eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
182 عکس
57 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک هفته‌ای میشه که از گفتن رازم به علی می‌گذره و علی عکس‌العملش کم محلی و دوری کردن از من بوده. دیگه دارم به این نتیجه می‌رسم که جواب علی نسبت به محبت و دوست داشتن من به خودش، منفیِ و من جایی تو این خونه ندارم. دل کندن از خاله برام کار سختیِ، اما نمی‌تونم اینجا بمونم. هر بار با دیدن علی بغض سنگینی تو گلوم می‌شینه و نمی‌تونم طاقت بیارم. خاله کنارِ علی نشست‌. قضیه رضا با مهشید رو همه می‌دونستند و نیازی به پنهان کاری نبود. _ علی جان! همون روزی که تو شب دیر اومدی خونه، مهشید اینجا بود. با تعجب به خاله نگاه کرد. رضا کمی خودش رو جمع‌وجور کرد.‌ ایستاد و به حیاط رفت. _ چرا اومده بود؟ _ که بگه حساب رویا رو از اون دو تا سوا کنیم. گفت همدیگر رو دوست دارن‌، دلش نمی‌خواد قربانی نخواستن رویا بشه. نیم نگاهی به علی انداختم، گوش‌هاش قرمز شد و کلافه دستی به گردنش کشید. _ الان باید چکار کنیم؟ _ گفت بیایید خونه ما، حرف ازدواج من و رضا رو رسمی کنید.‌ گفت که همون شب بریم؛ اما من گفتم باید با علی مشورت کنم. تنهایی نمیشه باید با پدربزرگت هم صحبت کنم. من دلم راضی به ازدواج رضا قبل از تو نیست، اما می‌ترسم یه کاری دستمون بده. _ من که از اول بهت گفتم... نیم نگاه سنگینی به من انداخت و ادامه داد: _ شرایط زن گرفتن من ردیف نیست؛ برای رضا اقدام کن. خودت گوش نکردی! خاله‌‌‌ نفس پرحسرتی کشید و گفت: _ چی بگم! _ قسمت منم‌ اینجوریه، همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره. _ کارها رو بکن، دو دوتا چهارتاهاتو بکن، ببین می‌تونیم برای رضا کاری کنیم یا نه؟ _ چرا نمی‌تونی مادر من! هماهنگ کن، هر روزی که تو بگی بریم‌. اما فکر نمی‌کنم با این شرایط قبول کنن! _ عموت قبول می‌کنه، ولی زن‌عموت رو شک‌ دارم‌. حرف‌هایِ اونشب رویا رو باور نکردن. ابروهاش بهم گره خورد. _ یعنی چی باور نکردن؟ گفت نمی‌خواد دیگه! _ چه می‌دونم مادرجان! میگن رویا این جوری گفته ما رو دست به سر کنه.‌ توان نگاه کردن به چشم‌های علی رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. علی بی‌مقدمه و با تشر رو به من گفت: _ بلند شو برو بالا. خیره نگاهش کردم. نمی‌دونم کم محلی‌های این هفته و بی‌تفاوتی‌هاش نسبت به نگاه‌هام رو باور کنم یا این اخم از حرف دوباره من و محمد! اینقدر نگاهش کردم که اخمش شدیدتر شد و گفت: _ مگه با تو نیستم؟ میگم بلند شو برو بالا! خاله نگاهش بین هردومون جابجا شد. دستش رو روی پای علی گذاشت و گفت: _ چی کارش داری! بزار همین جا بشینه با زهره سازشش نمیشه. بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت: _ من یک کلمه حرف زدم... ایستادم و از پله‌ها بالا رفتم. روی آخرین پله نشستم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم علی چی می‌خواد بگه که من مزاحم بودم، اما جز سکوت چیزی نشنیدم. با اینکه رضا بهم نامحرمِ و رفتن به اتاقش ممنوعه، اما من ترجیح میدم الان پیش اون باشم تا پیش زهره. وارد اتاق شدم. زهره که قرار بود بعد از یک هفته فردا به مدرسه بیاد، با دقت درس می‌خوند و تلاش می‌کرد تا فردا رضایت معلم‌ها رو بگیره. با دیدن من گفت: _ چه عجب خانوم، تشریف آوردی اتاقتون! رفتار علی باعث شده تا حوصله حرف زدن نداشته باشم.‌ گوشه‌ای نشستم و به روبرو نگاه کردم. _ رویا معلم عربی تا کجا درس داده؟ _ نمی‌دونم. _ خسیس یه کلمه بگو درس هفت یا هشت؟ چی میشه! _ زهره اعصاب ندارم؛ نمی‌دونم، ولم کن! پشت بهش کردم. یک لحظه دلم برای نگاهش سوخت. _ درس هشت. طلبکار گفت: _ می‌مُردی از اول می‌گفتی؟! _ آره می‌مُردم. زهره مشغول درس خوندن شد.‌ می‌تونم به جرأت بگم که توی این یک هفته، لای هیچ کتابی رو باز نکردم و سر کلاس هم حواسم به هیچ کدوم از درس‌هایی که معلم‌ها می‌دادند نبوده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _جلوی مردِ سنگ روی یخ شدم. به پسرم‌زنگ می زنم جواب نمیده، به دخترم زنگ میزنم انگار نه انگار.‌ اینم نشسته اخم کرده به میز نگاه میکنه. رضا گفت: _غلط کرده اومده خونه‌ی ما اخم کرده! _تو باشی بری به نامزدت سر بزنی نباشه و ندونی کجاست بهت بر نمیخوره! _حتما نامزدم از باباش اجازه گرفته. _شلوغش نکن رضا.‌ با من نه بد رفتاری کرد نه با اخم حرف زد. پنهانی نگاهش کردم اخم داشت تا من رو میدید با روی خوش جواب میداد. _بابا کجا بود؟ فرستاده بودنش خرید. الانم‌ حمومِ.‌ نگاهش رو به من داد _یه زنگ بزن بهش بگو اومدی. بی حال لب زدم: _باشه میگم‌ بهش حالا. _همین الان‌جلوی من زنگ بزن. باید کاری کنم‌ مامان بی‌خیالم بشه. یکم‌ فکر کنم بعد بهش زنگ بزنم. _یه زنگ‌ بزن به خاله دو روز پیش حالش بد شده الان بیمارستان بستریه. با دست توی صورتش زد. _الهی بمیرم. چرا؟! _نمیدونم. زنگ بزن ازش بپرس. دستپاچه سمت تلفن رفت خواستم سمت اتاقم برم که رضا دستش رو جلوم گرفت و مانعم شد _چرا انقدر ترسیدی! _نترسیدم‌ رضا طوری که حرفم رو باور نکرده ابروهاش رو بالا داد. برای اینکه آرومش کنم لبخند زدم _فقط ناراحتم که بیچاره با دسته گل و شیرینی اومده من نبودم _مقصر خودش هست.‌ باید زنگ‌ میزد باهات هماهنگ می‌کرد. _اره ولی خب من یکم‌ناراحت شدم. صدای گریه‌ی مامان که با عمو علی، شوهر خاله حرف میزد؛ بلند شد. بابا با صدای بلند از تو اتاق گفت _چی شده؟‌ چرا گریه میکنی!؟ مامان‌ نتونست جواب بده و رضا به خاطر قلب بابا فوری سمت اتاقشون رفت. از فرصت استفاده کردم‌ و وارد اتاقم‌ شدم. در رو بستم‌ و به سختی نفسم رو بیرون دادم. همونجا روی زمین نشستم.‌چی باید بهش بگم.‌ ای کاش مامان فقط بهش می‌گفت بیرونم و اسمی از آموزشگاه سحر نمی آورد. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم تا پیامی براش بفرستم که متوجه پیامش شدم.‌ دقیقا بعد از زنگ های مامان برام پیام داده و من متوجه نشدم. پیامش رو باز کردم و با دیدن علامت سوالی که فرستاده بود دلشوره‌م بیشتر شد. "؟" همون یه ذره اعتماد به نفسی هم که داشتم تا زنگ بزنم‌و باهاش حرف بزنم؛ با پیام‌ کوتاه پر‌مفهموش ، از دست دادم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 بی اهمیت به ترس من روی تختی که زمین‌تا آسمون با تخت نعیمه فرق داشت نشست. آرنجش رو تکیه‌ی زانوش کرد و از بالای چشم نگاهم کرد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و دوباره سربزیر شدم‌‌. سرفه ای کرد و نفس صدا داری کشید. _تو میدونی برای چی اینجایی؟ همین چند کلمه‌ش باعث شد تا دلم‌پایین بریزه. آب دهنم‌رو قورت دادم و تلاش کردم تا صدام نلرزه. تلاشی کاملا بی فایده _شما گفتید بمونم _الان رو نمیگم! کلا میدونی چرا اینجایی؟ بدون اینکه نگاهش کنم‌ سرم‌ رو به معنی نه بالا دادم. _با سر و بله و نه جواب نده _نه خان. نمیدونم. چند لحظه‌ای سکوت کرد _بابت حرف هایی که اون شب زدی ازت ممنونم. اگر نمیگفتی الان تو گرفتاری بدی افتاده بودم خدایا کمکم کن. این خان زورگو میخواد که جواب همه‌ی حرف هاش رو بدم و من از ترس نمیدونم باید چه حرفی بزنم . _نمیخوای چیزی بگی؟ درمونده لب زدم _چی بگم؟ دوباره نفس سنگینی کشید. ایستاد و تپش های قلبم رو بالا برد. سر سفره نشست _می تونی بری انقدر ترسیدم‌که سرعت رو تند رفتن رو فراموش کردم. آهسته سمت در رفتم.‌ بازش کردم و پام‌ رو بیرون گذاشتم. نفس راحتی کنار ضربان تند قلبم کشیدم و در رو بستم. با دیدن نعیمه و پشت سرش پری که هراسون سمتم میومدن به دیوار تکیه دادم. نعیمه روبروم ایستاد.و نگران‌نگاهی به سرتاپام انداخت. _خوبی! کاریت که نداشت نگاهی به پری که نفس‌نفس میزد انداختم _نه _چی‌کارت داشت؟ انگار ترس تازه داره آثار خودش دو نشون میده به لکنت افتادم _ف...فقط پرسید م...می دونم برای چی اینجام یا نه! نفس راحتی کشید و چشم‌غره‌ای به پری رفت‌. پری حق به جانب گفت _خانوم اونجوری نگاه نکنید من از کجا می‌دونستم چی کار دارن. انگار نعیمه قصد نداره نگاه تیزش رو ازش برداره _من و با این‌ پا دردم اینجوری کشوندی بالا! _من که گفتم... _حرف نزن پری که چوب خطت پر شده صدای بلند خان باعث شد تا تکیه‌م رو از دیوار بردارم _نعیمه تویی؟ نیم نگاهی به در اتاق انداخت و رو به من گفت _برید پایین منم میام با سر تایید کردم. در رو باز کرد و داخل رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله کنارش نشست و با دست زد توی سرش _خاک بر سرم! چی شد؟ _وای پام خیلی درد می‌کنه ترسیده جلو رفتم و خاله با گریه گفت _علی... بیا بدبخت شدم _آی...‌ آی چه دردی داره جوری درد به چهره‌ش نشسته که پاهام مورمور میشه. علی از صدای گریه‌ی خاله و ناله ی رضا شتاب زده بالای پله ها ایستاد _چی شده؟ وضعیت رضا رو که دید با عجله پایین اومد رضا با درد گفت _نمی‌دونم یهو چی شد پرت شدم پایین.‌ کنارش نشست و متوجه خونی شدم که از کنار گوشش پایین می‌ریخت.‌ جوری که خاله و رضا متوجه نشن ترسیده به علی سمت گوش رضا اشاره کردم. نگاهی بهش انداخت و چشم‌هاش گرد شد و ابروهاش رو بالا داد تا چیزی نگم خاله گفت _ببرش بیمارستان! _وای خاک برسرم! رضا چی شدی! به مهشید که این رو می‌گفت و از پله‌ها پایین می اومد نگاه کردیم.‌خاله گریه‌ش بند نمیاد _بچه‌م بی خود و بی جهت از اون بالا پرت شد پایین! علی گفت _رویا زنگ بزن اورژانس بیاد با سر تایید کردم و سمت گوشی خونه رفتم مهشید گفت _خودمون ببریمش! _خطرناکه. ما که نمی‌دونیم وضعیت پاش چطوره گوشی رو برداشتم و متوجه نگاه علی به گوش رضا شدم.‌ خدا بهمون رحم کنه! بین صدای گریه‌ی خاله و ناله‌ی رضا به اورژانس زنگ زدم انقدر دلم برای رضا شور میزنه که گریه‌م گرفت.‌ علی گفت _دورش رو خلوت کنید. رویا در رو باز کن هوای تازه بیاد رضا گفت _سرم داره گیج میره.‌ حالم داره بهم می‌خوره _هیچی نیست. به سرت ضربه خورده. الان‌اورژانس میاد. می‌تونی پات رو تکون بدی؟ چهره‌ش رو از درد جمع کرد _نه اصلا نمی‌تونم مهشید با لیوان اب جلو اومد و علی گفت _بهش آب نده. صبر کن اورژانس بیاد نگاهش رو به من داد _پشت گوشی نگفت چیکار کنیم؟ اشکم رو پاک کردم _گفت هیچ کاری نکنید تا برسن خاله گفت _بچه‌م چشم خورده میلاد خونسرد از پله ها پایین اومد.‌نگاهی به رضا انداخت و وارد آشپزخونه شد. صدای زنگ خونه بلند شد و مهشید سمت در رفت. علی ایستاد و گفت _رویا مواظب میلاد باش. سرش رو تو اشپرخونه کرد _حق بیرون رفتن نداری.‌فهمیدی! در خونه باز شد و دو تا مرد که روپوش سفید پوشیدن یا اللهی گفتن و داخل اومدن پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀