eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
180 عکس
58 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ نهار که نخوردی؟ _ نه. _ داشتی می‌رفتی خونه با علی دیدیمِت. راستی چرا تنها بودی!؟ همزمان که حرف می‌زد وارد آشپزخونه شد. جواب هیچ کدوم از سؤال‌هاش رو ندادم.‌ دوباره پرسید: _ رویا ناهار خوردی؟ _ میل ندارم. _ میل ندارم که قهره. یه ذره غذا از‌ شب اضافه اومده، گرم می‌کنم با هم‌ می‌خوریم.‌ صدای بسته شدن دَر یخچال و فندک گاز آشپزخونه تو خونه پیچید.‌ روی زمین نشستم. به پشتی تکیه دادم و چشم‌هام‌ رو بستم.‌ صدای زهره توی سرم اکو شد. «یا جای من توی این‌ خونه‌س یا جای رویا... » شاید حق با زهره‌ست. اگر من شانس و اقبال داشتم، پدرم و مادرم رو توی بچگی از دست نمی‌دادم و آواره خونه‌ها نبودم. توی اون خونه جز خاله هیچ‌کس من‌ رو نمی‌خواد؛ علی هم اگر می‌خواست حرف می‌زد یا یه چیزی می‌گفت. چرا من امید دارم و هنوز به خونه آقاجون نمیرم! سرم‌ رو روی زانوهام گذاشتم و آروم‌آروم اشک ریختم. کنترل اشک‌هام دست خودم نیست و شونه‌هام کمی تکون می‌خوردن‌. _ داری گریه می‌کنی!؟ دستش رو روی سرم گذاشت. _ چی شده آخه؟ سر بلند کردم و چشم‌های پر اشک و صورت خیسم رو به چشم‌هاش دوختم. _ اینقدر گریه کردی که چشم‌هات ریز شدن. علی دعوات کرده؟ سرم رو بالا دادم و لب زدم: _ نه. _ پس چی شده دایی؟ حرف بزن خب! مُردَم از نگرانی. سکوتم‌ رو که‌ دید، گوشیش رو برداشت. _ الان از علی می‌پرسم. دستم رو روی گوشیش گذاشتم‌. سؤالی نگاهم کرد. _ به کسی نگو! _ پس خودت بگو. با دست اشک روی صورتم رو پاک کردم. _ من هیچ کسی رو ندارم. _ چرا این جوری فکر می‌کنی! هم علی، هم آبجی، تو رو خیلی دوست دارن. _ دوست داشتن چه فایده‌ای داره وقتی بقیه اعضای خانواده من رو نمی‌خوان. رضا و زهره، یکی در میون میگن که من باید از اونجا برم. اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست. _ واقعاً این جوری گفتند؟! تو چشم‌هات نگاه کردن و گفتن تو باید از این جا بری! _ چند بار رو در رو بهم گفتن، چند باری هم صداشون رو شنیدم. همین الان اومدم برم خونه، شنیدم که به خاله می‌گفتن این باید از اینجا بره؛ رضا هم تأیید کرد. سرش رو پایین انداخت. حرف اون دوتا، دایی رو شرمنده کرده. _ آبجی هیچی بهشون نگفت؟ _ چرا همیشه دعواشون می‌کنه. علی هم حرف‌هاشون‌ رو شنید، رفت خونه... فشار بغض‌ به گلوم‌ بیشتر شد. _ همش احساس می‌کنم برای تحمل شرایط اونجا، دارم خودم رو تحقیر می‌کنم. _ خب چرا خودت نمیری خونه‌ی پدربزرگت؟ جمله دایی، اشک چشم‌هام رو جاری کرد. حتی لازم به پلک زدن هم نبود؛ بی‌مهابا روی صورتم می‌ریختند. _ تا حالا به کسی نگفتی؟ سرم رو بالا دادم، توان حرف زدن هم ندارم. _ اگه سختته بگی، می‌خوای خودم باهاشون صحبت کنم! اینجا بخوای زندگی کنی، پدر بزرگت اجازه نمیده... _ می‌خوام خونه خاله بمونم. _ این جوری که آخه نمیشه! همش ناراحتی؛ اصلاً شخصیت برات نمی‌مونه! سکوت کردم‌ که ادامه داد: _ همین الان زنگ بزنم بهشون بگم... گوشیش رو آروم کشیدم، روی زمین گذاشتم. _ نه. _ چرا حاضری با اون همه بی‌احترامی بمونی؟ شدت گریه‌ام بیشتر شد. نادیده گرفتن احساساتم از طرف علی، توهین‌های زهره، طعنه‌های رضا؛ همه به عشق علی می‌ارزه. اصلاً به کسی چه ربطی داره! مهم خاله و علاقه‌ی خودم به علیِ. اما علی که من رو نمی‌خواد. سرم‌ رو پایین‌ انداختم. _ دردت رو به من بگو، بزار کمکت کنم. همون‌طور که سرم پایین بود به نشونه‌ی نه کمی بالا دادمش. دایی گفت: _ نه که نمیشه. دو راه داری! یا دلیلت رو بگو یا بزار کار خودم رو بکنم. به سختی بین‌ هق‌هق گریه‌ام گفتم: _ زنگ زدن شما به هر کسی... فقط کار من رو سخت‌تر.... می‌کنه. _ کار تو چی هست آخه!؟ دستم رو روی صورتم گذاشتم تا از خجالت صورتم رو پنهان کنم. با صدای آهسته، پر‌بغض و لرزون لب زدم: _ دلم اونجا گیره. سکوت دایی باعث شد تا از بین انگشت‌هام چهره‌اش رو نگاه کنم. متعجب بهم خیره بود.‌ آب دهنش رو قورت داد و پرسید: _ دلت... پیش...کی... گیره؟ جوابی ندادم که آهسته گفت: _ رضا؟ سرم رو بالا دادم. متعجب‌تر گفت: _ علی...!؟ انقدر عمیق و کشدار گفت که از شرمندگی که دست دلم پیش دایی رو شده، چشم‌هام رو بستم و دیگه حتی نمی‌خوام از بین انگشتام پنهانی هم نگاهش کنم.‌ دلم نمی‌خواست کسی بفهمه، اما دایی فهمید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 شماره‌ی رضا رو گرفتم.‌ بلافاصله جواب داد _جانم مامان _حوری‌نازم. رضا کجایی؟ _دارم برمیگردم _خرید کردی؟ _آره‌ _سختت نیست بیای من رو ببری بیرون. _نه چرا سخت باشه. حاضر شو یه ده‌دقیقه‌ی دیگه اونجام _من میام بیرون که مامان نگه نرو _پس تو حیاط وایسا بوق زدم بیا _باشه‌ خداحافظ. تماس رو قطع کردم تو چهارچوب در ایستادم و به بابا اشاره کردم و بی صدا لب زدم _من با رضا میرم با تکون دادن سرش تایید کرد.‌ گوشیش رو نشونم داد و اون‌هم بی صدا گفت _پول میریزم به کارتت الان پول بزنه به کارت دوباره سهراب میخواد بگه کی برات پول ریخته. با دست اشاره کردم نریزه و لب زدم _بریز برای رضا پلکی زد و سرگرم گوشیش شد مانتو و روسریم رو برداشتم. نگاهی به مامان‌که پشتش به من بود انداختم.‌ دستی برای بابا که ریز میخندید تکون دادم و بی صدا از خونه بیرون رفتم. فوری لباس هام رو پوشیدم و پشت در ایستادم. با شنیدن صدای بوق فوری در رو باز کردم و بیرون رفتم. سوار ماشین‌شدم. _مامان فهمید؟ کمربند ماشین رو بستم _نه، بابا پول ریخت به کارت تو _چرا! خب خودم برات میخریدم دیگه با محبت نگاهش کردم _ممنون عزیزم. تو پول هات رو نگه‌دار برای عروس قشنگت لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و خحالت زده به روبرو نگاه کرد و ماشبن رو راه انداخت. _وای رضا گوشیم رو یادم رفت بردارم _گوشی من هست دیگه! _اخه آقا‌سهراب که شماره‌ی تو رو نداره! نیم نگاهی بهم انداخت _باز شروع کردیا! اصلا خوشم‌نمیاد انقدرازش حساب میبری _حساب نمیبرم! خب نگران‌ میشه _بی‌خود می‌کنه. چیکاره‌ هست که نگران‌شه کلافه نفسم رو بیرون دادم _تو شماره‌ش رو داری؟ _نه؛ شماره‌ی اون‌عتیقه رو میخوام چیکار یه لحظه گوشیت رو بده _تو جیب کتمه. اون پشت. برش دار گوشیش رو براشتم و شماره‌ی بابا رو گرفتم. _جانم بابا _بابا منم. یادم رفت گوشبم‌رو بردارم. میشه یه زنگ به آقا سهراب بزنید بگید گوشی من جامونده خونه. اگر کار داره شماره‌ی رضا رو بهش بدید _گوشیت رو برمیدادم‌ اگر زنگ زد شماره‌ی رضا رو بهش میدم. خوبه _اره اینجوری هم خوبه. دستت درد نکنه. _پول کم آوردید بگو _چشم. خداحافظ تماس رو قطع کردم. _کی باشه من این آقا سهرابت رو بگیرم یه دست مفصل بزنم. الان بهترین وقته برای کل‌کل با رضا 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 پیاله‌ی سوپ‌رو برداشت و متفکر محتویات داخلش رو زیر رو کرد و بدون اینکه دست از کارش برداره نگاهش رو به چشم هام‌داد.‌ یکی از ابروهاش رو بالا داد _پس زبون داری! دوباره شروع به هم‌زدن کرد و نگاهش رو به بخار سوپ داد. _دو تا دلیل داره که بهت حق بدم حرف نزنی. اول اینکه تو شوک اینی که اینجا چیکار میکنی دوم اینکه منو نمیشناسی و ترسیدی. طوری که از جواب مطمعن هست سرش رو بالا و پایین کرد و گفت _که اینا با زمان حل میشه.‌ اخم‌نمایشی کرد _فقط این وسط یه مشکلی هست. میدونی چیه؟ چیزهایی که ازش شنیدم‌و طوری که حرف میزنه کافیه تا اشک تو چشم هام جمع بشه. سرم‌رو بالا دادم قاشقی از سوپ پر کرد و کمی بالا آورد. لب هاش رو جلو داد و خونسرد ادامه داد _نمیدونی... خب چاره‌ی ندونستن پرسیدنِ... تو هم که به اون‌دو تا دلیل نمیخوای حرف بزنی، پس خودم بهت میگم. قاشق رو جلوی لب هام گرفت _مشکل اینه که من زیاد صبر ندارم که بخوام بهت مهلت بدم. مهلتی که میتونم بهت بدم اندازه‌ی خوردن این پیاله‌ی سوپِ. که اونم قاشق قاشق خودم میزارم دهنت. قاشق رو آهسته به لب هام چسبوند. _باز کن‌دهنت رو تو جمله‌ی آخرش خبری از مهربونی نبود و با دستور گفت. ناخواسته و ترسیده لب های خشکم رو از هم فاصله دادم و سوپ‌رو خوردم. قاشق قاشق و با حوصله تمام سوپ رو بهم داد. دستمالی از جیب لباسش بیرون آورد و سمت صورتم آورد و اشکی که از اول زیر پلکم جمع شده بود رو پاک‌کرد لبخندی زد و و دستمال رو روی پتو گذاشت. _حالا بگو اسمت چیه؟ توی این مدت هیچ‌کس اندازه‌ی نعیمه بهم خوبی نکرده. کاش حرف آخرشم گوش میکردم و توی اون اتاق چوبی می موندم. هر کس اسمم رو میشنوه طور دبگه ای برخورد میکنه. پس اینبار هم به حرف نعینه گوش میکنم. با صدای گرفته به خاطر بیماری و ترسیده لب زدم _اطهر یکی از ابروهاش بالا رفت و لبخندش عمیق‌تر شد. _اطهر... چه اسم قشنگی نفس سنگینی کشید _خب اطهر، توی اون برف چی‌کار میکردی؟ تنها چیزی که میدونم اینه که نباید هیچ حرف راستی بهش بزنم _میرفتم...خانه‌ی خان _توی اون برف! اصلا کس و کار داری؟ اینبار اشکی که میخواست دستم‌رو رو کنه، پس زدم _نه ندارم _مُردن؟ هیچ‌وقت زبونم‌برنمیگرده این حرف رو تایید کنم _نه خیلی وقته رهام‌کردن.‌‌نمیدونم کجان؟ چین ریزی گوشه‌ی چشمش نشست. _میدونی من با آدم‌دروغگو چیکار میکنم؟ خواستم‌حرف بزنم‌که دستش رو جلوم‌گرفت و مانع شد. _میدم‌ زبونش رو از حلقش بیرون بکشن از ترس گریه‌م گرفت _من دروغ نگفتم. خیلی وقته رهام‌کردن.‌ _بچه من داستان تمام اهالی روستا رو میدونم یه همچین دختری اونجا ندارن‌ با بغض گفتم _ آخرای تابستون بود اومدم‌ ده.‌ جا نداشتم گوشه‌ی امام‌زاده خوابیدم. دیدم‌کسی کارم نداره، موندم. _خونه‌ی خان میرفتی چیکار؟ _هوا سرد بود. طاقتم‌تموم شد گفتم برم‌ خونه‌ی خان شاید پناهم بدن طوری که انگار پیروزی بزرگی نصیبش شده دستی به سیبیل پرپشتش کشید. _پس دنبال یه جایی بودی که بری بمونی؟ _بله.‌ _اشکت رو پاک‌کن. دیگه هم‌گریه نکن. از روی تخت بلند شد و روبروی آینه ی بزرگی که روی تاقچه بود ایستاد. _اونجا میرفتی اگر قبولت میکردن باید کمر میبستی به کلفتی. اونشب اونجا دیدمت که تقدیرت رو عوض کنم. سمت در رفت و بازش کرد. _از امروز میمونی اینجا به خانومی این رو گفت و در رو بست و رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مواد پیتزا رو روی خمیر ریختم. میلاد گفت _رویا پنیرش رو زیاد بریز با محبت نگاهش کردم _چشم پنیرش رو زیاد کردم و توی فر گذاشتم.‌ متوجه نگاه خیره و پر از حرف علی روی خودم شدم. ته دلم خالی شد‌. چرا ناراحته! نفس سنگیش رو صدا دار بیرون داد و کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد. یعنی پیتزا دوست نداره! _علی می‌خوای برات قرمه‌سیزی گرم کنم؟ جوابم رو با تاخیر داد _گرم کن سر غذا هیچ وقت ناراحتی نمی‌کرد جلو رفتم و کنارش نشستم. هوش و حواس میلاد پیش ماست. زیر چشمی داره نگاهمون می‌کنه. آهسته گفتم _چرا ناراحتی! بدون اینکه نگاهم کنه گفت _حرف می‌زنیم بعداً _من استرس دارم. الان بگو سرش رو سمتم چرخوند _این پیتزا جایزه‌ی کدوم رفتاره میلاده؟ با تعجب گفتم _جایزه نیست! ناهارشه _وقتی من دارم بهش سخت می‌گیرم که درست رفتار کنه به تو می‌گه پیتزا می‌گی چشم؛ می‌شه رفتار دوگانه. باید بهش می‌گفتی فعلا تو خونه غدا هست. نه اینکه یه بار دیروز بهش بدی یه بار امروز. خودم رو مظلوم کردم _من که نمی‌دونستم! نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد و اهسته تر گفت _به یه سری کارها نمی‌گن ندونستن. میگن خنگ بازی        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀