🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت115
🍀منتهای عشق💞
بعد از جمع کردن سفره و مرتب کردن وسایل، به اتاق خاله برگشتم.
کاش معلمها از حال دلم خبر داشتند. از من درس نمیپرسیدن و انتظاری نداشتن.
کتابم رو باز کردم و شروع به ورق زدن صفحاتش کردم. توی این شرایط تنها کاری که نمیتونم بکنم تمرکزِ؛ شاید دعا کردن باعث بشه تا هیچ کدومشون اسم من رو نیارن.
صدای دَر اتاق بلند شد و خاله داخل اومد.
_ یکم گلگاوزبون دم کردم. پام درد میکنه؛ تو میبری برای علی؟
تا قبل از اینکه بهش بگم، همش دنبال بهانه بودم که به اتاقش برم؛ اما الان حتی نمیتونم تو چشمهاش نگاه کنم.
_ من خیلی کمرم درد میکنه. نمیشه زهره ببره؟
نگران گفت:
_ تو چرا کمرت درد میکنه!
_ چیزی نیست. احتمالاً سرما خورده.
_ شب ببندش تا صبح، اگر خوب نشدی نمیخواد بری مدرسه تا ببرمت دکتر.
_ نه خاله دکتری نیست! تا صبح خوب میشم.
_ شب میام پیشت میخوابم؛ اگر دردت زیاد شد بفهمم بریم دکتر.
نگاهی به راهپله انداخت.
_ گلگاوزبونم خودم میبرم براش.
پا کج کرد و رفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
کنار خاله خوابیدن، آرامش خاصی بهم میده.
خودم رو بهش نزدیک کردم و چشمهام رو بستم.
از صدای نفس کشیدنش، فهمیدم بیداره.
چشم باز کردم و به نگاه پرغصهش دادم.
_ خاله چرا نمیخوابی؟
_ تو فکر علیام. حالش رو نمیفهمم؛ نمیدونم چش شده! خودش گفت برو ببین نظرشون چیه؟ بعد امروز نذاشت حرفم رو بزنم!
علی به خاطر حرف من بهم ریخته. کاش اون شب نمیترسیدم و حرف دلم رو بهش نمیزدم.
نوازشوار دستش رو روی سرم کشید.
_ تو بخواب عزیز دلم.
چشمهام رو بستم. کاش خجالت نمیکشیدم و یک بار دیگه با علی حرف میزدم. اگر حضورم باعث ناراحتیش بشه، از این خونه میرم.
صدای نماز خواندن علی از خواب بیدارم کرد.
تا قبل از اینکه بهش بگم که دوستش دارم و از راز دلم با خبر باشه؛ از اتاق بیرون میرفتم و پنهانی نگاهش میکردم. اما الان اصلاً روم نمیشه به صورتش نگاه کنم.
با این بیتفاوتی و کم محلی که علی به من میکنه، بهتره که واقعاً جلوش نباشم.
پنهانی و دور از چشم، از اتاق بیرون اومدم. وارد سرویس که جلوی ورودی اتاق خاله بود شدم و وضو گرفتم. به اتاق برگشتم و نمازم رو خوندم.
از استرس اینکه نکنه معلمها از من درس بپرسن، شروع به خوندن کتابها بدون تمرکز کردم.
خاله قصد داره با علی صحبت کنه تا ببینه چرا نظرش نسبت به مریم عوض شده و چرا دیشب نذاشت در رابطه باهاش صحبت کنه.
مثل همیشه برای صبحانهی دستهجمعی، صدامون نکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت115
🌟تمام تو، سَهم من💐
با عجله سمت ماشین برگشتم. ترسیده به کتابم نگاه کردم
با اینمدل حرف زدنش معلومه که از طرف سهراب نیومده.
چشم هام پر اشک شد. سارا خدا لعنتت کنه. تو دیگه چی بودی تو زندگی من
من الان از کجا باید سارا رو پیدا کنم و شماره رو بهش بدم. اگر دوبار بیاد سراغم چی کار کنم
نکنه آدرس خونمون رو پیدا کنن بیاد اونجا. اگر به بابا بگه حتما یه شوک بزرگبراش میشه.
اشک روی صورتمرو پاککردم. شاید بهتر باشه به سهراب بگم. اصلا دلمنمیخواست دوباره مجبور بشم در رابطه با سارا باهاش حرف بزنم. اما الان چاره ای برامنمونده.
ماشین رو روشنکردم و راه افتادم
جلوی آگاهی ایستادم. جایی که دوبار اومدنو اصلا خاطرهی خوبی ندارم.
اصلا نمیدونم الان که برم سهراب اونجاست یا نه.
گوشیم رو درآوردم و شمارهش رو گرفتم.
بعد از خوردن اولین بوق صدای مشتاقش توی گوشی پیچید
_چه عجب یه بارم تو بهم زنگ زدی!
_سلام
_علیک سلام خانوم. یاد من کردی!
_ببخشید که مزاحم شدم.
_رفتی بیرون در رو هم ببند.
_چشم
این صدای آشنای همون سربازیه که تو اتاقش بود. پس همینجاست.
_تنها کسی که هیچ وقت مزاحم نیست تویی
توی این همه استرس این حرف محبت آمیزش رو کجای دلم بزارم
_ببخشید شما الان کجایید؟
_کجا باید باشم؟! سرکارم دیگه
_یعنی الان همونجایی هستید که بار اول همدیگرو دیدیم؟
صداش جدی شد
_چیزی شده حوریناز؟
_نه...
درمونده چشم هام رو بستم
_یعنی بله
_درست حرف بزن ببینم چی شده
_الان میام بهتون میگم
چند ثانیه سکوت کرد و آهسته پرسید
_تو الان کجایی؟
_جلوی آگاهی.
متعجب و کمی عصبی گفت
_چی؟!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت115
فوری جفت در رو انداختم و گوشهی اتاق کز کردم. صدای دویدن و داد و فریاد ترس هر کسی رو توی خونه بیشتر میکنه. چه برسه به من که نعیمه کلی سفارشم کرده.
سرمرو روی زانومگذاشتم و تا تونستم زانوهام رو محکم بغل گرفتم. اشک از چشمم پایین ریخت. برای هزارمینبار آرزو میکنم ای کاش کنار آقاجان و عزیز بودم.
با صدای ضربه هایی که آروم و با احتیاط به در میخورد چشمم رو باز کردم. نفهمیدم کی بین اون همه استرس و سر و صدا خوابم گرفت. حتم دارم خستگی چشم هام، از گریهی زیاد باعث خوابم شده.
گردنم رو که حسابی به خاطر بد خوابیدن درد میکنه بلند کردم و سمت در نگاه کردم.
از پنجرهی کوچیکاتاق نعیمه به آسمون نگاه کردم. آسمون رنگ غروب به خودش گرفته. دوباره صدای در بلند شد این بار پشت بندش نعیمه گفت
_سپیده باز کن منم!
فوری ایستادم و پشت در رفتم
_خانم خودتونید؟!
_آره. باز کن تا کسی نیومده
چفت در رو برداشتم. با عجله داخل اومد. فانوس رو دستمداد.
سمت پردهی اتاقش رفت. پتویی از پشتش برداشت بازش کرد و روی دوشم انداخت.
ترسیده و نگراننگاهش کردم
_چی شده؟
_هیچی. فقط باید بری اتاق ته باغ. اینجا دیگه امننیست
اشکتو چشم هامجمع شد
_اونجا کی هست
درمونده و با ترحم گفت
_انقدر گریه کردی چشم هات ورم کرده! تا من هستم و تو حرف گوش کنی هیچ اتفاقی برات نمیفته. به خودت مسلط باش. منم ترسیدم ولی ترس الان اصلا خوب نیست. باید درست تصمیم بگیریم.
سمت در رفت و بازش کرد با احتیاط نگاهی به بیرون انداخت.
_ نور فانوس رو کم کن دنبالم بیا.
از اتاق بیرون رفت. کاری که گفت رو انجام دادم. پتو رو با دست آزادم بیشتر به خودم پیچوندم و بیرون رفتم
از در مطبخ داخل رفتیم و وارد باغ شدیم. باغ بزرگبود و برف زیادِ روی زمین نشسته از سرعتمون کم میکرد.
باد شدیدی که میوزید سوز سرما رو به صورتم میزد. برای اینکه فانوس خاموش نشه با احتیاط زیر پتو بردمش.
روبروی اتاق چوبی که هیچ وقت ندیده بودمش ایستاد. درش رو باز کرد و کنار ایستاد تا من اول داخل برم.
فانوس رو از دستم گرفت.
_بشین روی اون قالیچه.
فضای گرم اتاق حسابی دلنشینِ
نور فانوس رو زیاد کرد و از آتیشش شمعی روشن کرد.
_دم غروبی گفتم فرهاد چراغ رو برات روشن کرده.
با بغض گفتم
_قراره اینجام تنها باشم؟
فانوس رو به میخ دیوار تکیه داد و روبروم نشست.
_فرستادن دنبال آقاسید. اون بیاد این قائله ختم بخیر میشه. زود تموممیشه. ولی یه قولی بهت میدم. به محض اینکه اینا برن میاماینجا و هر چی راز توی سینهم نگه داشتم رو برات میگم. از هاشم از ماهرخ. از هر چی نامرد تو زندگیت هست.
اشکم رو پاککرد. و بغچهای که کنارم بود رو دستم داد.
_یکم غذا برات گذاشتم. بخور جونبگیری.گریه هم نکن. هیچکس اینجا نمیاد. اگر سر و صدا شنیدی هم بیرون نیا
ایستاد و با عجله بیرون رفت
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت115
🍀منتهای عشق💞
بالای سر میلاد نشستم و تکون ریزی به بازوش دادم آهسته گفتم
_میلاد...
_هوم
_بلند شو باید بری مدرسه
_مامان نیست نمیرم
به راه پله نگاه کردم و آهسته تر گفتم
_نمیشه نری. علی میخواد ببرت.
اسم علی رو که شنید زیر گفت
_اَه
سرجاش نشست
_خاله نیست ازت دفاع کنه. علی هم از دستت ناراحت و عصبیه یه کاری نکن که پشیمون بشی
_باشه
_لباسهات رو گذاشتم رو مبل. برو دست و صورتت رو بشور بیا بپوش
صدای زنگ گوشیم بلند شد
_تو هم میری؟
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم.
_دارم میرم دانشگاه
تماس دایی رو وصل کردم
_سلام دایی
_سلام جلوی درم. بیا
_اومدم
تماس رو قطع کردم.ایستادم و سمت در رفتم.
_ناهار میای؟
_اره
_بریم پیتزا بخوریم؟
با لبخند نگاهش کردم
_بهت مزه دادهها! امروز خودم برات درست میکنم. سر راه وسایلش رو میگیرم. خداحافظ
از خونه بیرون رفتم و در رو بستم. وارد کوچه شدم.
دایی پشت فرمون ماشین داره با گوشیش حرف میزنه.جلو رفتم و در ماشین رو باز کردم و نشستم
_آب ریخته رو نمیشه جمع کرد
_قرار هم نیست تموم کنیم.
نیمنگاهی به من انداخت
_بعدا با هم حرف میزنیم. کاری نداری؟
_خداحافظ
از قطع تماس که مطمعن شدم در ماشین رو بستم
_سلام
_سلام خوبی؟ چه خبر
_خوبم. خبر همون رضا رو که میدونی
_باز چی کار کرده این زن ذلیل؟
_کاری نکرده. مگه نمیدونی؟ از بالای پله ها پرت شد پایین پاش شکسته جمجمهش هم اسیب دیده.
با تعجب و نگران گفت
_عه! الان کجاست؟
_بیمارستان
_چرا به من نگفتید؟!
_فکر کردم علی بهت گفته!
_نه!
نگید کمه که تمام وقتم رو برای غزال میزارم🙈 ان شاءالله غزال تموم شه تمرکزم بیشتر میشه بیشتر تایپ میکنم❤️
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀