eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
583 عکس
331 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله دلسوزانه نگاهی به خونه دایی انداخت و زیر لب گفت: _ الهی بمیرم براش! تنهایی دلش نمی‌گیره به خونه‌ش برسه. بلند شد و شروع به نظافت کرد‌. خونه به هم ریخته بود و من انقدر ناراحت بودم که اصلاً متوجه به هم ریختگیش نشده بودم. الان هم‌ توی این شرایط نمی‌تونم بهش کمک کنم. نیم ساعتی می‌شد که خاله خونه رو کاملاً تمیز کرده بود و من همون گوشه نشسته بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم. خاله دیگه تلاشی برای آروم کردنم نداشت؛ شاید به خاطر اینکه از خونه فرار کردم من رو مستحق این استرس می‌دید. در واقع فرار نکردم؛ فقط برای چند لحظه‌ای دلم می‌خواست از اونجا دور باشم. دَر خونه باز شد و دایی وارد شد. چند دقیقه بعد، علی هم در حالی که نگاه چپ‌چپش به من بود، داخل اومد. نگاهش رو جلوی خاله کنترل کرد. دایی نگاهی به خونه انداخت و رو به خواهرش گفت: _ دستت درد نکنه آبجی؛ از کی می‌خوام تمیز کنم، هی امروز و فردا می‌کنم. _ امروز فردا کردن، کلاً روند زندگیت شده. زن بگیر حسین جان! تا کی می‌خوای تنها زندگی کنی. شکر خدا این خونه که هست؛ ماشین هم که داری؛ سر کار هم که میری؛ علت این ازدواج نکردنت مال چیه؟ دایی به شوخی گفت: _ من منتظر علی‌ام. تا علی زن نگیره من ازدواج نمی‌کنم. این حرفش کنایه به علی بود و باعث شد تا تیزی نگاه علی دوباره به چشم‌هام بیفته. علی کلافه گفت: _ مامان بسه دیگه! بریم. خاله چادر و روسریش رو برداشت و روی سرش مرتب کرد. _ حسین جان شام بیا خونه ما.‌ _ نه دیگه، زحمت میشه باز. _ چه زحمتی! زیر چشمی به علی نگاه کردم. دلم می‌خواد از نتیجه‌ی حرف‌های دونفرشون تو حیاط با خبر بشم. دایی گفت: _ حالا معلوم نیست، شاید بیام. _ من غذا درست می‌کنم، زیاد درست می‌کنم که برای فردا ناهارت هم داشته باشی. _ دستت درد نکنه. علی منتظر شنیدن تعارف خواهر برادری نشد و بیرون‌ رفت. دوست دارم بدونم چه خبر بود، اما مطمئنم دایی جلوی خاله حرفی نمی‌زنه. خاله سمت آشپزخونه رفت.‌ به حیاط رفتم؛ کفشم رو پوشیدم و منتظر خاله تو حیاط موندم. دایی نگاهی به من انداخت و گفت: _ باهاش حرف زدم. جواب نداد، فقط نگاه کرد. ان‌شاالله خیره. خاله بیرون اومد و از همه جا بی‌خبر گفت: _ اونم آروم میشه. این‌جوری نگاش نکن؛ دلش خیلی مهربونه. دایی نفسش رو سنگین بیرون داد.‌ _ هر کاری از دست من بر میاد بگو! حتی اگر بخوای میرم‌ با پدربزرگت حرف می‌زنم.‌ خاله هراسون گفت: _ مگه چی شده! یه وقت نری‌ها! اصلاً دوست ندارم اونا متوجه بشن.‌ سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.‌ دایی گفت: _ آبجی تا تو نگی که من هیچ کاری نمی‌کنم.‌ نگران نباش! خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. علی تو ماشین منتظر بود. بعد از نشستن ما توی ماشین، فوری حرکت کرد. هنوز از خونه دور نشده بودیم که از تو آینه نگاهی به من انداخت و گفت: _ من چقدر بدم میاد که حرف از خونمون بیرون بره! خاله فوری گفت: _ حرف از خونه خودمون، رفته خونه خودمون، چرا ناراحتی! حسین مثل خودمونه. _ بعضی حرفا نباید از خونه بیرون بره مامان! رویا خودش می‌دونه من دارم چی میگم. حتی نمی‌تونم بگم که نمی‌خواستم بگم و مجبور شدم. _ من با تو کار دارم رویا خانم! _ بسه دیگه ادامه نده. یه کاری کرده خودش هم فهمیده اشتباه کرده. خاله متوجه حرف‌های علی به من‌ نیست. آروم‌ لب زدم: _ ببخشید. _ بخشیدم. آره بخشیدم... تأکیدی سرش رو تکون داد و نگاه تهدیدآمیزش روم‌‌ ادامه‌دار شد. بالاخره رسیدیم‌. علی مثل همیشه که اول صبر می‌کرد تا ما وارد بشیم، صبر نکرد. دَر رو باز کرد و داخل رفت.‌ پشت سرش وارد شدیم. خاله تو حیاط، قبل از اینکه بریم توی خونه دستم رو گرفت و آهسته گفت: _ جواب هیچ‌کس رو نده! برو تو اتاق خودم بیرون هم‌ نیا تا خودم صدات کنم‌. یه خورده به صلاحِ که همه آرام باشیم. _ چشم خاله. داخل شدیم. هیچ‌کس پایین‌ نبود.‌ مستقیم به اتاق خاله رفتم. خونه رو سکوت گرفته بود؛ حتی از میلاد هم که همیشه سروصداش بود و شلوغ کاری می‌کرد، صدا در نمی‌اومد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _جانم حوری ناز بابا با ابن‌مدل حرف زدنش بغضم‌گرفت _سلام‌بابایی _ای الهی من فدای بابایی گفتن هات بشم. علیک‌سلام _خدا نکنه.‌ چرا رفتید؟‌ دوست داشتم‌ منم‌با شما بیام _کار واجب بود بابا.‌ الان سهرابم اینجا بود.‌ رفت خونه حاضر شه بیاد دنبالت.‌رضا رو هم میفرستم مادرت رو بیاره.‌ _بابا خوبی؟ _خوبم عزیزم.‌ تو خوشحال باشی این قلب مثل ساعت کار میکنه. آقا مهدی صدام‌میکنه بابا، من بهت زنگ میزنم _باشه. فعلا خداحافظ. با صدای سحر سمت در چرخیدم _بی معرفت خانم حداقل بیا استقبالم سلامی گفتم هر دو دستم رو باز ‌کردم و سمتش رفتم و همدیگرو تو آغوش‌ گرفتیم. _ببخشید زنگ میزدم به بابام ازم فاصله گرفت _عمو بهتره؟ _میگه خوبن ولی مامانم میگه دیشب قلبش میسوخته _نگران نباش احتمالا استرس عقد تو رو داره.‌‌زود تر بشین سشوار بکشم الان آقا دادماد میاد. چادرش رو درآورد و روی تخت گذاشت.‌ سشوارت کجاست. _داخل کشو روی صندلی نشستم. _ببخشید تو رو هم زحمت دادیم _چه زحمتی تو مثل خواهرمی. بدون معطلی کارش رو شروع کرد. آخرای کار بود که صدای گوشی همراهم بلند شد.‌ با دیدن اسم سهراب ته دلم خالی شد.‌ توی این یک‌هفته نه اون بهم زنگ زده نه من به اون _حوری‌ناز آخراشه دیگه. صبر کن تموم شه بعد جوابش رو بده با شناختی که از سهراب دارم‌ منتظر گذاشتن برای جواب تلفنش رو اصلا دوست نداره. _تو کارت رو بکن من همینجوری باهاش حرف میزنم. دست دراز کردم و گوشی رو از جلوی آینه برداشنم.تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم. _الو سلام کمی مکث کرد _سلام. کجایی؟ _خونه‌م _این‌صدای چیه _سشوار ‌دختر خاله‌م اومده موهام رو سشوار بکشه. _آهان.‌ من بیست دقیقه‌ی دیگه اونجام.‌حاضر باش _چشم _حوری ناز گل‌فروشی‌ام. دسته گلت رو په رنگی بگیرم ناخواسته لبخند رو لب هام‌نشست.‌ این‌که بین این همه مشغله‌ی کاری حواسش به ایم چیزها هم هست یکم امیدوارم میکنه. _صورتی _باشه. کار دیگه‌ای نداری‌؟ _نه ممنون.‌ خداحافظی گفت و هنوز تماس رو قطع نکرده بود که صداش رو شنیدم _گفتن صورتی.‌ اون سفید ها رو بردار... تماس رو قطع کرد و دیگه صداش رو نشنیدن.‌ همزمان سشوار هم خاموش شد.سحر با صدای بلند گفت _خاله تموم شد 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 هنوز به در نرسیده بود که صدای اربابی که تلاش داشت جلوی من زیاد خشن نشه بلند شد. _بیا اینا رو بده خانوم بخوره تا من تکلیف این خبرچینی رو مشخص کنم. همزمان‌که توران برگشت شاهرخ خان نگاهش رو مهربون کرد و رو بهم گفت _باید همه‌ش رو بخوری. باشه؟ به ناچار با سر تایید کردم. ایستاد و جلوی توران رو که سمت تخت میومد گرفت. هر دو دستش رو توی جیبش کرد و بهش ذُل زد. _تو که خبر نداری کی گفته توران سربزیر و گفت _نه خان من خبر ندارم. از اون‌روزی که خانوم‌رو آوردید من از پشت در اتاقشون تکون نخوردم. _خبر نداری کی گفته؟ لرزش صدای توران خبر از بغض توی گلوش میداد _نه به جان بچه‌هام که الان سه روزه ندیدمشون. با تشر گفت _اَه...، آبغوره چرا میگیری؟! به من اشاره کرد _اینجوری اشتهاش کور میشه.‌نمیبینی چقدر ضعیف شده فوری صداش رو صاف کرد _غلط کردم خان.‌ دیگه تکرار نمیشه با قدم های بلند و عصبی از اتاق بیرون رفت. توران برای چند ثانیه‌ای به در بسته خیره موند و نفسش رو غمگین بیرون داد و روی تخت روبروم نشست و تکه‌ای از کباب‌ها رو سمتم گرفت. _بخورید ازش گرفتم و توی سینی گذاشتم. اشک تو چشم‌هاش جمع شد. _نخورید تاوانش رو من پس میدم. زبون‌بسته رو توی این تاریکی شب به خاطر شما کشتن. جان هر کی دوست دارید بخورید نزارید برای من شر درست شه. سینی رو به کناری عول دادم و خودم رو سمت توران کشیدم. ناراحت از رفتار شاهرخ خان، با گوشه‌ی روسریم اشکش رو پاک کردم. متعجب نگاهم کرد و اینبار چشم‌های من پر اشک‌شد. _می‌خورم. به زور هم که شده میخورم.‌ ببخشید که به خاطر من باهاتون بد حرف زد. چونه‌م شروع به لرزیدن‌کرد. _اینجا بودن من به خواست خودم نیست.‌دلم‌ میخواد الان که کنار عزیز و آقاجانم باشم‌که خیلی وقته ندیدمشون متوجه‌دل شکسته‌م شد و آهسته بغلم کرد. _تو مگه چند سالته که اینجوری غم به صدات نشسته. نذار غم‌به دلت بمونه، گریه کن اگر راحت میشی با اینکه تو آغوش توران هم آرامش ندارم اما به یاد عزیز خودم رو به سینه‌ش چسبوندم و اجازه دادم اشک‌هام پایین‌بریزه.‌ صدای جیغ و داد زن ها و فریاد ارباب از بیرون بلند شد و از شدت گریه‌م کم‌ کرد. کمی فاصله گرفتم و به در نگاه کردم _بیرون چه خبره آهی کشید و به سینی اشاره‌کرد _از وقتی ایوب خان میره تا برگرده بزرگتر اینجا میشه پسرش. نون و خونمون رو میکنه تو شیشه. چند روز دیگه که شهین خانم بیاد اینجا از این بدتر هم میشه. دختر بزرگ‌ اربابِ و هیچ اِبایی از هیچ کاری نداره. ما هم رعیت، باید بشینیم ببینیم چه بلایی سرمون میارن. سینی رو جلو کشید _بخور. دیگه فکر نکنم‌برگرده بالا ولی اگر بیلد شر درست میکنه‌ تکه ای توی دهنم گذاشت. _چند تا بچه دارید؟ ناراحت تر از قبل گفت _چهارتا. یه تا دختر یه پسر. پسرم‌به لطف ایوب خان مکتب میره ولی دخترام‌ تو خونه‌ن‌ _تنهان؟ _نه،‌ عروس خاله شدم. خاله‌م پیره ولی میتونه بچه‌ها رو نگه داره. همیشه شب ها میرم خونه ولی الان به خاطر شما باید بمونم.‌ سرم رو پایین‌انداختم _شرمندم.‌ دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد _تو چرا شرمنده‌باشی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای علی رو از پایین شنیدم _مواظب باش کمی صداش رو بالا برد _میلاد داروهای رضا رو بیار بعد در ماشین رو قفل کن لبم رو به دندون گرفتم. مهشید برنگشت! مانتو و روسریم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.‌ هنوز پایین نرسیده بودم که خاله رو پایین پله ها دیدم _سلام _سلام به مهشید بگو بیاد پایین پله‌ها رسیدم و آهسته گفتم _خاله مهشید نیست همونطور که چادرش رو در میاورد گفت _عه! رفته بیرون‌. حالا میاد تچی کردم و گفتم _فکر نکنم بیاد خاله. رفت خونه‌ی عمو مهمونی مادرش خاله ناباور نگاهم کرد _مطمعنی! با سر تایید کردم و در خونه باز شد. رضا داخل اومد و به دیوار تکیه داد. علی گفت _می‌خوای عصا رو بزاری زمین تا مبل کولت کنم؟ رضا نفس نفس زنون گفت _نه. خودم می‌رم. فقط ضعف کردم خاله ناراحت از نبود مهشید آهسته گفت _سوپ گذاشتی براش؟ با سر تایید کردم. _فعلا نگو مهشید رفته تا درستش کنم _چشم رضا روی مبل نشست و علی کمک کرد تا پاش رو روی مبل بزاره. میلاد داخل اومد وسمت علی رفت و سوییچ رو سمتش گرفت _درش رو قفل کردی؟ _اره. برم بخرم؟ _نه. برو بشین خودم بهت میگم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀