eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
581 عکس
328 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پتو رو از روم کنار کشید. _ به دایی گفتم، گفت به مامان زنگ میزنه. اصلاً معلوم نیست منو می‌خواد بگه یا نه! پاشو بریم گوش وایستیم. _ من نمیام. _ حالا هر شب رو پله‌ها نشستی، یه شب که من ازت می‌خوام بهم محل نمیدی. _ خیلی پررو هستی زهره. _ تو رو خدا... باقیمونده پتوم رو کنار زدم و برق رو روشن کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و آروم و بی‌صدا با هم از اتاق بیرون رفتیم. روی نزدیک‌ترین پله به آشپزخونه نشستیم. صدای علی برای خالی کردن دل زهره کافی بود. _ مامان نمیگی برای چی فقط گریه می‌کنی؟ زهره کنار گوشم گفت: _ بدبخت شدم. _ ناراحت نباش تو رو نمی‌خواد بگه. _علی تو که نمی‌دونی امروز چه آبرو ریزی شد. از آبرو ریزی که حرف زد، زهره گوشه لباسم رو چنگ زد. _ اون از میلاد که سر یه لپ لپ تو چشمای من گفت، مامان از اونا که گفتی گرونه نخریدی. اونم از اون زهره نفهم که از صبح سر چهل تومن به همه پرید تا عموت اومد. انقدر بی‌ادبانه رفتار کرد که مجتبی ناراحت شد. بهش گفت این چه رفتاریه؟ _ چی بهش بگم؟ _ یه چی بهش بگو اینقدر تو دهنی نخورده نباشه. محرومش کن. _ می‌خواستم پول تو جیبی‌شون رو بهشون برگردونم. _ پول رویا رو بده ولی زهره رو نه. _ باشه باهاش حرف میزنم. واقعاً گریت برای رفتار زهره بود؟ پر بغض گفت: _ اگر رویا رو ببرن من دق می‌کنم. _ نمی برن مامان. رویا اینجا رو دوست داره، با ما راحتِ، نمیره. _تو خودت میدونی اگه رویا پاش به اون خونه برسه، رفاهی که اونا براش درست می‌کنن و ما نمی‌تونیم درست کنیم به پاش بریزن، یکم مقایسه کنه؛ چشمش از اینجا بسته میشه. _ اگه واقعا اینقدر آدم بی‌چشم و روییِ که به خاطر لباس بهتر و امکانات بیشتر بره، بذار بره. _ یه چی برای خودت می‌گی. جونم به جون رویا وصله، نفسم به نفسش. با زهره هیچ فرقی برام نداره. بغض توی گلوم گیر کرد از این همه استرس خاله. زهره کنار گوشم گفت: _ آره همش میگه براش فرقی نداریم! تابلو هست تو رو بیشتر دوست داره. اگه امروز تو آبروریزی کرده بودی، عمراً به علی می‌گفت. تازه ماس مالی هم می‌کرد، ولی مال من رو میذاره کف دستش، پیاز داغشم زیاد می‌کنه. ایستاد و از کنارم رفت. ترجیح دادم بشینم ادامه حرف‌های خاله رو گوش کنم. _ علی میشه با رویا حرف بزنی؟ _ چی بهش بگم؟ _ که نره. _ نمیره. _حالا تو بگو به خاطر من. _ باشه فردا می‌برمشون مدرسه؛ هم با زهره حرف میزنم هم با رویا، خیالت راحت شد؟ توروخدا گریه نکن. اشک‌هات رو که اینجوری می‌بینم دلم آشوب میشه، باشه؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 آقا بب..خشید خون ریخت ک...ف ماشین. _مهم نیست. زیاد پاتون رو تکون ندید. بعد از مدتی ماشین رو نگه داشت. _میتونید راه برید؟ _ بله _پیاده شو در ماشین رو باز کردم و دنبالش راه افتادم. نگاه مردم به خاطر لباس‌هام و شاید خون پام و طرز راه رفتنم اذیتم میکنه. روبروی ایستگاه پرستاری ایستاد و پرستار با خوش رویی گفت _ سلام آقای امیری، دکتر محبی تو اتاق منتظر تونن. ممنونی زیر لب گفت و سمت اتاق رفت سر جام ایستادم تا صدام کنه _چرا نمیایید؟ توی این دو ماه هیچ کاری رو بدون اجازه انجام ندادم. با کوچکترین کاری که بر خلاف میل پیمان انجام میداد به بدترین شکل کتک می خوردم. نهایت جراتم رو نشون دادم تا امشب از خونه فاصله بگیرم. پیمان مطمعن بود که جایی نمیرم که تنهام گذاشت. سرم رو پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. در زد، وارد شدیم. قبل از احوالپرسی نگاه مردی که اسمش دکتر نادر محبی بود روی من ثابت موند. صورت کبود و پر از زخم و رنگ زردم برای گرسنگی، نگاه ترحم برانگیز هر کسی رو جذب می کرد. سرن رو پایین انداختم. تا قبل از این دو ماه کسی با من جز به احترام حرف نمی زد. تحمل این روزها چقدر برام سخت شده. کاش آقای امیری حرفی از گذشته دو ساعته ای که از من میدونه به این آقا نگه. _چی شده؟ _سگ گازش گرفته، واکسن هم نزده. تب و خونریزی هم داره. _ چند وقته؟! از من پرسید اما نمی دونم می تونم حرف بزنم یا نه آقای امیری گفت _ از شما سوال پرسید! با لکنتی که دو ماهه مهمون زبونم شده گفتم. _دی...شب. دکتر با چشم و ابرو از امیری پرسید چی شده اون هم سرش رو بالا داد و بهش فهموند که نمیتونه حرف بزنه. _ خیلی خوب خانم شما بخواب رو تخت. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ این غرور و تندوتیزی زبونت، آخر کار دستت می‌ده.‌ اینقدر مغرور نباش! بری توی زندگی، هر جا شده باشه آدم رو زمین می‌زنه. اونم یه پسره، چند سالشه؟ _ بیست و هشت. _ غرور داره، این جوری خوردش نکن! یا زنشن می‌شی یا نمی‌شی؛ یا به توافق می‌رسید یا نمی‌رسید. اما حق ضایع کردنش رو نداری! _ حالا که عاشق شده، بذار بدونِ عاشق کی شده. من یه دختر مغرور و خودخواهم. حرف، حرف خودمِ؛ کوتاه هم نمیام. خندید و گفت: _ روزگار بلایی سرت میاره که تمام این اخلاق‌هات رو زیر پا می‌ذاری. روی دستش نمایشی خط کشید و گفت: _ این خط، این نشون. حرفش تموم نشده بود که صدای آهنگ گوشیم بلند شد. با دیدن همون شماره‌ای که پیام داده بود و خودش رو افشار معرفی کرده بود، قلبم شروع به تند تپیدن کرد.‌ _ سارا همش تقصیر توعه؛ الان باید با این حرف بزنم. اول باید به بابام می‌گفتم ببینم اجازه می‌ده یا نه! _ سر خود که شمارت رو ندادی! از مادرت گرفته. مادر و پدر چه فرقی می‌کنه؛ مادرت رضایت بده، انگار بابات رضایت داده.‌ حرف بزن، کم دنبال بهانه باش. انگشتش رو روی صفحه کشید. گزینه میکروفون رو فعال کرد و جلوی دهنم گرفت. _ بله. _ سلام. طوری گفت سلام که انگار روزها باهم بودیم و ساعت‌ها باهم حرف زدیم. سعی کردم خیلی خشک و جدی حرف بزنم اما با حضور سارا نمی‌شد، ولی باید تلاشم رو بکنم. من باید اگر هم قرار باشه با افشار ازدواج کنم، جای پام رو از اول سفت کنم. _ سلام، خوب هستید. _ خیلی ممنون؛ معذرت می‌خوام، زنگ زدم خونتون باهاتون صحبت کنم که مادرتون گفت از خونه بیرون رفتید. تقاضا کردم، شمارت رو بهم دادند که الان مزاحمت‌تون شدم. سارا کنار گوشم گفت: _ مگه ننوشته بود عشق‌جان! پس چرا اینقدر رسمی شد؟ شونه‌هام رو بالا دادم. _ من در خدمتم، امری داشتید؟ _ باید ببینمت. از اینکه یکی‌درمیون بین جمله‌هاش صمیمی‌ می‌شه، خوشم نمیاد. _ دیشب هم بهتون گفتم من بدون اجازه پدرم کاری انجام نمی‌دم.‌ اگر هم قرار باشه الان شما رو ببینم، باید با پدرم هماهنگ کنم. _ اما من با مادرتون هماهنگ کردم؛ گفتند که ایرادی نداره. _ ببینید آقای افشار! من‌نمی‌دونم تو خونه شما چه مدلی هست، اما تو خونه ما باید از پدرم اجازه بگیرم نه مادرم. الان هم به پدرم بگید؛ اگر ایشون موافق بودن، باشه من میام. _ دیشب یه مقدار از پدرتون شناخت پیدا کردم؛ فکر نمی‌کنم اجازه بدن. حوری‌ناز خانوم، می‌شه من ازتون خواهش کنم همین یکبار رو بدون اجازه پدرتون با من بیرون بیاید! یکم حرف‌های مهم دارم که اگر اون‌ها رو بزنم، دیگه کاری باهات ندارم و مطمئنم که می‌تونم کاری کنم که جواب منفی که دیشب بهم دادید رو پس بگیرید. سکوت کردم که ادامه داد: _ خواهش می‌کنم! سارا با دست بهم حالی کرد که قبول کنم. مدام لب می‌زد و می‌گفت: _ بگو آره... بگو آره... چشم‌هام رو بستم.‌ چی کار کنم خدایا؛ اگر بابا بفهمه از دستم ناراحت و دلخور می‌شه. مامان وقتی اجازه داده یعنی حتماً می‌تونه بابا رو راضی کنه! فشار آوردن سارا هم تشویقم کرد تا قبول کنم. به خودم که نمی‌تونم دروغ بگم؛ افشار حسابی به دلم نشسته. نفس عمیق کشیدم و گفتم: _ باشه میام. کی و کجا؟ خوشحال گفت: _ فردا بعد از کلاس‌تون، جلوی دانشگاه منتظرتون هستم. _ باشه خداحافظ. _ خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و رو به سارا گفتم: _ این چیزیه که تو توی دامن من گذاشتی؛ وگرنه من عمراً این قرار رو قبول می‌کردم. _ فردا خودم‌ باهات میام. دو دفعه باهاش حرف بزنم، می‌فهمم چی کارست. صبر کن ببین! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 گلنار گفت _ نعیمه خانوم خاور که رفت پیش فخری خانوم معلوم نیست کی بیاد. مونس و پری هم احتمالاً رفتن برگه‌ی ملوک خانم رو بدن به رجب. من دست تنهام اجازه بدید تا همه بیان پیش من بمونه. الان باید چه جوری ظرف آرد رو جابجا کنم یا برای فردا برنج خیس کنم؟ بزارید بمونه نیم نگاهی بهش کرد و گفت _ تو همیشه از زیر کار در میری این کارایی که گفتی به تنهایی انجام میشه _خانم جان شما که میدونید من کمرم درد میکنه! _ تو با این سن کمر درد داری نمیتونی کار کنیم ولی مونس و خاور ندارن؟! _ حالا من چیکار کنم توی جوونی این درد به جونم افتاد کلافه گفت: _ باشه گلنار؛ بمونه کمکت کنه کارا که تموم شد خودت بیارش اتاقم‌.‌ نبینم تنهایی ولش کنی بیاد ها. ارباب خوش نداره تنها بیفته این ور رو اون ور _به چشم خیالتون راحت باشه. نگاهش رو به من داد _ شنیدی چی گفتم؟ خوش نداره تنهایی توی راهرو و حیاط یا هرجای دیگه‌ای بری. سر ظهر هم کلی حرف بارمن کرد. یا با یه نفر میای یا انقدر اینجا میشینی تا بیام دنبالت. خواستم با سر جواب بدم اما یاد فریاد چند لحظه پیشش افتادم _ چشم خانم بیرون رفت و در رو بست. رو به گلنار گفتم _شما نمیدونید چرا من نمیتونم شب برم خونمون بخوابم؟ _واالا من نمیدونم تو رو کلا چرا آوردن‌‌! البته شاید این زرنگی و کاردونید باعث شده خبرش به گوشه همه برسه و باعث بشه که بیارنت اینجا. لب هاش رو پایین داد و با تردید ادامه داد _البته ارباب به این چیزا اهمیت نمیده! ولش کن پاشو بیا باید کمکم کنی از پشت، گونی برنج رو بیرون بیاریم. باید به تعداد مهمون های فردا آماده کنیم نمک بریزیم که نصف شب خیسش کنیم. احتمالاً خودت باید خیس بکنی چون ملوک خانوم اجازه داده امشب همه بریم خونه هامون صبح برگردیم. دنبالش راه افتادم گلنار واقعاً از زیر کار در میره تمام سنگینی گونی رو سمت من داد. طوری بلند میکرد که انگار خودش داره بلند میکنه اما در واقع کاری نمیکرد. این سنگینی به کمرم فشار آورد و به نفس‌نفس انداختم.‌ درش رو باز کردیم پیمونه رو دستم داد و روی چهارپایه‌ای نشست. فعلا پنجاه پیمونه بریز توی این تشت تا یکی بیاد بپرسم چند تا باید بریزیم. مامان نصیحتم کرده که اونجا حرفی نزنم و حاضر جوابی نکنم .‌ وگرنه الان انجام نمی‌دادم تا گلنار خودش انجام بده اما کمی میترسم تا خودم رو با اهالی مطبخ در بندازم.‌ پیمانه رو داخل برنج کردم همزمان در باغ پشتی باز شده، پری با چشم های گریون و مونس با رنگ روی پریده برگشتن. گلنار نگاهی بهشون انداخت _دختر بازم رفتی رو به مونس ادامه داد _ این فقط با نعیمه درست میشه به نظر من برو بزار کف دستش مونس دستش رو مضطرب بهم‌ کشید و گفت _ گلنار به کسی نگی لبخند بد جنسی زد _ نه من چی کار دارم نگاهی به من کرد و گفت _ این دخترم دستش با پری توی به کاسه ست. دید شما رفتید باغ ولی به نعیمه گفت رفتید بیرون نگفت رفتید باغ. مونس با لبخند نگاهم کرد _ دستت درد نکنه دخترم.‌ _ تازه مونس خانم ما که رفتیم آرد رو تنهایی الک کرده هم شربتش رو درست کرده.نعیمه هم خورد خیلی خوشش اومد. مونس خانوم سمت دیگ رفت و کمی با انگشت تو دهنش گذاشت _ این بار شانس آوردی... من شنیدم که دست پختت خیلی عالیه ولی دیگه دست نزن اگر چیزی رو خراب کنی بیچارت میکنن _ بلد بودم وگرنه دست نمیزدم _بلدم که هستی با نظارت یه بزرگتر انجام بده. نگاهش رو به گلنار داد _ باز کارت رو انداختی سراین و اون؟ _ کمرم درد میکنه... _ خیلی خوب بلند شو بریم این کاغذ رو بدیم رجب. تنهایی دوست ندارم برم. این پری هم باید تنبیه بشه کلافه ایستاد و سمت در رفت.‌ موقع خروج گفت _ فکر نکن الکی گفتم فقط کافیه یه بار دیگه بری. بیا کمک اطهر کن این رو گفت و بیرون رفت. با دست اشکش رو پاک کرد _چی ازشون کم میشه ما بریم اونجا؟ ا جلو اومد‌ سر گونی رو گرفت و تکون داد‌ و گفت _بده من برنج بریزم _خودم میریزم _ واقعا تو این مدت کم شربت رو درست کردی _توی باغ بودی بهت خوش گذشته فکر کردی زمان کمی بوده _ اینجا اگر بهشون ثابت بشه چی کار بلدی دیگه همه کارا رو میندازن گردنت. ببین گلنار چه زرنگه یه برنج خیس نمیکنه الکی میگه کمرم درد میکنه ای خدا اگر فامیل این خاور نبود پرتش میکردن بیرون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت12 🍀منتهای عشق💞 از دیدن شقایق و حضورش تو دانشگاه انقدر ذ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ماشین رو جلوی در پارک‌کرد _شب دیر بیاید در رو روتون باز نمی‌کنم با خنده گفتم _چشم‌ زود میایم. پیاده شدم و خداحافظی کردم. دلم‌برای میلاد شور میزنه. جایی که دیروز با پسرهای بزرگتر از خودش نشسته بود رو نگاه کردم. خدا رو شکر بینشون نیست.‌ در نیمه باز رو هول دادم وارد حیاط شدم. با دیدن برگ های سبزی که روی زمین ریخته تعجب کردم. اینا رو کی کنده؟‌ یعنی میلاد به خاله لج کرده! پس چرا جمعشون نکرده! کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم. _سلام خاله _سلام عزیزم.‌ تو اتاقم جلو رفتم،پ. خاک زیادی که روی موکت راه‌پله ریخته بود باعث شد تا بایستم _این خاک برای چیه؟! خاله از اتاق بیرون اومد و ناراحت به راه پله نگاه کرد _مهشید از صبح نمی‌دونم به چی لج کرده گلدون هایی که تو خونه‌ش هست رو میاره پایین برگ هاش رو بیخودی می‌کنه می‌بره بالا.‌ یکی از گلدون ها رو هم انداخت خاکش ریخت. _چرا جمع نمی‌کنه _نمی‌دونم مادر! جارو برقی من خرابه باید با با جارو دستی جمع کنم. متاسف چادرم‌رو درآوردم _الان من می‌رم جاروم رو میارم‌پایین _جاروت خراب میشه عزیزم! _جارو برای استفاده‌ست چرا خراب شه! آهی کشید و روی مبل نشست _چی بگم! به مهشید گفتم بیار جمع کن‌گفت جاروی من مخزنش شیشه‌ایه خراب میشه خودت با خاکانداز جمع کن اخمم توی هم رفت _چه پرو! اون بریزه شما جمع کنی؟! نگران گفت _دنبال شر می‌گرده هیچی بهش نگی! لبخند زدم.‌جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم _چشم عزیزم. الان خودم جمع‌شون می کنم. چادرم رو روی دستم انداختم و از پله ها بالا رفتم.‌ وارد خونه شدم. اول از همه به قرمه‌سبزیم سر زدم. حسابی جا افتاده. چاشنی‌هاش رو زدم و برنجی که از صبح خیس کرده بودم رو روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم.‌نمک و روغنش رو ریختم. جارو برقی رو برداشتم و بیرون رفتم. سیمش رو به پریز بالای پله ها زدم و شروع به جارو کشیدن کردم.‌بیست دقیقه‌ای طول کشید و بالاخره تموم شد و جارو خاموش کردم _الهی خیر ببینی. _خواهش می‌کنم. الان می زارم بالا میام‌پیشتون جارو بالا بردم. برنج رو دم کردم.‌ لباس هام رو عوض کردم و روسری روی سرم انداختم.‌ تا قبل از اومدن علی باید فریزر خاله رو نگاه کنم. برای سالاد گوجه و خیار از یخچال برداشتم پایین رفتم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀