🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای به سکوت گذشت. از روبروم که نشسته بود، خودش رو کنار کشید. کنارم به دیوار تکیه داد و گفت:
_ لا اله الا الله.
دایی شوکه شده، دستم رو از روی صورتم برداشت. بعد از چند لحظه نگاه کردن پرسید:
_ به خودش هم گفتی؟
انگار تارهای صوتیم کلاً از بین رفته؛ با سر تأیید کردم.
چشمهام رو دوباره بستم تا عکسالعملش رو نبینم.
_ چی گفت؟
با پایینترین تن صدا لب زدم:
_ هیچی نگفت.
_ یعنی تو بهش گفتی که دوستش داری، اون هیچی نگفت!
_ آره.
لا اله الا اللهی گفت و از کنارم بلند شد.
وارد آشپزخونه شد. صدای بشقاب و قاشق، کشیدن برنج و برخورد کفگیر با دیس برنج تو خونه پیچید.
_ بلند شو بیا غذا بخوریم، ببینم باید چه کار کنیم!
_ من میل ندارم.
_ گریه کنی، کسی رو نگاه نکنی، با کسی حرف نزنی، غذا نخوری که مشکلات حل نمیشه! همه چیز راه چاره داره. بیا بشین خودم برات حلش میکنم.
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم. پلکم رو آروم باز کردم و خجالتزده به دایی نگاه کردم.
ناراحتی توی صورتش موج میزد.
_ آدم با خودش قهر نمیکنه.
به سفره اشاره کرد.
_ بیا بخور.
خودم رو جلو کشیدم و به استانبولی که جلوم گذاشته بود نگاه کردم. برای اینکه فضا رو آروم و شاد کنه گفت:
_ بخور ببین خدایی خوشمزهست یا نه.
قاشق رو برداشتم و بیمیل اولین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم.
قورت دادنش برام سخته؛ از لیوان آبی که جلوم بود کمک گرفتم و غذا رو پایین فرستادم.
دایی بیتوجه به حرفهایی که گفتیم با اشتها غذاش رو میخورد. غذام رو به زور خوردم و توی جمع کردن سفره کمکش کردم.
سینی چایی رو جلوم گذاشت.
_ تلفنی باهاش صحبت کنم؟
سرم رو بالا دادم.
_ برو خونه بهش بگو.
خیره به چشمهام نگاه کرد. انگار از نگاهم فهمید که چیزی رو ازش پنهان کردم. با تردید گفت:
_ تو به علی نگفتی که داری میای اینجا!؟
_ نه.
_ یعنی دروغ گفتی که علی گفت با من بیای؟
سرم رو پایین انداختم. عصبی گفت:
_ اون الان زمین و زمان رو به هم دوخته؛ تو با خیال راحت غذا میخوردی؟!
حق به جانب گفتم:
_ منکه غذا نخوردم؟
_ ای وای... ای وای رویا!
گوشیش رو برداشت و شروع به گرفتن شمارهای کرد.
احتمالاً داره شماره علی رو میگیره. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. بعد از چند لحظه گفت:
_ الو، سلام علیجان.
_ کجایی؟
باید صدای علی رو بشنوم. خودم رو به دایی نزدیک کردم. متوجه نیتم شد و گوشی رو طوری گرفت تا راحتتر بشنوم. علی عصبی و کلافه گفت:
_ هیچی بابا، از دَر خونه رفتم تو؛ دیدم زهره داره چرت و پرت میگه. رویام وایستاده تو حیاط داره گوش میده. رفتم بزنم تو دهن زهره، برگشتم نمیدونم دختره کجا رفته. الان دو ساعته دارم دنبالش میگردم. آب شده رفته زیر زمین.
_ چی میگفت مگه زهره؟
_ حق اونا رو که گذاشتم کف دستشون. دستم به رویا برسه، حسابی ازش برسم که تا عمر داره فراموش نکنه.
نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم! مامانمم تو خونه داره گریه میکنه. عقلم به هیچجا قد نمیده. کجا برم دنبالش بگردم؟ به عموم چی بگم؟ تو جایی به ذهنت نمیرسه؟
نیمنگاهی به من انداخت.
_ چی بگم...رویا اینجا پیش منِ.
سکوت علی و صدای ترمز ماشینش، باعث شد تا ترسم بیشتر بشه.
_ اونجاست؟
_ آره.
_ دخترهی خیره سر... نگهش دار دارم میام اونجا!
با فریاد گفت:
_ بهش بگو فقط دعا کن دستم بهت نرسه. میدونم چیکارش کنم! هرچی تو این چند سال خودم رو نگه داشتم به خاطر آقاجون حرف بهش نزدم و میذارم کنار؛ درسی بهش بدم، اون سرش ناپیدا.
_ خیلی خب آروم باش! میخوام یه چیزی بهت بگم.
_ چه جوری آروم باشم حسین! چه جوری آروم باشم؟
انقدر با صدای بلند گفت که دایی گوشی رو از گوشش فاصله داد.
_ چه خبره بابا! من سر کوچه بودم اومد گفت میخوام باهات بیام. منم فکر کردم شماها میدونید.
صدای نفسهای عصبی علی رو از پشت گوشی هم میشد شنید.
_ صبر کن اومدم.
تماس رو قطع کرد. با ترس بهش نگاه کردم.
_ الان میاد اینجا منو میزنه.
_ حقتِ! کتک میخوری تا دروغ نگی.
_ دایی تو رو خدا یه کاری بکن، من میترسم.
نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت و گفت:
_ نمیذارم کاریت داشته باشه.
_ زنگ بزن به خاله؛ فقط اون میتونه جلوش رو بگیره.
_ خودم حواسم بهش هست.
با التماس گفتم:
_ اون روز که میخواست زهره رو بزنه، فقط نگاه کردی!
_ زهره باید کتک میخورد. بخوای زنگ میزنم آبجی بیاد، اما بهتره سه تایی حرف بزنیم. برای تو بهتره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت122
🌟تمام تو، سَهم من💐
الان بهترین وقته برای کلکل با رضا
_اوهو... مگه زورت میرسه
نیمنگاه چپچپی بهم انداخت و حرفی نزد
_شاید قدو هیکلتون اندازهی هم باشه ولی فکر نکنم زورت بهش برسه
_میخوای امتحان کنیم؟
انقدر که جدی بود احساس خطر کردم و با خنده گفتم
_نه
چند لحظه ای سکوت کردین و حس شیطنتم دوباره بیدار شد
_ولی خدایی زودت بعش نمیرسه
با مشت آروم به بازوم زد
_داری من رو تحریکمیکنی!؟
نمایشی دستمرو ماساژ دادم
_آقا...چی کار زنمردمداری
_حوری ناز سر اینمسائل شوخی نکن. عصبی میشم. این سهراب یه جورایی رو اعصابمه. تا کی باشه حالش رو بگیرم
_اینجوری نگو دیگه. دلم شور میزنه
.تو فکر رفت و با سر حرفم رو تایید کرد
_میخوای چی بخری؟
_لباس برای فردا
_عقدت محضریه دیگه لباس برای چی؟
_یه لباس پوشیده میگیرم
_مگه قراره مانتوت رو دربیاری؟!
_نه
_پس یه مانتو سفید بخر.
با خنده گفتم
_اخلاقهات شبیه بابا شده!
_پورخندی زد و به شوخی گفت
_چیه خوشت نمیاد
_چرا ولی مثل بابا حرف میزنی خندهم میگیره
ماشین رو گوشه پارک کرد و تهدید وار نگاهم کرد
_ پس زیاد سر به سرم نذار که یه وقت از اون کارهایی که بابا میکنه من نکنم
هر دو خندیدیم و پیاده شدیم. خرید مانتو ساده ای که مدنظرمون بود اونقدر ها هم نیاز به گشتن نداشت و توی اولین مغازه خریدم و به خونه برگشتیم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت122
با رفتنش فوری به اطراف نگاه کردم. اگر بتونم لباس هایی که از قبلا تنم بود رو پیدا کنم نشونی که ملوک خانم بهم داده بودد رو هم پیدا می کنم.
از تخت پایین اومدم. شروع به گشتن کردم داخل کمد ها زیرشون، زیر تخت، بقچهای که گوشه اتاق بود و معلوم نبود لباس های که داخلش هست. همه رو بهم ریختم و گشتم تا شاید بتونم نشونی رو پیدا کنم
گشتن هیچ فایده ای نداشت و بین لباس های نامرتب ای که بیرون ریخته بودم نشستم و چشمام پر اشک شد.
چرا هر لحظه و هر لحظه از عزیز و آقاجان دور تر میشم. اگر میتونستم برمیگشتم به اون خونه و نشونی رو دوباره از مادرخان می گرفتم.
اما اصلا نمیدونم فاصله این ده با اون ده چقدر هست و اصلا الان کجام و کدوم طرف باید برم. به لطف و سختگیریهای آقاجان هیچ وقت از ده پام رو بیرون گذاشتم و تا امامزاده رو بیشتر بلد نیستم.
کاش اون روز مواظبت می کردم پتو و فانوسم رو از دست نمیدادم که اینجوری گرفتار بشم.
در اتاق باز شد و توران وارد شد نگاهی بهم انداخت و با اخم های تو هم گفت
_ برای چی اتاق رو این شکل کردی! خودت که قرار نیست جمع کنی برای من کار درست میکنی؟ بلند شو برو تخت بخواب ببینم.
نگاهم رو ازش گرفتم و حرفی نزدم وبه گریه ادامه دادم.
جلو اود و با احتیاط اما تشر مانند بازوم رو گرفت و کمی کشید.
_بلند شو بر روی تخت خواب. تو بهم بریزی عیی نداره ولی من باید جمع کنم. نمیدونم اینجا باید چی کار کنم. از اون ور خان داد و بیداد میکنه حرف آدم رو گوش نمیده از این و تو اینجوری کردی. منم باید دهنمو ببندم. همه هم انتظار دارن که خبری براشون ببرم بیرون. حرفی هم به کسی بزنم خونم حلال میشه
از رفتارش ناراحت شدم بازوم رو باشتاب از دستش کشیدم. ایستادم و روی تخت نشستم و سرم رو ببین دستهام گرفتم و آهسته گریه کردم. کنایه وار گفت
_الان چرا گریه می کنی! مگه به هدفت نرسیدی؟
نگاه درموندهای بهش انداختم و بین اشک و گریه پرسیدم
_تو مگه میدونی هدف من چیه؟ من داشتم میرفتم یه جایی، توی برف گیر کردم اگر سرما بهم فشار نمی آورد و گوشهای نمیفتادم هیچ وقت اینجا نبودم. الان پیش کسایی بودم که خیلی دوستشون دارم
با نکته سنجی نگاهم کرد
_کیا رو دوست داری؟ پیش کی میرفتی؟
میخواد از زیر زبونم حرف بکشه بره به خان بگه که مثلا خود شیرینی کنه و خودش رو عزیز کنه
همونطور که گریه میکردم پشت بهش روی تخت خوابیدم و چشم هام رو بستم. غرغر کنون شروع به نظافت اتاق کرد. انقدر گریه کردم که حالم بد شد و پلک هام بهم چسبید
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت ۴۱۸🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
تو میدونی من دارم میلاد رو تنبیه میکنم این کارهات معنی نداره!
حق به جانب گفتم
_به این فکر نکرده بودم.
به حالت قهر صورتم رو ازش برگردوندم
_به منم نگو خنگ
خواستم از کنارش بلند شم که مچ دستم رو گرفت و اجازه نداد. عکس العملی که حدسش رو میزدم
_الان بده کارم شدم؟!
دلخور نگاهش کردم
_نه تو همیشه طلب داری!
کوتاه و از حرص خندید
_چه رویی داری!
_باشه من بده کارِ پرو دستم رو ول کن میخوام برم
دیگه خبری از دلخوریش نیست و من از این اخلاقش دارم قنج میرم
_شانس آوردی میلاد اینجاست وگرنه جواب این دلبریهات رو میدادم
دوست دارم به این بازی ادامه بدم اخمهام توی هم رفت
_دلبری کجا بود! من جدی ام
دستم رو رها کرد و همونطور که میخندید گفت
_یه دفعه فاز و نول قاطی میکنیا.
کمی جدی شد
_ تا مامان بیاد دیگه به هیچ خواستهی میلاد اهمیت نده. هر چی گفت بگو به علی بگو
پشت چشمی نازک کردم
_چشم
میلاد گفت
_رویا من گشنمه
_الان اماده میشه
_بعدش ازم علوم میپرسی؟
علی گفت
_رویا درس داره. خودم ازت میپرسم
رنگ و روی میلاد پرید
_نه. فردا علوم نداریم . اشتباه گفتم
علی چشمغرهی کوتاهی بهش رفت و نگاهش رو به تلوزیون داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀