eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
180 عکس
58 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چه حس بدیِ که هم بترسی و هم مجبور باشی صبر کنی تا شاید بتونی به خواسته چندین ساله‌ی دلت برسی. انتظار کشیدن توی این شرایط، سخت‌ترین کار ممکن دنیاست؛ حتی نفس کشیدن هم برای آدم عذاب‌آوره. _ من نمی‌ذارم کاریت داشته باشه؛ انقدر نترس! دست‌هام‌ که می‌لرزیدن رو مشت کردم و بین پاهام گذاشتم. _ رویا یه سؤال ازت می‌پرسم‌ درست جواب بده، باشه؟ _ بپرس. _ کی به علی گفتی؟ اصلاً دوست ندارم‌ دایی به روم بیاره. سرم‌ رو پایین انداختم. _ علی یه مدتیِ تو همه؛ پاپیچش شدم‌، نگفت تا دیروز.‌ دیروز گفت حواسش پیش یکیه که از هر طرفی بهش فکر می‌کنه ازش دورتر میشه.‌ هر چی گفتم کی، نگفت؛ ولی گفت که می‌شناسمش. فکرم به همه رفت الا تو! دقیق به من بگو کی بهش گفتی؟ یعنی منظور علی من بودم! بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم: _ همون شبی که اومدن خواستگاریم، تو جمع گفتم‌ نه. خنده‌ی صداداری کرد. _ علی از اون‌ شب برام‌ نگفت. وقتی آبجی گفت آبروریزی کردی، همش با خودم‌ می‌گفتم علی که همه چیز رو به من میگه، چرا نگفت! پس نگو نسخه‌ش رو پیچیدی. _ دایی فکر نکنم‌ منظور علی از اونی که حواسش پیششِ، من باشم! خودش بهم‌ گفت نشدنیه. _ به منم‌ همین رو‌ گفت؛ گفت از هر طرفی بهش فکر می‌کنم نمیشه. هم خوشحالم هم‌ ناراحت.‌ اینکه علی به من فکر کرده به وجدم میاره؛ ولی نمیشه و نشدنی بودنش، تمام خوشحالیم رو به غم تبدیل می‌کنه. _ بلند شو برو دست و صورتت رو بشور.‌ من اول تو حیاط باهاش حرف می‌زنم، آروم‌ که شد میارمش داخل. هنوز از جام بلند نشده بودم که صدای دَر زدن پی‌درپی دَرحیاط بلند شد. تو یک‌ لحظه‌ تپش قلبم بالا رفت و نفس‌هام کوتاه و تند شدن. _ اومد دایی! با تشر گفت: _ چته! گفتم نمی‌ذارم کاریت داشته باشه! _ دست خودم‌ نیست دایی! می‌ترسم. _ بلند شو برو آشپزخونه بشین تا نگفتم بیرون نیا. ایستاد و سمت دَر رفت.‌ با پاهای لرزون وارد آشپزخونه شدم. علی با کسی شوخی نداره؛ فکر نکنم دایی بتونه جلوش رو بگیره. اون لحظه، تلخیِ حرف‌های زهره و رضا، انقدر به جونم نشست که عقلم از کار کردن افتاد. در هر صورت من باید به خونه خاله برگردم؛ پس این فرار کردن و رفتنم از اون خونه برای چند ساعت، کار بی‌معنی و بی‌فایده‌ای بود. دَر خونه باز شد. اولین صدایی که شنیدم، صدایِ عصبیِ علی بود که اسمم رو صدا می‌زد: _ رویا... رویا... دایی تلاش می‌کرد تا آرومش کنه. _ صبر کن! اینقدر عصبانی هستی که حالیت نیست.‌ به اون بیچاره هم حق بده! پشت دَر هر چیزی را که نباید می‌شنیده، شنیده! اعصابش به هم ریخته. _ اصلاً کی به این اجازه داده از مدرسه تنهایی بیاد؟ چرا دیر اومده؟ چرا هر چی زهره بهش گفته بیا، نیومده؛ تو حیاط مدرسه ایستاده که بخواد دیرتر برسه و حرف‌های نامربوط بشنوه! اگر با هم حرکت می‌کردند که این چیزها ازش در نمی‌اومد.‌ _ باید بشینی پای حرف‌های خودش، ببینی چی میگه! واقعاً زهره داستان رو این جوری برای علی تعریف کرده! چرا باید سکوت کنم و از کارهای اشتباه زهره نگم؛ هر وقت علی آروم بشه بهش میگم چه اتفاقی افتاده و چرا من از زهره دیرتر اومدم. _ الان کجاست؟ _ تو خونه‌ست. حسابی هم ترسیده. _ می‌دونه چه غلطی کرده که ترسیده. _ آروم باش تا بریم توی خونه با هم صحبت کنیم. _ من یه صحبت اساسی باهاش دارم، صبر کن! _ یه حرف‌هایی زد که احساس می‌کنم حرف‌هاش نامربوط هم نیست. چرا از اون شب کامل برای من نگفتی؟ انگار علی شک کرد که من چی رو به دایی گفتم که لحن صداش کمی آروم شد. با تردید گفت: _ چی گفته؟ _ حرف‌هایی که اون شب بعد از خواستگاری عموش به تو گفته! هر چی منتظر شنیدن جواب از طرف علی شدم، چیزی نشنیدم. علی باورش نمیشه که من به دایی گفته باشم. فقط خدا می‌دونه که من قصد گفتن این مسئله رو به دایی نداشتم؛ الان حتماً باعث سوءتفاهم میشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 نباید اجازه بدم مامان مانتو رو ببینه وگرنه از الان تا فردا رو مغز همه راه می ره که تو نباید این رو بپوشی و باید لباسی رو که مادر شوهرت برات آورده رو بپوشی به محض ورودمون طبق انتظارم، مامان شروع به غرغر کردن کرد، که برای چی رفتید به من نگفتید. من تو این خونه نامحرم هستم. اما از اونجایی که همیشه غر میزنه دیگه توی این خونه گوشی برای شنیدن وجود نداره به اتاقم پناه بردم مانتو رو توی کمد آویزون کردم. به عقربه های ساعت نگاه کردم. نزدیک غروب بود و اگر برای درست کردن شام بهش کمک نکنم سر میز شام می خواد بگه حوری ناز باید کار بکنه، حالا که امتحان نداری باید توی خونه کمک کنی. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد مامان سمت ایفون رفت. در رو باز کرد و خوشحال وارد حیاط شد.رو به بابا گفتم _ راستی بابا، من نبودم آقا سهراب زنگ نزد؟ _نه بابا زنگ نزد. حالا اگر بنگفته بودم زنگ میزد و ناراحت می‌شد که چرا دوباره جوابم‌ رو ندادی. الان که به بابا سپردم اصلا خبری ازش نشده. وارد آشپزخونه شدم به خیار های پوست کنده ای که مامان رها کرده بود نگاه کردم.احتمالاً می خواد سالاد درست کنه.‌دست هام رو شستم و چاقو رو برداشتم و شروع به خورد کردن خیارها کردم که در خونه باز شد. مامان داخل اومد و نگاهی به بابا کرد _ علی آقا یالله نگاهش رو به بیرون داد _ بفرمایید خوش اومدید. دربازشد و مریم خانوم و سهیلا وارد شدن. فوری خودم رو جمع و جور کردم. این اخلاق مامان هم باید به بدی هاش اضافه بشه‌! خوب بهم میگفتی کی پشت دره، که من هم آمادگی داشته باشم. بابا کلافه از کار مامان نگاه دلخوری بهش انداخت و ایستاد و شروع به احوالپرسی کرد.‌ نگاهی به لباس های خونگیم انداختم. خوب مادر من بگو حداقل لباسم رو درست کنم! با سلامی که گفتم نگاهشون از بابا به سمت من کشیده شد خوشحال و ذوق زده نگاهم کردن .‌انگار اصلا براشون اهمیتی نداره که من لباسم مناسب نیست جواب احوال پرسیشون رو دادم اگر الان برم لباسم رو عوض کنم خیلی بد میشه. همون جا کنار بابا نشستم. بابا خوش آمدگویی گفت و ایستاد با اجازتون من برم که راحت‌باشید مریم‌خانم‌جعبه‌ای که روی میز گذاشته بودن رو نشون داد. _ما زود رفع زحمت میکنیم. فقط اومدیم‌ لباس حوری‌ناز عزیزم رو بدیم‌ که برای فردا پیش خودش باشه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با صدای مهیب باز شدن در اتاق ترسیده چرخیدم و به در نگاه کردم.‌ با دیدن فرامرز خان بهتم زد! چطوری پیدا کرد. _حالا دیگه به خودت جرئت میدی از خونه‌ی من فرار میکنی؟ با قدم های بلند خودش رو به تخت رسوند. دست دراز کرد و یقه‌م‌رو توی چنگش گرفت. تو چشم‌هام‌ براق شد _ زنده‌زنده چالت میکنم. صدای نعیمه رو از بیرون شنیدم _کجاست؟ توران با گریه گفت _تو اتاقن، خانم جان‌تو رو خدا یه کاری کنید آقا نیستن‌ اطهر رو ببرید برگردن من رو میکشن _وایسا کنار ببینم اول میتونم‌جون اون دختر رو نجات بدم یا نه. دستم رو روی دست های ارباب گذاشتم تا شاید از حس خفگی نجات پیدا کنم. با التماس به زور گفتم _ارباب به خدا نمیخواستم فرار کنم! داشتم میرفتم امامزاده‌ از بین دندن های بهم قفل شدش گفت _همون روز باید قلم پات رو خورد میکردم‌که پا نذاری توی این‌جهنم شروع به سرفه کردم و چشم هام سیاهی رفت _به خدا.... نمیخواستم.... _بس کن فرامرز داری خفه‌ش میکنی! _کی به تو گفت بیای دنبالم؟ تقریبا فریاد کشید _اون خونه مگه صاحب نداره؟ نعیمه با التماس گفت _با فرهاد اومدم. ملوک فراریش داده. تو رو خدا ولش کن صورتش کبود شد! دست های ارباب شل شد. نه برای کبودیِ صورتم. برای شنیدن اسم مادرش. شروع به سرفه های شدید کردم تا شاید بتونم نفس بکشم نعیمه کنارم نشست و با گریه دستش رو محکم و نوازش وار روی کمرم کشید. خان ناباورانه پرسید _کی گفت؟ نعیمه که پا به پای سرفه‌ی من اشک‌میریخت گفت _تو که با اون‌عصبانیت رفتی ترسیده به فرهاد گفته. فرامرز تو رو خدا بیا زودتر از اینجا بریم‌ الان میره خون به پا میکنه نگاه خشمگینش رو به من داد. _هر کی هم گفته باشه من حساب تو رو امشب میزارم کف دستت. پای این فرار تو خون بهادر ریخته، انگشت تهمت قتل رو به من و فرهادِ. تقاصش رو تو باید پس بدی رو به نعیمه گفت _بیارش بیرون سمت در رفت نعیمه آروم به پهلوم زد و گفت _بگو ببخشید، بگو غلط کردم که ازت بگذره بی جون بین نفس هام که خس‌خس صدا میداد لب زدم _تو رو...خدا... ببخشید صدای جیغ توران‌بلند شد _نبریدش. من بدبخت میشم. خودتون‌میدونید خان رحمش به هیچ‌کس نمیاد... برخورد آب سردی به صورتم باعث شد تا ناخواسته جیغ بکشم و چشم‌هام رو باز کنم _برو‌کنار ببینم چشمم به چشم‌های نگران شاهرخ‌خان افتاد عصبی گفت _برای چی آب یخ پاشیدی که بترسه؟ گفتم‌آروم بیدارش کن نفس‌نفس زنون چشم چرخوندم و تازه متوجه شدم که از کابوس رها شدم دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟ اونم‌ این‌ رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان‌ رسیدن پارت ۴۱۸🙊 شرایط کانال رو حتما بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پیتزا رو خورد و رو به من گفت _رویا من خوابم میاد _تا ساعت چهار بخواب بعد بیدارت می‌کنم که درست رو بخونی از گوشه‌ی چشم به علی نگاه کرد و ایستاد _یه بالشت بهم میدی؟ _اره عزیزم برو از رو تخت بردار صدای آهنگ گوشی علی بلند شد. _میلاد اون‌گوشی رو بده من بعد برو میلاد زیر لب چیزی گفت که صداش ناواضح بود.‌گوشی رو برداشت. نگاهی به صفحه‌ش اتداخت و پر بغض گفت _مامانه! من جواب بدم؟ از بغضش دل علی هم نرم شد _جواب بده تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت و به گریه گفت _مامان... کی میای!؟ هق‌هقش بالا رفت. تچی کردم ایستادم و کنارش نشستم. _نمی‌خوام.‌ الان بیا _خب زنش پیشش بمونه. پاش رو روی زمین کوبید و با گریه و درمونده گفت _مامان بیا... گوشی رو گرفت سمت من.‌ بغلش کردم و گوشی رو ازش گرفتم. آهسته و با دلسوزی گفتم _اینجوری گریه می‌کنی خاله رو نتراحت میکنی حتی ذره‌ای صدای گریه‌ش پایین نیومد _الو... خاله ناراحت گفت _رویا میلاد چشه! _سلام.‌دلش برای شما تنگ‌شده. _به خدا هیچ‌کس نیست بگم پیشش بمونه. به زن عموت زنگ زدم میگه فردا عصر مهمونی دوستانه داره نمی‌تونه بیاد. عمه‌ت هم حال دادمادش خوب نیست. _خودت رو ناراحت نکن.‌ من حواسم بهش هست. _علی کجاست؟ _همینجا.‌ الان گوشی رو میدم بهش علی جلو اومد و گوشی رو ازم گرفت _جانم مامان _نه بابا این‌چه حرفیه میزنی! _چشم.‌اگر کاری داری من بیام؟ _باشه.‌ پس زنگ بزن.‌خداحافظ گوشی رو از گوشش فاصله دل و به میلاد نگاه کرد. _پاشو ببرمت بیمارستان میلاد اصلا باورش نمیشد. دست از گریه برداشت _واقعی میگی! _آره. پاشو حاضر شو ببرمت مامان رو ببینی خوشحال ایستاد. _لباس هام پایینن. برم بپوسم علی با سر تایید کرد و میلاد با عجله بیرون رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀