🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت127
🍀منتهای عشق💞
از ترس و خجالت دو روزِ که خودم رو تو اتاق حبس کردم. حتی مدرسه هم نرفتم. زهره هم که دنبال بهانهای بود تا از دست خانممدیر در امان باشه، من رو بهونه کرد و نرفت.
خاله توی این دو روز، بخاطر شدت عصبانیت علی دنبالم نیامد و ناهار و شام رو برایم تو اتاق آورد.
صداشون رو از پشت دَر شنیدم. ایستادم و سمت دَر رفتم و گوشهام رو تیز کردم.
_ علیجان! دو روزه که باهاش حرف نزدی؛ هر کاری هم کرده، بسه دیگه تمومش کن!
_ الان من باید چیکار کنم مامان!
_ برو بهش بگو بیاد بیرون.
_ مگه من گفتم بره تو اتاق دَر رو ببنده؟ خودش میدونه چکار کرده که رفته.
_ تو باید دستِ رضا و زهره رو بگیری، بیاری ازش عذرخواهی کنن.
_ هروقت اومد بیرون میگم.
_ باشه! من میرم بهش میگم بیاد بیرون. اما توروخدا! وقتی آوردمش دیگه چپچپ نگاهش نکن.
بزار تموم بشه، زندگیمون به روال عادیش برگرده! این بچه هم استرس نداشته باشه که بتونه درس بخونه. امسال کنکور داره باید بره دانشگاه؛ با این اوصاف خیلی عقب میافته.
_ من کاریش ندارم! بگو بیاد.
فوری روی تخت نشستم و خودم رو الکی سرگرم خوندن کتاب کردم.
در اتاق باز شد و خاله داخل اومد. با لبخند مهربونی نگاهم کرد و گفت:
_ بلند شو بیا بیرون.
طوری وانمود کردم که حرفاشون رو نشنیدم.
_ خاله همین جا بمونم بهتره!
_ با علی صحبت کردم؛ دیگه از دستت ناراحت نیست.
از خدا خواسته، فوری روبروی خاله ایستادم. موهای نامرتب بیرون زده از زیر روسریم رو داخل کرد و صورتم رو بوسید. با آروم پلک زدنش، بهم قوت قلب داد. دستم رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
با چشم دنبال علی گشتم. جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه میکرد.
خاله آروم کنار گوشم گفت:
_ وسایل شام رو بچین تو آشپزخونه.
چشمی گفتم و بلافاصله وارد آشپزخونه شدم.
با دیدن میلاد بعد از دو روز، لبخند روی لبهام نشست.
_ سلام، حالت چطوره؟
میلاد با ترس به دَر نگاه کرد. خواست بره بیرون که جلوش ایستادم.
_ چرا به من سلام نمیکنی!
_ میترسم زهره ببینه!
روی دو زانو جلوش نشستم.
_ زهره بیخود میکنه. به اون چه ربطی داره! تو داداش کوچولوی منی.
همیشه از این حرف خوشش میاومد. نیشش باز شد و دوباره از کنار من سرک کشید و به بیرون نگاه کرد.
_ الان از چی میترسی؟
_ از هیچی.
_ میلاد یه سؤال ازت دارم، اون روز که من از خونه رفتم بیرون، علی چی به زهره گفت؟
بیرون رو نگاه کرد.
_ دعواش کرد.
اینقدر خلاصه و مختصر گفت که کاملاً معلوم بود بهش گفتن حرفی نزنه.
تُن صدام رو پایینتر بردم.
_ بگو بین خودمون میمونه.
سرش رو نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی زیاد دعواش کرد. میخواست بزنش ولی مامان نذاشت، جلوش وایساد.
وقتی رفت دید تو نیستی، خیلی عصبانی شد. دوباره برگشت خونه؛ رضا و زهره فرار کردن رفتن. بعد آجی زهره گفت که هر چی بهت گفته بیای بریم خونه، تو گفتی کار دارم میخوام تنها بیام.
_ تو خودت شنیدی؟
_ آره. همین رو گفت که داداش رفت.
صدای آهسته خاله باعث شد که بهش نگاه کنم.
_ دنبال چی میگردی؟ حالا که همه چی تموم شده، میخوای از سر شروع کنی! بلند شو وسایل شام رو بچین!
_ چشم.
چشم غرهای به میلاد به خاطر فضولیهاش کرد. میلاد از فرصت استفاده کرد و بیرون رفت.
_ دونستن این مسائل چه فرقی به حالت میکنه!
_ همین جوری کنجکاو بودم.
کاش به علی نگفته بودم. حداقل مثل قبل میتونستم کنارش بشینم یا بهش پیشنهاد چای بدم و گلگاوزبون ببرم اتاقش. خیلی ازش دور شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت127
🌟تمام تو، سَهم من💐
موهام رو دورم ریختمو تو آینه نگاهشون کردم.
_دستت درو نکنه سحر
صدای مامان باعث شد تا از توی آینه نگاهش کنم.
_پاشو کتو شلوارت رو هم بپوش.
با آوردن اسم کت و شلوار یادم افتاد که میخواستم از بابا کمک بگیرم تا نپوشمش.
ایستادم و درمونده نگاهم رو بهش دادم
_مامان اون کوتاهه تو رو خدا بیخیالش شو.
عصبی نگاهم کرد
_وای حوری تو آدمرو کلافه میکنی. کوتاه نیست بپوش حرف نزن
دست سحر رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن و در رو بست
_زود بپوشها!
از پس مامان بر نمیام. اینم خیلی کوتاهه نمی تونم بپوشم حتی برای یک ساعت.
گوشیم رو برداشتم و شمارهی رضا رو گرفتم.با شنیدنصداش تن صدام رو پایین آوردم
_الو رضا
ترسیده گفت
_چی شده! چرا آروم حرف میزنی؟
_رضا مامانیه کت و شلوار داده به من میگه برای امروز بپوشم
_ترسیدمبابا، خب بپوش
_کوتاهه. با این وضعیت قلب بابا فقط مونده سر عقد، حرص لباس من رو بخوره
_مامان که نمیتونه به زور لباس تنت کنه. همون مانتو که دیروز خریدیم رو بپوش.
_تومامان رو نمیشناسی!
_حوری نمیشه که همیشه یکی براتکاری کنه. خودتمیه حرکتی بزن.من دارم میام ولی نیمساعت طول میکشه تا برسم.تا اون موقع اگر رسیدم مامانرو راضی میکنم.
نا امید به کت و شلوار نگاه کردم.
_نمیشه زود تر برسی؟
_مگه پرواز کنم.
درمونده گفتم:
_باشه. مامانروز عقدم هم عذابممیده. خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به امید رسیدنرضا شروع به پوشیدن کردم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت127
عمیق نگاهم کرد و نگاعش رو بالا و پایینکرد
_فکر کنم تو با بقیه فرق داری.
_با کیا؟
تکه ای دیگه برداشت و توی دهنم گذاشت.
_من حرف نزنمبهتره. اینجا برای نفس اضافه باید جواب پس بدیم.
_یه سوال بپرسم؟
_بپرس ولی قول نمیدم جواب بدم
_چرا آقا نذاشتن زری خانم بیاد تو اتاق
_هر بار که دختر جونی رو میاره اینجا، رسم همینه. انقدر اینجا...
حرفش رو خورد و درمونده نگاهم کرد
_صداهای پایین قطع شد!
_خوبه که!
_کجاش خوبه. احتمالا فهمیدن کی خبر برده بیرون. الانم بردنش گوشهی اسطبل. فقط برگشت ایوب خان نجاتش میده
آخرین تکهی کباب رو هم توی دهنم گذاشتم سینی رو برداشت.
_من برم پایین هم این سینی رو بزارم هم یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره. شما بهتره بخوابید از نیمه شبم گذشته.
منتظر جوابم نموند و بیرون رفت. برای بار هزارم آرزو میکنمکه ای کاش تو خونهی فرامرز خان مونده بودم.
سرمرو روی بالشت گذاشتم و چشمهام رو بستم. معلومنیست تا کی باید اینجا و اونجا بمونم.
یاد نشونی که ملوک خانم بهم داد افتادم. باید از توران بپرسم چه بلایی سر لباس هام آوردن.
در اتاق باز شد و نگاهم رو سمت خودش کشوند. توران غمگین تر از قبل برگشت. گوشهای نشست و زانوهاش رو بغل گرفت.
سر جام نشستم. اصلا متوجه تکونخوردنم نشد
_فهمیدید کی گفته
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به فرش لاکی اتاق داد
_بله.
سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت
_مظلومترین آدمی که تو عمرمدیدم نازگل خانمِ. بچه بود اومد این خونه. از همون اول افتاد زیر دست شاهرخ خان. بلایی نبود که سرش در نیاره. زنبدبخت جز سوختن و ساختن چی کار میتونه بکنه؟ اگر بزرگتری ایوب خان نبود حتم داشتن الان زنده نبود.
نگاهی بهم انداخت ایستاد و پردهی زخیم اتاق رو کشید و پایین تخت نشست.
_دیگه طاقتش سر اومده. وسط داد و فریاد خان دلش برای رعیت میسوزه میاد جلوی همه میگه من خبر دادمبه شهین خانم. خان هم نه میزاره نه برمیداره جلوی همه میخوابونه تو صورتش. بعد هم کشون کشون میبره تو اتاقش. هر کی دیگه بود مردا وساطتت میکردن نجاتش میدادن ولی الانکی جرات داره بره اتاق.
مردد نگاهم کرد و با عجله دستمرو گرفت
_فکر کنم شما بری بتونی آرومش کنی!
با تعجب گفتم
_من!
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت 427🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت127
🍀منتهای عشق💞
خاله دستم رو گرفت و سمت آشپزخونه کشید.در رو بست و آهسته گفت
_تو از کجا فهمیدی؟
_با زن دایی حرف میزد شنیدم
دلخور گفت
_عجب دختریه! چقدر نادونه! رضا بفهمه ناراحت میشه.
_زنگ بزنید عمو بیارش
کمی نگاهم کرد
_نه. صبر میکنیم تا بیاد.
در آشپزخونه باز شد علی داخل اومد.
_چی شده؟
خاله نگاهی به من انداخت و گفت
_مهشید رفته فکر نکنم تا شب بیاد
کمی اخمهاش تو هم رفت
_شما چرا ناراحتی! این انتخاب خود رضاست.باید باهاش کنار بیاد.
نگاهی به هردومون انداخت
_میگه گرسنمه
_سوپ پختم براش الان میرم میارم
سمت در رفتم. علی گفت
_مامان من به میلاد حرف زدم هیچی نگو. باشه؟
خاله غمگین گفت
_باشه مادر
بیرون رفتم رضا چشمهاش رو بسته. صدای پام رو شنید و نگاهم کرد
_رویا به مهشید بگو بیاد پایین
من نمیتونم بهش بگم نیست.
_زنگبزن گوشیش. در رو باز نمیکنه
کمی اخم کرد.
_چرا؟!
گوشیش رو برداشت و شمارهای گرفت. دلم طاقت نیاوردم و بالا رفتم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀