eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
583 عکس
331 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ یه لحظه میرم‌ پیش زهره. _ یه امشب رو هم طاقت بیار از فردا برو! بذار این خونه هم رنگ آرامش ببینه. _ یه کار واجب باهاش دارم. سرش رو تکون داد و به بالای پله‌ها اشاره کرد. _ برو. پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفتم. پشت دَر اتاق ایستادم؛ چند ضربه به دَر زدم و وارد شدم. با دیدن من صورتش رو برگردوند و گفت: _ چی می‌خوای؟ _ اون روز که توی مدرسه گذاشتی رفتی، خانم مدیر به من گفت که بهت بگم؛ اگر با علی نری مدرسه، راهت نمیده. حتی من رو هم تهدید کرد و گفت که هر دومون رو بر می‌گردونه، از جلوی دَر راهمون نمیده. زهره نگران نگاهم کرد و درمونده گفت: _ من چکار کنم؟ با این که هر وقت درمونده میشه باهام مهربون میشه اما همین هم کافیه. با کمی فاصله ازش روی زمین نشستم. _ نمیدونم؛ به علی که نمیشه گفت. _ به خدا من با هدیه کار نداشتم! فقط دو کلمه باهاش حرف زدم. _ دیگه کار از کار گذشته؛ الان رو بگو چی کار کنیم. _ من چه جوری اینو به مامان و علی ثابت کنم! _ چی بگم. ولی فکر می‌کنم گفتنش به خاله بهتر باشه؛ کمک می‌کنه بی‌سرو‌صدا حل بشه. _ هر چی به خانم مدیر التماس کردم با مامانم بیام، قبول نکرد. گفت فقط با برادرت! وگرنه خودش زنگ می‌زنه. _ دو روزه به خاطر این مدرسه نمیری؟ _ آره. تو رو بهونه کردم؛ گفتم رویا نمیره منم نمیرم. ولی فقط به خاطر این بود. الان هم واقعاً نمی‌دونم چکار کنم. _ می‌خوای من به خاله بگم؟ نگاهی بهم انداخت. _ دوست‌ که ندارم، ولی چاره‌ای هم ندارم. فردا با مامان میرم. خدا کنه قبول کنه! _ من الان میرم بهش میگم. از اتاق بیرون اومدم. زهره هم پشت سرم با صدای پایین گفت: _ من تو راه‌پله می‌شینم که بشنوم. پله‌ها رو پایین رفتم. خاله مفاتیح رو بسته بود. دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود و زیر لب ذکر می‌گفت. روبروش نشستم. متوجه حضورم شد. چشمش رو باز کرد و نگاهم کرد. _ اتفاقی افتاده؟ _ یه چی باید بهتون بگم. چادرش رو از روی سرش پایین انداخت و گفت: _ باز چی شده! _ راستش اون روز که من دیر اومدم، مدیرمون نگهم داشته بود. نگران گفت: _ تو رو چرا؟ _ برای خودم نه، برای زهره. نگاهی به پله‌ها انداخت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت. _ چی کار کرده؟ _ هیچی... یعنی من نمی‌دونم... فقط مدیر گفت که باید با شما بریم مدرسه. گفت با شما نریم، هر دومون رو راه نمیده. _ تو رو چرا آخه! _ نمی‌دونم. منم بهش گفتم برای چی! ولی نگفت. _ بازم باید خدا رو شکر کنید که به من راضی شد. سری پیش گفت که اگر یه بار دیگه رفتار اشتباهی از زهره ببینه، فقط با علی کار داره. بچه‌م علی گناه داره؛ این همه اعصاب خوردی تو زندگی و سختی کارش؛ حالا این بچه بازی‌های زهره هم اضافه شده. بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا فردا بیام ببینم چی شده! _ شب بخیر. جواب شب بخیرم رو داد. از پایین پله‌ها زهره رو نگاه کردم. لبخند روی لبش، رضایتش رو نشون می‌داد. رضایت زهره برام مهم نیست، دنبال آرامشی هستم که با دوستی با‌ زهره بیشتر قسمتم‌ میشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _خانم جان چرا نشسته خوابیدید؟! چشمم رو باز کردم و به تصویر تار روبروم خیره شدم. مدتی طول کشید تا متوجه بشم همون خانم دیشبی هست. _توران خانوم کجاست؟ بالشت رو از بغلم گرفت و به سینی پایین پام اشاره کرد. _صبحانتون رو آوردم.‌ بخورید خان قبل از رفتن میخوان باهاتون صحبت کنن اسم خان تمام احساسات بد رو به یادم آورد و کمی پرخاشگرم کرد _میگم توران خانوم کجاست! طلبکار نگاهم کرد اما با لحن آرومی گفت _من نمیدونم. فقط بهم گفتن شما خوب صبحانه بخورید. امروز طبیب قراره بیان... عصبی از تخت پایین اومدم _برو بیرون بگو توران بیاد. متعجب از رفتارم گفت _وا... خانوم متوجه هستید چی گفتم؟ تن صدام‌رو بالا بردم و سمت در رفتم _توران خانم... روبروم ایستاد و نگران به در نگاه کرد _چرا من رو تو دردسر میندازی! از خیره‌سر بازی دیشبت توران الان دیگه نمیتونه رو پاهاش بایسته که بیاد بالا. بعد هم اومدنش اینجا قدغن شده‌ الان نوبتِ منِ؟ برو بشین صبحانه‌ت رو بخور با این کارهات همه رو تو دردسر ننداز. حرفش روباور نکردم و خواستم به کناری هولش بدن اما بازوهام رو گرفت و مقاومت کرد _برو کنار ولم کن _بشین سر جات قبلا تو هر خراب‌شده‌ای بودی... در با شتاب باز شد و شاهرخ خان عصبی وارد شد _رضوان...تو داری چه غلطی میکنی؟ فوری بازوهام رو رها کرد و سربزیر کنارم ایستاد. ترسی کاملا ناخواسته تمام وجودم رو گرفت و لرزش رو توی دست و زانوم احساس کردم _خان، میخواستن بیان بیرون‌‌، خودتون گفتید نزارم پاشون رو بیرون بزارن. دندون هاش رو بهم فشار داد _اینجوری؟ نگفتم حق نداری نازک تر از گل بهش بگی؟ رضوان خواست حرفی بزنه که عصبی‌تر از قبل فریاد زد _برو بیرون از صدای فریادش من هم‌گریه‌م‌گرفت و چند قدمی عقب رفتم. دَر که بسته شد نگاهش رو به من داد لبخند رو به سختی چاشنی صورتش کرد. _خونه رو گذاشتی رو سرت! قدمی سمتم برداشت و باعث شد تا صدای گروپ‌گروپ قلبم رو بشنوم. _چی کم داری اینجا که داد میزنی؟ آب دهنم‌رو به سختی پایین دادم. _فقط... میخواستم توران خانوم بیاد بالا یکی از ابروهاش رو بالا داد و دستی به سیبیلش کشید و خونسرد گفت _توران یه غلطی کرد که دیگه حق نداره بیاد بالا، انقدر گناهش پیش چشمم بزرگ هست که قبل رفتنم به حسابش برسم.‌ الانم کنار گاو و گوسفندا منتظره برم به خدمتش برسم اشک روی صورتم ریخت _من دیشب خودم اومدم پایین... اخم نمایشی کرد _یادمه بهت گفته بودم که با دروغگو چیکار میکنم! دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟ اونم‌ این‌ رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان‌ رسیدن پارت 427🙊 شرایط کانال رو حتما بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به علی که روی زمین خوابیده نگاه کردم. هر چی بهش گفتم بیا بریم بالا کار داشتنه باشن صدامون میکنن دلش طاقت نیاورد. تقریبا سه ساعته رضا رو آوردن خونه و مهشید برنگشته. رضا هم چشم‌هاش رو روی هم گذاشته ولی تکون های ریز پلکش مشخصه بیداره. خاله پتویی روی میلاد که گوشه‌ای خوابیده بود کشید و آهسته گفت _علی سوییچ رو داد دستش گفت قفل فرمون رو بزن در ماشین رو قفل کن بیا. انقدر بچه‌م خوشش اومد. پس علی فقط به فکر دعوا و تنبیه نیست. کنارم نشست. _پاهام داره از درد می‌سوزه؟ _می‌خواید براتون ماساژ بدم؟ سرش رو بالا داد _نه دورت بگردم.‌ باید برم حموم بزارم تو آب گرم.‌ رگ هاش گرفته. تو بیمارستان خیلی راه رفتم. نگاهی به رضا انداخت و آهی کشید _مهشید خیلی کار بدی کرد! صدای زنگ خونه بلند شد و رضا چشمش رو باز کرد. بلافاصله صدای بسته شدن در خونه بلند شد. خاله ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. صدای یاالله گفتن عمو بلند شد. خاله گفت _مهشید رو آورده. صدای پوزخند رضا باعث شد تا هر دو نگاهش کنیم. خاله روسری رو چادرش رو پوشید و سمت در رفت _رویا علی رو بیدار کن در رو باز کرد _سلام خوش اومدید کنار علی نشستم و بازوش رو تکون دادم _علی... پاشو عمو اومده چشمش رو باز کرد _عمو اومده خاله گفت بیدارت کنم. سر جاش نشست.‌رضا گفت _علی می‌شه کمکم کنی بشینم علی با سر تایید کرد و بلند شد.‌ دستش رو زیر کتف رضا برد و کمک کرد سرجاش بشینه. _جلو عمو آبرو داری کن در خونه باز شد و عمو با الله دیگه‌ای گفت و داخل اومد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀