🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
احساس کردم زانوهام در حال خالی شدنِ. چرا باید اینجا بمونم تا بهم توهین بشه؟ نفهمیدم چی شد که پا کج کردم و از دَر خونه بیرون اومدم.
نگاهی به اطراف انداختم. بیرون رفتن از خونه، اونم تنهایی، خط قرمز علیِ؛ اما چه فایده داره وقتی که علی من رو نمیخواد. برای چی بمونم. دست توی جیبم کردم. با جیبهای خالی و بدون پول کجا باید برم.
نگاهم به ماشین دایی افتاد. سر کوچه ایستاده بود و با مردی صحبت میکرد. پا تند کردم و سمتش رفتم. این بهترین روش رفتن از این خونهست. نه خاله ناراحت میشه نه علی.
دایی با دیدنم، متعجب نگاهم کرد. چشمهام رو که گریون دید، حرفش رو با اون مرد تموم کرد.
قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ چی شده دایی!؟
اگر بگم میخوام از خونه برم، حتماً نمیبرم. با صدای لرزونی گفتم:
_ علی گفت من با شما بیام.
نگاهی به دَر خونه انداخت و متعجب گفت:
_ چرا؟
_ خودش بعداً برات توضیح میده.
لبهاش رو پایین داد و تسلیم حرفم شد. در ماشین رو باز کرد.
_ خیلی خب، بشیم بریم.
روی صندلی جلو نشستم. دایی هم پشت فرمون نشست. استرس دارم که نکنه همزمان علی هم از خونه بیرون بیاد، من رو ببینه و اجازه رفتن به خونه دایی رو بهم نده.
رفتن به خونه آقاجون، نقطه آخر زندگی من با علیِ و باید قیدش رو بزنم. پس بهتره هنوز تا امید دارم تلاشم رو برای با علی بودن انجام بدم. الان خونه آقاجون رفتن کار درستی نیست؛ باید پیش دایی بمونم.
صدای ریزریز گریهام، دایی رو کلافه کرده.
_ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی.
_ چرا علی گفت با من بیای؟
_ نمیدونم؛ شما با علی اومدید؟
_ آره علی یه مدرکی میخواست. صبح با ماشین من رفتیم سرکار؛ ماشین خودش جلوی دَر پارک بود. گفت کار اداری داره باید با ماشین خودش بره دنبال کارهاش. من هم داشتم با اون مردِ صحبت میکردم که تو رو دیدم. خدا رو شکر نرفته بودم، وگرنه میموندی.
نگاهم رو به بیرون دادم که گرمی اشکی که از گوشهی چشمم پایین اومد رو احساس کردم. فوری پاکش کردم تا دایی بابت گریهم سین جیمم نکنه و حرفی از دهنم بیرون نکشه.
چشمم رو بستم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.
حتماً تا الان علی متوجه شده من از خونه رفتم و دعوای شدیدی توی خونه راه انداخته.
ناراحتیهای زهره دیگه برام مهم نیست. کاش به علی گفته بودم چرا دیر رسیدم خونه. کاش گفته بودم که مدیر مدرسه فردا علی رو به خاطر رفتارهاش به مدرسه خواسته.
از این حرفها هیچی در نمیاد، فقط حسرت برام میاره.
ماشین رو نگه داشت. چشم باز کردم. روبروی خونه قدیمی دایی بودم. از ماشین پیاده شد. دَر حیاط رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. قبل از اینکه دَر رو ببنده از ماشین پیاده شدم و پا روی موزاییکهای قدیمیِ خونه دایی گذاشتم.
روی اولین پلهی ایوان نشستم و به حوض قدیمی وسط حیاط نگاه کردم. نه آب توش بود و نه مثل گذشته گلدون کنارش.
متوجه نگاهم شد.
_ میبینی دایی! دیگه حوصله رسیدن به خونه رو هم ندارم. قبلاً کلی ماهی توش بود، گلدون بود.
نفس عمیقی کشیدم. کنارم ایستاد. دستم رو گرفت و کشید.
_ این جا نشین کمرت سرما میخوره! بریم داخل.
کلید رو از جیبش بیرون آورد. دَر خونه رو باز کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
همه چیز خونه دایی قدیمیه، حتی فرشهای لاکیرنگِ دستباف که ارثیه پدر و مادرشِِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت120
🌟تمام تو، سَهم من💐
_بی ذوق خانم بیا ببین سرویس چینیت چه جوریه.
کلافه به بابا نگاه کردم
_پوران انقدر سربهسر به ایندختر نزار
_انقدر ازش دفاع کن تا از این لوستر بشه.
بی اهمیتبه حرف مامان گفت
_امتحانات تموم شد بابا؟
_امروز آخریش رو دادم.
مامان گفت
_زنگ زدم به مریم خانم میگم این دختر سر عقد هیچ خریدی نداشته باشه؟ میگه پسرم گفته با حوریناز به تفاهم رسیدیم که تمام خریدش بمونه برای عروسی که برای امتحاناش مزاحمت نداشته باشه. میبینی علی آقا! انقدر پرو شده که خودش با پسره به تفاهم رسیده. بدون مشورت ما!
_بابا من این حر ف رو نزدم. احتمالا آقا سهراب اضطراب و اصرارم برای امتحان ها رو دیده اینجوری گفته که من اذیت نشم
مامانگفت:
_خوبه خدا در و تخته رو با هم جور میکنه. خدا رو شکر شوهر کردی وگرنه سر این درس خوندن تو، من سکته میکردم.
بابا متاسف سری تکون داد و نگاهم کرد
_رضا کجاست؟
_رفته برای فردا لباس بخره.
مامان گفت
_تو چی قراره بپوشی؟
_وای مامان تو رو خدا بس کن.
_میبینی فکر لباست هم نیستی. ولی من به پای تو ننشستم. یه لباس دادم مادر شوهرت، گفتم ببره یه دست کت و شلوار مجلسی سفید برات بگیره
طلبکار گفتم
_شاید من خوشم نیاد
_دنبال بهانه نباش. کل جهیزیهت رو نیومدی انتخاب کنی حالا لباس برات مهم شد!
_مامان خانم لباس فرق میکنه!
_ هیچ فرقی نداره. یه بار که به سلیقهی کس دیگه لباس بپوشی دیگه ناز نمیکنی.
با لبهای آویزون به بابا نگاه کردم. لبخندی زد و به کنارش اشاره کرد.
ایستادم و کنارش نشستم. دستش رو دور کمرم انداخت و کنار گوشم گفت
_رضا که اومد میگم ببرت یه لباس به سلیقهی خودت بخری. غصه نخور
_میبینی مامان چقدر اذیتم میکنه!
_عیب نداره. حرفها و کارهاش از سر محبتِ
_اینجوری اخه!
_ میشناسیش دیگه؛ مدلش اینجوریه. پاشو زنگ بزن به رضا زودتر بیاد.
باشهای گفتم و از کنارش بلند شدم. گوشی خونه رو برداشتم و به اتاقم رفتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت120
نگاهی بهم انداخت و داخل اومد.
_بیاید داخل
از ترس چیز هایی که در رابطه باهاش شنیدم توی خودم جمع شدم.
زن و مردی پشت سرش وارد شدن وشاهرخ خان در رو بست. رو به زنی که قبل از اومدنش پیشمبود با لحن تندی گفت
_کسی که اینجا نیومده توران؟
زن سربزیر و با احتیاط گفت
_نه آقا.
تهدید وار گفت
_راپرت که ندادی
_نه آقا! من غلط بکنم
_حواست رو جمع کن. کسی بفهمه از چشم تو میبینم.
_خیالتون راحت آقا. سرمکه به تنم اضافه نکرده!
نگاه خشمگینش رو کمی نرمکرد و رو به طبیب گفت
_حالش چطوره
_منتظر بودم اجازه بدید
به زنی که همراهش بود اشاره کرد
_ منصوره ببین تب داره
زنی که گویا همسر طبیب هست کنارم نشست و دستش رو روی پیشونیم گذاشت.
_بله ولی زیاد نیست.
با مهربونی دستم رو گرفت و متعجب و با ترحم گفت
_چرا داری میلرزی؟! سردته؟
انقدر ترسیدمکه با کوچکترین محبتی اشک تو چشم هام جمع میشه. سرم رو بالا دادم و خواستم لب بزنم نه سردم نیست اما هیچ صدایی از گلوم خارج نشد.
منصوره رو به شوهرش گفت
_پیشونی و صورتش خیلی داغِ، ولی دست هاش سردن. فکر کنم هول کرده چون بدنش میلرزه، سردش هم نیست
_احتمالا ضعف کرده.
نگاهش رو به توران داد
_غذا خورده؟
_نه...
شاهرخ خان عصبی حرفش رو قطع کرد و گفت
_پس تو اینجا چه غلطی میکنی که این غذا نخورده؟
توران حسابی دست و پاش رو گم کرد و به تته پته افتاد
_آقا جان خب بیهوش بودن! من چی کار باید میکردم. امر کردید پاشویهش کنم تا بهوش بیاد...
کلافه دوباره اجازه نداد حرفش رو تموم کنه
_خیلی خب نمیخواد حرف بزنی برو براش سوپ بیار
توران با عجله از اتاق بیرون رفت. طبیب گفت
_خان خطر رفع شده. تبش به خاطر زُکامِ. غذا بخوره اگر پایین نیومد جوشوندهای که دادم رو بدن بخوره. تا یه هفته هم به خاطر سرفه هاش سوپش قطع نشه. توی این دو روز حسابی ضعیف شده باید تقویت بشه
منصوره آهسته کنار گوشم گفت
_تو چند سالته؟ پدر و مادرت کجان
تو چشم هاش خیره شدم. هنوز تو شوک اینم که چه جوری سر از اینجا در آوردم.
منصوره نگاهی به خان انداخت و با ترس دستم رو رها کرد و ازم فاصله گرفت. خان از اینکه کنار گوشم حرفی زده اصلا خوشش نیومده
_پایین هم گفتم خوش ندارمکسی تو کارمدخالت کنه. کارتون تموم شد میتونید برید. این بارم به خاطر زحمتایی که کشیدی ندید میگیرم.
طبیب چشم غرهای به همسرش رفت.
_نفهمی کرد. ممنون که گذشت کردید
ایستاد و با غیض دست منصوره رو گرفت
_با اجازتون با مرخص میشیم.
خان نگاهش رو به من داد و با سر تایید کرد هر دو با عجله از اتاق بیرون رفتن.
نفس کشیدن برام سخت شد. من با مردی که همه از تنهایی دختران جوان باهاش هراس داشتن تنها شدم. مردی که هیچلطافتی توی کلام و نگاهش نیست. سربزیر تلاش کردمتا صدای نفس های نامرتبم رو کنترل کنم. کنارم نشست و دستش رو سمت صورتم آورد.
ناخواسته خودم رو آهسته عقب کشیدم. منتظر عکس العمل وحشیانهش بودم اما مهربون خندید.
_تو چرا انقدر ترسیدی!
لحنی کاملا متفاوت با چند لحظهی پیشش. اصلا انگار نهانگار این همونی مردیه که با طبیب و توران تند حرف زد.
_به من نگاه کن
نه به خاطر اینکه حرفش رو گوش کنم از ترس سرم رو بالا آوردم و نگاه گذرایی به چشمهاش انداختم دوباره مهربون و دلنشین خندید
_بعد از دو روز نباید بدونم اسماین دختر زیبا که توی برف گرفتار شده بود و دندون های سفیدش تلق تلق به هم میخورد اسمش چیه؟
جوابی ندادم.
_ترسیدی حرف نمیزنی یا زبون نداری؟
چند ضربه به در خورد و دوباره لحنش به قبل برگشت
_چیه؟
صدای توران از پشت دربلند شد
_سوپ آوردم
پنهانی به چهرهش نگاه کردم. ابروهای پرپشت و سیبیل های پرش به جذبهی صورتش حسابی اضافه کرده. سینهی پهن و چهارشونه بودنش بودنش هم من رو یاد ارباب ظالمی میندازی که با کمکمادرش از خونهش فرار کردم.
در اتاق باز شد و توران با سینی که دستش بود وارد اتاق شد و فوری با پاش در رو از پشت بست.
_بزار رو تخت برو بیرون
_چشمآقا
جلو اومد و سینی رو روی تخت پایین پام گذاشت.
_به تو گفته اسمش چیه؟
توراننگاهی بهمانداخت
_نه آقا
_اصلا زبون داره یا لاله؟
کاش همون دو کلام هم باهاش حرف نمیزدم و خودم رو به لالی میزدم
_نه لال نیست بیدار که شد گفت...
_خیلی خب برو بیرون. جلوی پله ها بایست کسی نیاد در بزنه
_چشم آقا
مثل قبل با عجله از اتاق بیرون رفت
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت ۴۱۰😳
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
هر سه بالا رفتیم. میلاد اصلا از بالا بودن راضی نیست. اخمهاش رو توی هم کرد و روی مبل نشست.
علی گفت
_پاشو لباست رو عوض کن
_اینجا مگه من لباس دارم!
لحنش کمی تنده و دلشوره بهم داد. لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم.
علی خیره نگاهش کرد طوری که انگار میخواد باهاش اتمام حجت کنه گفت
_میرم برات میارم.
سمت در رفت. فقط کافیه بره پایین و اون حجم از پارچه رو توی اتاق خاله ببینه.
_علی جان صبر کن من پایین کار دارم میرم براش میارم.
چادرم رو روی دستهی مبل انداختم
میلاد مضطرب زیر لب گفت
_رویا من رو تنها نزار
نمیتونم نرم. از کنار علی رد شدم و بیرون
رفتم. صدای علی رو شنیدم
_میلاد برای من کاری نداره یدونه بخوابونم تو دهنت. فهمیدی؟ جلوی رویا هیچی بهت نگفتم. بار اخرته اینجوری جواب میدی
پله ها رو پایین رفتم. لباس های میلاد رو برداشتم و برای اینکه علی ازم نپرسه پایین چیکار داشتی ظرف آویش رو تز آشپزخونه برداشتم و بالا رفتم.
وارد خونه شدم. میلاد روی مبل نشسته و خبری از علی نیست.
جلو رفتم و لباسش رو بهش دادم. دلخور گفت
_چرا رفتی؟ علی من رو دعوا کرد
آهسته گفتم
_خیلی بد جوابش رو دادی!
با پرویی گفت
_دوست دارم.
تچی کردم و به در اتاق خواب نیم نگاهی انداختم
_میلاد من حریف علی نمی.شم. خاله هم نیست. بخواد بزنت نمیتونم جلوش رو بگیرم. حرف گوش کن
خیره نگاهم کرد. برای اینکه حالش رو خب کنم گفتم
_الان یه پیتزا برات درست میکنم که انگشتهات رو هم بخوری
سمت آشپزخونه رفتم. صدای علی بلند شد
_میلاد بیا اینجا لباست رو عوض کن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀