🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت124
🍀منتهای عشق💞
دایی با خنده گفت:
_ خب حالا نمیخواد قیافهات رو اون جوری کنی! خودش نگفت، من از زیر زبونش کشیدم بیرون.
با این حرف دایی، فاتحهی خودم رو باید بخونم. علی قیافهاش رو چه جوری کرده!
_ بیا بریم تو یکم حرف بزنیم؛ ولی آروم باش ها! کاریش نداشته باش.
صدای پاهاشون رو شنیدم که به سمت خونه میاومدن.
فکر نکنم قلبی توی این لحظه سریعتر از قلب من بزنه و یا قلب دیگهای تواناییش رو داشته باشه که انقدر تند بتپه.
دَر خونه که باز شد، از ترس روی زمین نشستم و به خودم جمع شدم. هم ترس، هم خجالت. چقدر خوشحالم که به پیشنهاد دایی وارد آشپزخونه شدم و الان توی دید نیستم.
صدای تعارف دایی رو شنیدم. هر لحظه خودم رو بیچارهتر از لحظه قبل احساس میکنم.
علی با صدای آهسته گفت:
_ کجاست؟
دایی جوابی نداد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم. احتمالاً دایی با چشم و ابرو به علی فهمونده که من توی آشپزخونهام. چون علی آدمی نیست که سکوت کنه.
چند لحظهای نگذشته بود که صدای دایی بلند شد.
_ رویا! دایی بیا بیرون.
این وحشتناکترین جملهای بود که تو این شرایط میتونستم بشنوم. چه جوری برم بیرون! هم میترسم، هم به شدت خجالت میکشم.
چه جوری باید برای علی توضیح بدم که من نمیخواستم این راز رو به دایی بگم و اصلاً دوست نداشتم که نفر سومی رو توی این راز وارد کنم! ای کاش دهنم رو میبستم و حرف نمیزدم.
ایستادم. کمی دستهام رو به هم فشار دادم تا شاید جرأت رفتن پیدا کنم. چارهای جز بیرون رفتن ندارم. سر به زیر از آشپزخونه بیرون رفتم. سلام آرومی کردم که منتظر جوابش نبودم و البته جوابی هم نشنیدم.
همون جا جلوی دَر آشپزخونه نشستم. چند لحظهای به سکوت گذشت. بالاخره کمی جرأت پیدا کردم و سرم رو تا حدودی بالا آوردم. نیم نگاهی به علی که بهم خیره بود و سرزنشوار و عصبی نگاهم میکرد، انداختم.
هنوز نگاهم با نگاهش گره نخورده بود که فوری سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم دیگه نبینمش.
صدای دَر حیاط بلند شد و باز هم این مرگبارترین صدای عمرم بود؛ چون دایی مجبورِ بره دَر رو باز کنه و من با علی تنها میشم.
ترسیده به دایی نگاه کردم. بدون توجه به نگاه من، ایستاد و سمت دَر رفت و زیر لب گفت:
_ کی میتونه باشه!
به محض بیرون رفتن دایی، دوباره سرم رو پایین انداختم.
علی گفت:
_ نتونستی جلوی دهنت رو بگیری؟ نگفتم در رابطه با این قضیه به کسی حرفی نزن؟
جوابی ندارم که بگم؛ یعنی جرأت جواب دادن ندارم.
سرم رو از این پایینتر نمیتونستم بگیرم .تقریباً چونهم به قفسه سینهام چسبیده بود.
شنیدن صدای خاله از حیاط، دلگرمیِ زندگی بخشی بود؛ اما هدفی که دایی از این دیدار داشت با حضور خاله دیگه میسر نمیشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت124
🌟تمام تو، سَهم من💐
بابا گفت:
_ اختیار دارید؛ شما مراحمید، ولی من اینجوری راحت ترم.
با اجازهای گفت و سمت اتاقش رفت و مامان فوری در جعبه رو باز کرد و کت کرم رنگی که ردش سنگ دوزی شده بود رو بیرون آورد وهیجانزده گفت
_ وای دستتون درد نکنه چقدر زیبا شده
رو به من گرفت
_حوری ببین چه قشنگ شده!
لبخند زدم و نگاهم رو به سر تا پای کت دادم
_بله واقعا خیلی قشنگ شده
روبه مریم خانم ادامه دادم
_ ممنونم
_خواهش میکنم دخترم. دوست داشتم خودت انتخاب کنی ولی نخواستم مزاحم درس هات بشم.
مامان گفت
_ ماشالله خوش سلیقه اید
سهیلا با محبت نگاهم کرد
ه این خوش سلیقه بودن مامان من از دیشب ورد زبون سهراب هم شده، مدام تو خونه به سهیل میگه زن گرفتنت رو بسپار به مامان، خیلی خوش سلیقهست
از اینکه سهراب تو خونشون ازم تعریف کرده یه جوری شدم.
مامان گفت
_هم شما هم آقا سهراب نسبت به حوری ناز لطف دارن.
نگاهش رو به من داد
_ حوری جان مامان یه چایی بریز بیار.
با این لباس ها دلم نمی خواد از جام بلند شم. اما چاره ای نیست. دستم رو روی مبل گذاشتم و تکیهی بدنم کردم که مریم خانوم پشت سرش سهیلا ایستادن.
_ دستت درد نکنه دخترم ما باید بریم
مامان کمی ناراحت لباس رو داخل جعبه گذاشت و ایستاد
_ پس چرا اینقدر عجله ای!
_ دختر من برای فردا یکم خرید داره.
با خنده ادامه داد
_بالاخره عقد برادرشه دیگه. الانم برادرش جلوی در منتظر شه
مامان متعجب به در نگاه کرد
_ آقا سهراب؟ پس چرا نیومدن داخل؟
مریمخانم خنده صداداری کرد
_نه؛ سهراب رو که من دارم دعا می کنم بتونه فردا بیاد و عقدش رو غیابی نکنه. سهیل جلوی در منتظره
_ فرقی نداره آقا سهیل هم مثل رضای خودم بگید بیاد داخل
_ نه دیگه انشالله یه فرصت دیگه.
سهیلا سمت من اومد و مامان همچنان به مریم خانم اصرار میکرد
_حوری ناز جان دوست داری سفرهی عقدتون چه رنگی باشه
برای اولین بار کمی خجالت کشیدم
_نمیدونم.
_من گفتم طلایی. ولی سهراب گفت نظر خودت رو بپرسم.
نگاهمرو به زمین دادم
_همون طلایی خوبه
_یعنی خودت هیچرنگی مدنظرتنیست؟
شاید هر دختری اینچیزا براش مهم باشه ولی برای من که هدفم فقط درس خوندن بوده و به ازدواج فکر نکردم مهم نیست.
_همون طلایی
بی مقدمه صورتم رو بوسید
_باشه عزیزم
اصرار امامان برای موندنشون فایدهای نداشت خداحافظی کردن و رفتن.
در خونه که بسته شد مامان به داخل برگشت
_ مامان چرا اینجوری می کنی؟!
لحن معترضم مامان رو کمی متعجب کرد.
_ چیکار کردم؟!
_ هیچی انقدر هولی که خودت متوجه ذوقت نیستی.لباس من رو ببین. خب میگفتی عوضش میکردم.
بی اهمیت دستش رو تکون داد و سمت مبل رفت
_ بیا برو لباست رو بپوش ببینم بهت میاد یا نه. گفتن کتش رو هم بلند بدوزن که بابات گیرنده کوتاهه
_ الان مثلا این بلنده؟
_ بلنده دیگه! چند سانت بالاتر از زانوته؛ بلندتر میشه مانتو
جعبه رو برداشتم
_ الان حوصله ندارم فردا می پوشمش
به کنایه گفت
_ کاش تو هم یکم ذوق بخرج می دادی.
تنها عکس العملم، با وجود بابا توی خونه، نفس سنگینی که حرصی و کمی با صدا بیرون دادم.
صبح به بابام میگم که لباس مناسب نیست تا به مامان بگو دست از سرم برداره. الان من هر چی باهاش بحث کنم دامنه ناراحت کردنم براش بیشتر فراهم میشه.
وارد اتاق شدم جعبهی لباس روروی تخت گذاشتم.
برای یک مهمونی خیلی شیک و قشنگ شده، اما برای مهمونی که قراره من مرکز توجه باشم. اصلا مناسب نیست
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت124
توران گفت
_ببخشید ارباب. دیدید که اول صداش کردم ولی جواب نداد. ترسیدم زبونم لال بختک افتاده باشه روش
_کم چرند بگو! کمککن بشینه
همزمان که بازوم رو گرفت چشمی گفت
_بشین دخترجان.
متعجب گفت
_باز که تب کردی؟
_تب کرده چون تو داری اینجا مفت میخوری مفت مبخوابی! از مطبخ آوردمت اینجا گفتم خم به ابروش نشینه. بعد اومدم میبینم واسه خودت کپیدی!
_آقا جان به خدا تازه چشمهام گرم شده بود
_فعلا گمشو بیرون تا بیام تکلیفت رو مشخص کنم
توران بی هیچ حرفی با عجله از اتاق بیرون رفت. نگاهم سمت در بود که لیوان به لب هام برخورد کرد.
_یکم آب بخور!
بانفس هایی که هنوز آرومنشده نگاهم رو بهش دادم
_خواب میدیدی؟
لیوان رو ازش گرفتم و کمی خوردم. خدا رو شکر کابوس بود.
لیوان رو پایین آوردم و چشمهام رو بستم.
_تو خواب حرف میزدی
ترسیده چشمم رو باز کردم و درمونده بهش خیره شدم. نکنه حرفی از نعیمه زده باشم یا اسمی از خان آودده باشم. لیوان رو ازم گرفت روی میز کوچک کنار تخت گذاشت
_مدام میگفتی ارباب توروخدا ببخشید! نمیخواستم فرار کنم!
نگاهش رو ازم گرفت و ناراحت به روبرو داد
_من اصلا دوست ندارم تو رو به زور اینجا نگهدارم. اگر دوست نداری بمونی میبرمت هر جا که بگی.
خدا رو شکر تو خواب اسم نیاوردم. اما واقعا باورش کنم! یعنی چیزهایی که در رابطه باهاش شنیدم درست نیست؟ لبخند غمگینی زد و نگاهم کرد.
_تو که جایی رو نداری، بمون همینجا. نمیزارم بهت بد بگذره. نمیزارم هیچکس نازک تر از گل بهت بگه.
سرم رو پایین انداختم
_میمونی؟
نمیدونم چی باید بگم. من برای اینجا نیستم. دلم میخواد زودتر برگردم کنار آقاجان و عزیز. اما حسی تو وجودممیگه این مرد قابل اطمینان نیست.
_نمیخوای حرف بزنی؟
_من که... جایی رو ندارم. شما بخواید همینجا میمونم
_سرت روبگیر بالا
بی جرئت کاری که گفترو انجام دادم
_یعنی باور کنم به فکر فرار از اینجا نیستی؟
آهی کشیدن و لب زدم
_فرار کنم کجا برم؟ برمگوشهی امام زاده بخوابم؟
لبخند گوشهی لب هاش نشست.
با نفرت گفت
_به زودی همهچیز تغییر میکنه. میخوام با تو ثابت کنم که هر چی میگن اشتباهه.
به در اشاره کرد
_این زنِ توران، اذیتت نمیکنه؟
سرمرو بالا دادم
_این جا صد تا کلفت هست. اگر خوشت نمیاد بگو عوضش کنم.
_نه آقا خوبه
نگاه خاصی بهم انداخت.
_تو بهم نگو آقا
سرتا پام رو ورانداز کرد
_بگو شاهرخ
معذب سرم رو پایین انداختم.
_توی همون برف، تو تاریکی، با رنگ و روی پریده و بی جون، تو نگاه اول فهمیدم چه مرواریدی پیدا کردم. اگر اون رعیت زبون نفهم حرف مفتزن همراهم نبودن نمیآوردمت اینجا که مجبور به اجازهی ایوب باشم.
پدرش رو با نام کوچیک خطاب میکنه!
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت ۴۱۸🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت124
🍀منتهای عشق💞
با لبخند به علی نگاه کردم
_خیلی کار خوبی میکنی دستت درد نکنه
_نمیتونم بشینم گریه ش رو نگاه کنم بچه است دیگه دلتنگ مادرش شده. تو نمیای
_نه من بمونم خونه یه دستی به سر و گوش خونه بکشم یکمم درس بخونم بعدش استراحت کنم
سری به تایید تکون داد و سمت اتاق خواب رفت میز ناهار رو جمع کردم و ظرفهاش رو توی ظرفشویی گذاشتم
علی حاضر و آماده بیرون اومد
_ علی وقتی برگشتی این قابلمه رو از تو بالکن میبری بذاری بالا پشت بوم؟
کار من تنها نیست که! باید با حسین ببریم
_ دایی هم که فعلاً درگیر نمیتونه
_ حل میشه انشاءالله
سمت سوئیچش رو برداشت و سمت در رفت
_چیزی که لازم نداریم
_ نه همه چیز هست دستت درد نکنه
علی بیرون رفت ظرفها رو شستم دستی به خونه کشیدم و زیر میز ناهارخوری رو جاروبرقی کشیدم کتابم رو برداشتم و گوشهای نشستم شروع به ورق زدن کردم و تمام مباحثی رو که توی این مدت از این کتاب درس داده بودن رو خوندم .
خواب به چشمهام نشست کتاب رو بستم دراز کشیدم و چشمهام رو بستم
با صدای آهستهی دایی از خواب بیدار شدم
_ تو میگی چیکارش کنم؟
_من بودم نگهش نمیداشتم پاش وا شده حسین. نمیتونی جمعش کنی.
_ خیلی پشیمونه
_ خودت میدونی. بالاخره علاقه زن و شوهری یه چیز دیگهای حکم میکنه. من از بیرون ماجرا دارم قضاوت میکنم
ولی کلاً احساس میکنم انتخاب سحر برات اشتباه بوده
خیلی از دستش کفریم. دوستش هم دارم ولی رو اعصابمه.هنوز هم بین ببخشید گفتناش و پشیمونیهاش حرف خودش رو هم میزنه. دلم میخواد اصلاً سر کار نره کاش شرایطی پیش میومد که اصلاً یه مدتی مینشست توی خونه تا این حرفها از سرش بیفته
_الان کجاست؟
_ گفت جلسه دارم باید برم. رسوندمش خودم اومدم اینجا. قراره زنگ بزنه برم دنبالش.
_ ماشینش چی شد؟ نمیگیری؟
_نه. ماشین نداره اینجوری میکنه ماشین داشته باشه میخواد چیکار کنه.
الاندیگه خودشم پول داره نیازی به پول من نداره ولی اجازه خرید ماشین رو بهش نمیدم.
هردو سکوت کردند و علی گفت
_ به نظرم به پدرش بگو
_الان زوده بزار اگه نتونستم کنترل کنم میرم سراغش. به کسی که حرفی نزدی؟
_ رویا خیلی کنجکاوی کرد ولی حرفی نزدم
سر جام نشستم به هر دوشون نگاه کردم علی لبخند زد و دایی خیره نگاهم کرد
_سلام
_ سلام کی برگشتی؟
_ یه ساعتی میشه
رو به دایی گفتم
_خوش اومدی
لبخند زد
_ میلاد کجاست؟
به گوشهای اشاره کرد.
_ اونجا خوابیده
نگاهم سمت ساعت رفت هنوز درسهاش رو نخونده اما اگر زیادی جلوی علی حساسیت نشون بدم شاید اذیتش بکنه
صدای پیامک از گوشی دایی بلند شد نگاهی به صفحش انداخت و ایستاد
_ من برم خداحافظ
جواب خداحتفظیش رو دادم و علی برای بدرقه دنبالهش رفت. به محض بسته شدن در خونه ایستادم کنار میلاد نشستم و بازوش رو تکون دادم
_ میلاد... میلاد...
چشمش رو نیمه باز کرد
_بله
_بلند شو درسهات رو نخوندی اگر علی بیدارت کنه ناراحت میشی
سر جاش نشست و کلافه دستی به چشمش کشید و گفت
_ گشنمه رویا
_ الان برات عصرونه درست میکنم پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بخور بشین سر درست
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀