eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
583 عکس
331 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله متعجب گفت: _ اینجان! دو تاشون! _ آره، تو که از علی بدتری آبجی! نگران گفت: _ علی اینجاست، بعد تو تنهاشون گذاشتی! دَر سریع باز شد. خاله و بعد هم دایی داخل اومدن. از فاصله بین من و علی نفس راحتی کشید و نگاه چپ‌چپش رو به من داد. _ تو نمیگی ول می‌کنی می‌ذاری میری، ما نگران می‌شیم! اشک توی چشم‌هام جمع شد. تنها حرفی که توی این شرایط می‌تونم بزنم که از خجالت علی بیرون بیام و خاله رو از سرزنش کردن منصرف کنم، بازگو کردن حرف‌های زهره‌ست. _ من باید امروز یا فردا از خونه شما برم خاله. طبق انتظارم حرفم باعث شد تا خاله رنگ نگاهش درمونده بشه و چند لحظه‌ای سکوت کنه. نیم‌نگاهی به علی انداختم.‌ از بالای چشم، عصبی نگاهم می‌کرد. انگار هدفم رو فهمیده. خاله با مهربونی گفت: _ این چه حرفیه دختر قشنگم. اونا از سر خامی یه حرفی زدن؛ هم من دعواشون کردم، هم علی کاری کرد که دیگه جرأت گفتنش رو ندارن. اما این رفتارت خیلی زشت بود که بدون اینکه بگی فرار کردی اومدی اینجا. می‌دونی چند ساعتِ توی کوچه‌ها ویلون و سیلونیم تا تو رو پیدا کنیم! همش با خودم می‌گفتم نکنه علی زودتر پیدات کنه پشیمونی به بار بیاد. اومدم دست به دامن داییت بشم که دیدم خدا رو شکر تو اینجایی. علی از بالای چشم نگاهی به مادرش انداخت و گفت: _ آره، من وحشیم. خاله با لبخند نگاهش رو به پسرش داد و گفت: _ منظورم این نبود عزیزم! خیلی عصبانی بودی، ترسیدم‌ نتوی خودت رو کنترل کنی. می‌دونی که رویا پیش ما امانتِ و همه خیلی روش حساسند. عصبی به مادرش گفت: _ بله می‌دونم؛ همین فکر شما باعث شده تا رویا اینقدر خودسر باشه. ایستاد و از کنار مادرش به حیاط رفت. دایی گفت: _ خدا رو شکر که حل شد؛ یکم بشین پیش رویا، من برم علی رو آروم کنم. برمی‌گردیم‌ داخل. قبل از رفتن، نگاهی به من انداخت و گفت: _ باهاش صحبت می‌کنم و نتیجه رو بهت میگم. نگاه متعجب خاله، بین من و دایی که از خونه بیرون رفت و دَر رو بست، جابه‌جا شد. متعجب‌تر رو به من گفت: _ چه نتیجه‌ای؟ خودم رو به اون راه زدم و گفتم: _ نمی‌دونم! شاید همین عصبانیتش رو میگه. خاله رو به روم نشست و دستم‌ رو گرفت. _ خیلی کار بدی کردی رویاجان! نمی‌دونی بچه‌م علی توی کوچه‌ها چه جوری دنبالت می‌گشت. خیلی زشته که ما ندونیم دخترمون کجاست. تمام هوش و حواسم پیش داییه و باید جواب خاله رو هم بدم. دوست دارم جایی باشم تا بتونم حرف‌های دایی و علی رو بشنوم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به خاله گفتم: _ من دختر شما نیستم؛ اگر بودم امروز این حرف‌ها رو نمی‌شنیدم. _ تو دختر منی! شاید خواهر زهره یا رضا نباشی اما دختر منی. تا قبل از پنج سالگیت که مادرت فوت کنه، توی بغل خودم بودی و خودم با شیشه بهت شیر می‌دادم. از روز اول خودم بزرگت کردم. مثل بچه‌های خودم دوستت دارم و اصلاً دوست ندارم که این حرف‌ها رو بزنی. خواهر برادرها هم با هم دعواشون‌ میشه، نباید خیلی به دل بگیری.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با سر و صدای مامان‌بیدار شدم.‌ _پاشو دیگه حوری ناز! یک‌ساعت دیگه این پسره میاد دنبالت. چقدر میخوابی! کش و قوسی به بدنم‌دادم و خواب آلو پرسیدم _ساعت چنده مامان! _نُه، ساعت ده میاد دنبالت. باید یکم‌به خودت برسی عین برق گرفته ها سر جام‌ نشستم‌و‌موهای نامرتبم رو کنار زدم. _مامان چرا الان بیدارم‌کردی! کت و شلواری که دیروز برام آورده بودن رو پایین پام گذاشت _بیدارت میکردم که پاشی غر بزنی؟‌ الان‌‌ بموقع‌ست.‌ پاشو بیا یه لقمه بخور زنگ‌زدن‌ سحر بیاد یه سشوار به موهات بکشه از اتاق بیرون رفت. با عجله ایستادم و بیرون رفتم.‌ همونجوری که سمت سرویس میرفتم غر هم‌ می‌زدم _وای مامان از دست تو _یه جوری میگی انگار هفت سالته برای مدرسه بیدارت نکردم.‌بیست و چهارسالته می‌خواستی مثل اون روز هایی که میری دانشگاه گوشیت رو تنظیم کنی زنگ بزنه که خواب نمونی. وارد سرویس شدم و آبی به دست و صورتم‌ زدم و بیرون رفتم _من ساعت گوشیم رو تنظیم کرده بودم نمیدونم چرا زنگ نزده.‌ سر میز نشستم‌. لقمه‌ای گرفتم و توی دهنم گذاشتم. _بابا و رضا کجان؟ _پدر شوهرت زنگ زد که بابات زودتر بره محضر، حالش خوب نبود با رضا رفت لقمه‌ای که‌سمت دهنم میبردم و پایین‌ آوردم و نگران پرسیدم _چرا حالش خوب نبود؟ _از دیشب هی میگه پشت‌ کمرم می‌سوزه. _آخه چرا حالش که خوب بود. لیوان چایی رو جلوم گذاشت _ناراحت توعه _من! _اره نگران خوشبختیته آهی کشیدم و نگاهم رو به لیوان چایی دادم.‌ هیچ‌وقت گله‌ی زندگیم‌رو به بابا نمی‌کنم _چرا نگران! هم‌ آقا سهراب پسر خوبیه هم خانواده‌ش آدم‌های درستی هستن.‌ _پدره دیگه. نگرانی های خودش رو داره صدای زنگ خونه بلند شد. مامان سمت آیفون‌رفت _حوری زود باش بخور. سحره با این خبری که بهم داد دیگه اشتهایی برای خوردن ندارم.‌ ایستادم و به اتاقم برگشتم.‌ گوشین رو برداشتم‌و شماره‌ی بابا رو گرفتم. هنوز اولین‌بوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 خنده‌ی آهسته‌ای کرد _دوست ندارم به هیچی فکر کنم‌جز اون شب. کمی تو فکر رفت و ادامه داد _تا حالا تو برف شکار کردن‌رو دیدی؟ حرف هاش گیجم‌میکنه.‌ گاهی احساس میکنم هیچ‌کس جز شاهرخ خان نمیتونم کمکم کنه و گاهی انقدر میترسم که احساس میکنم توی بد دامی افتادم. _نه ندیدم _یکم‌که حالت بهتر بشه، طبیب اجازه بده میبرمت شکار. _شکار چی؟ حیوون میکشید؟! نگاهش مهربون تر شد _معلومه که اصلا خوشت نمیاد. ولی از الان‌که بچه‌ای باید خودت رو قوی کنی. زندگی کردن توی جماعتی که من‌ میشناسم با اخلاقی که داری برات سخت میشه‌ زن و مرد نداره اینجا باید بتونی از پس خودت بربیای چند ضربه به در خورد. اخم هاش توی هم رفت و با لحن بدی گفت _چیه؟ صدای ضعیف زنی از پشت در اومد _آقا سینی کباب رو که گفته بودید آوردم _توران کدوم گوریه که تو آوردی! اینبار صدای توران بلند شد _همینجام‌ آقا. اجازه‌ی ورود بدید خودم میارم _بده توران خودت برگرد پایین. برای آخرین باره که میگم جز توران هیچ کس حق ندلره پاش رو روی پله‌ها بزاره چه برسه پشت در. _چشم‌آقا در آهسته باز شد و توران گفت _بیام‌تو آقا؟ _بیا دیگه! نکنه باید پاگشات کنم؟ در رو کامل باز کرد و با پاش از پشت بست.‌سربزیر جلو اومد و سینی رو روی تخت گذاشت. با تشر گفت _کجا بودی که اومد بالا؟ _جلوی در نشسته بودم. گفتید بیرون بمونم ترسیدم در بزنم ناراحت بشید. _برو بیرون تا صدات کنم. دست خان سمت سینی رفت. نون رو کنار زد بخار از جگر های کباب شده بالا زد. توران برای رفتن تعلل کرد و با نگاه خشمگین شاهرخ خان روبرو شد _چرا نمیری؟ _اقا جان شرمندم. من فقط پیغام رسونم _بنال دیگه _الان زری اومده بود. گفت از مطبخیا شنیده که شهین خانوم با خبر شدن نگاهش رو به روبرو داد و لب‌هاش رو بهم فشاد داد _کدوم حروم لقمه‌ای از خونه‌ی من خبر برده بیرون _ببخشید، اوقاتتون رو تلخ کردم ولی گفته بودید هر خبری شد بهتون بگم با حرص گفت _برو بیرون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رختخواب میلاد رو جمع کردم و میز صبحانه رو چیدم. میلاد دکمه‌های پیراهن مدرسه‌ش رو بست و با بغض کنار گوشم گفت _رویا مامانم امروز میاد؟ _آره عزیزم.‌ _می‌شه من نرم مدرسه؟ دنبال بهانه‌ست از مدرسه رفتن فرار کنه _خاله اینا ساعت یک می‌رسن.‌تا اون موقع تو هم تعطیل شدی علی از اتاق بیرون اومد و گفت _میلاد حاضری؟ میلاد بغضش رو پس زد و با سر تایید کرد.‌ هر دوپشت میز نشستن. _رفتی مدرسه دعوا درست نمیکنیا! میلاد نیم‌نگاهی به من انداخت _من که دعوایی نیستم! اونا اول شروع می‌کنن _اگر کسی بهت حرف زد برو به ناظمتون‌ بگو _وقتی خودم می تونم ... علی با غیظ گفت _میلاد! _خیلی خب وایمیستم کتک بخورم نگاه علی برزخی شد _جواب من رو نده! یک‌ کلام بگو چشم دلم می‌خواد حرفی بزنم ولی سکوت بهتره.‌میلاد دلخور گفت _چشم علی طلبکار گفت _ببینیم و تعریف کنیم لقمه‌ای برای میلاد گرفتم _میلاد می‌زارم تو کیفت اخم‌هاش تو هم رفته. خدا کنه دست از جواب دادن برداره. میترسم علی بزنش. صبحانه رو خوردن. کیفش رو برداشت. خداحافظی گفتن و از خونه بیرون رفتن. شروع به نظافت خونه کردم و کمی سوپ برای رضا گذاشتم. روی مبل نشستم و کتابم رو برداشتم‌و بازش کردم. صدای مهشید از تو راهرو حواسم رو به خودش جلب کرد _مامان شاید پیدا نکنم! _با آژانس دارم میام _آخه لباسم می‌خوام برم بخرم _نمی‌شه به محمد بگی!؟ درمونده گفت _باشه. پس بگو آماده کنه که زیاد معطل نشم یعنی نمی‌خواد خونه بمونه تا رضا بیاد! سمت بالکن رفتن و از بالا نگاهش کردم. سوار آژانس شد و رفت. باورم نمی‌شه رفت! نه به اون پرپر زدنش که چرا نذاشتید بیمارستان بمونم نه به این رفتنش. بیچاره رضا وقتی بیاد ببینه زنش نیست چقدر ناراحت می‌شه. به خونه برگشتم. سری به سوپ‌رضا زدم. شاید تا ظهر برگرده! از زن عمو این کارها بعید بود. شاید تو مسائل دیگه خوب رفتار نکنه ولی شوهر داریش خوب بوده. صدای آهنگ گوشیم بلند شد. به صفحه‌ش نگاه کردم و با دیدن اسم عمه کلافه گوشی رو ساکت کردم و کتابم رو برداشتم. وقتی می‌بینمش،کم باعث ناراحتیم میشه حالا زنگ هم میزنه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀