخری خانم رو می دزدید، همه چیز تموم میشد؟ خاور تن صداش رو پایین آورد _من که نمیدونم ولی انگار قصد کشتن فخری خانم رو داشتن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت99 🍀منتهای عشق💞 _چرا اینجایی! بیا دیگه منتظرتیم درمونده
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 درمونده جلو اومد _تو رو قرآن گریه نکن! می‌دونی کم میارم. اشکم رو پاک کردم و اگر وسط خیابون نبودیم الان بغلش می‌کردم. گل رو از دستش گرفتم _دستت دردنکنه عزیزم. چرا زحمت کشیدی! _بیا بریم‌تو ماشین چقدر باید به درگاه خدا بشینم و شکرش کنم که با تصمیم اشتباه امروز رو خراب نکردم.‌ فقط،کافی بود من با شقایق از در دانشگاه بیام بیرون تا نگاه علی به این لحظه عوض بشه. در ماشین رو باز کردم و نشستم. منتظر بودم ماشین رو راه بندازه ولی ناراحت به روبرو خیره موند. _چرا نمی‌ری! _دارم فکر می‌کنم. واقعا یه شاخه گل و یه ببخشید کافیه؟ لبخند زدم تا بهش آرامش بدم _زیاد هم هست! تو اگر فقط باهام آشتی هم می‌کردی بس بود. نگاه غمگینش رو بهم داد _دیشب انقدر بهم ریختم دستت رو اونجوری دیدم که یه لحظه یادم رفت کسی که آسیب دیده تویی! باید ازت دلجویی می‌کردم ولی دلم داشت می‌ترکید از دست اون رضای احمق _دلجویی کردی دیگه! همین که اومدی پیشم خوابیدی آه کشید و نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد. _این رفتارت و انقدر زود بخشیدنت عذاب وجدانم رو بیشتر می‌کنه رویا! کوتاه خندیدم _عذاب وجدان نداشته باش. اولا مگه چی شده؟ دوما من انقدر تو رو دوست دارم که با یه لبخندت همه چیز یادم می‌ره.‌ آه کشیدنش اینبار صدا دار شد و به روبرو نگاه کرد _دلم نمی‌خواد بریم خونه دستم رو روی دستش گذاشتم و برای اینکه از این حال درش بیارم گفتم _خب اگر پول داریم بریم ناهار بخوریم. چون خیلی گرسنمه با لبخند بی جونش نگاهم کرد _داریم عزیزم. نداشتیمم از زیر سنگ جور می‌کردم. دلم نمی‌خواد هیچ نقطه‌ی سیاهی تو زندگی و حتی فکرم باشه.‌ _بریم که باید پیشت اعتراف هم بکنم قاضی جان. بالاخره از اون حال دراومد و با خنده گفت _قاضی بی پتک مگه داریم، دلبر؟ با صدای بلند خندیدم. _پس بریم آبگوشت بخوریم که از گوشت‌کوبش استفاده کنی. خندید سری تکون داد و ماشین رو راه انداخت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀