eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
583 عکس
331 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سر سفره صبحانه نشسته بودیم و همچنان سکوت توی خونه حاکم بود. حتی خبری از شوخی‌های همیشگی رضا با من و زهره نیست. انگار همه ترجیح میدن تا ساکت باشم. رضا با خوشحالی رو به خاله گفت: _ ساعت چند می‌ریم مهمونی؟ خاله گفت: _ هر وقت همه آماده بشن.‌ _ دقیق ساعت بگو بدونم چند باید خونه باشم! علی سرش رو بالا آورد و تأکیدی گفت: _ خونه اومدن شما ربطی به مهمونی نداره! ما هر ساعتی هم که بریم، شما تا قبل از شش خونه‌ای! رضا خودش رو جمع و جور کرد و گفت: _ آره می‌دونم؛ گفتم شاید زودتر بریم. _ نه زودتر از شش نمی‌ریم؛ لطف کن تا شش خونه باش. رضا حواسم بهت هست ها! چند روزه دیر میای. _ دیروز با بچه‌ها رفته... حرفش رو قطع کرد. _ الان وقت توضیح نیست. فقط گفتم بدونی حواسم بهت هست.‌ نگاه ممتد علی روش طولانی شد و دیگه جواب نداد.‌ خاله ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. علی با صدای آرومی گفت: _ توی این خونه به خاطر مامان خیلی مراعاتتون‌ رو می‌کنم. سوء استفاده نکنید، فکر کنید حواسم‌ نیست. تازه گند زهره خوابیده؛ نوبت تو نشه! رضا حق به جانب گفت: _ من که کاری نکردم! علی عصبی نگاهی به دَر آشپزخونه انداخت. _ دیروز کجا بودی؟ _ دانشگاه. _ دانشگاه نبودی؛ آمارت رو دارم. می‌خوای بگم‌ کجا بودی! رضا متعجب به علی نگاه کرد و علی ادامه داد: _ صد بار گفتی موتور، منم عین صد بار گفتم نه! رضا سرش رو پایین انداخت. _ حواست رو بده به دَرسِت! حضور خاله باعث شد تا علی دیگه ادامه نده. نگاهش به پاهای خاله که جوراب پوشیده بود افتاد. _ به سلامتی کجا؟ رنگ و روی زهره پرید. من هم دست کمی از اون ندارم.‌ خاله نیم نگاهی به زهره انداخت و گفت: _ جایی کار دارم. زهره نفس راحتی کشید. _ برای میلاد پرسیدم. مگه قرار نشد با سرویس بره! _ قرار شده اما امروز سرویسش نمیاد.‌ جای دیگه‌ای کار دارم. علی با خاله نمی‌تونه به سبک ما حرف بزنه، که کجا میره و کجا نمیره. برای همین سکوت کرد و ته مونده چایش رو خورد و ایستاد. میلاد فوری گفت: _ مدرسه ما پول می‌خواد. علی که چند روزی به خاطر ناراحتی‌های خانواده، حواسش از میلاد پرت بود؛ لبخندی زد و گفت: _ چقدر می‌خواد؟ _ نمی‌دونم! یه نامه دادم به مامان. _ خودم بهش میدم، تو برو. علی کنار میلاد نشست و صورتش رو بوسید. _ تو یه چند باری پارک رفتن از من طلب داری؛ حواسم هست. می‌برمت. میلاد با ذوق گفت: _ دیگه دوست ندارم برم پارک. همه دوستام میرن کلاس فوتبال، منم می‌خوام برم. مامان میگه شهریه‌اش زیاده، فعلاً نمیشه. دستی به سرش کشید. _ باشه پول میدم به مامان، ببره ثبت‌نامت کنه. رو به خاله ادامه داد: _ پول هست مامان نگران نباش! هم ثبت‌نامش کن، هم هر وسیله‌ای که لازم داره براش بخر. میلاد با ذوق ایستاد؛ علی رو بغل کرد. خوشحالی میلاد همه رو خوشحال کرد، جز زهره. علی خداحافظی کرد و رفت. طبق معمول خاله تا جلوی در همراهیش کرد. تنها کسی که سر سفره از رفتار‌های علی بی‌نصیب موند، منم. حال زهره و رضا رو گرفت و میلاد رو هم حسابی تحویل گرفت.‌ خاله کلافه گفت: _ رضا امروز میلاد رو تو برسون، من برم ببینم این زهره دوباره چه گندی زده. زهره تلاش داشت رضا متوجه نشه، اما خاله از نیت زهره بی‌خبر بود و همه چیز رو گفت. رضا ابرویی بالا انداخت و رو به زهره گفت: _ باز چی کار کردی؟ _ به تو چه!؟ _ یعنی چی به تو چه! یه جواب دُرست به من بده. _ بلند شو خودت رو جمع کن. نمی‌خواد اَدای بزرگتر‌ها رو برای من در بیاری! _ دُرست حرف بزن؛ می‌زنم تو دهنت ها! زهره تهدیدوار گفت: _ تو می‌خوای منو بزنی! بدبخت تو خودت لنگ کتکی. رفتی موتور سواری... رضا با صدای بلند حرف زهره رو قطع کرد تا خاله متوجه نشه. _ از کی پسرا به دخترا توضیح میدن! خاله کلافه گفت: _ ای خدا! بسه دیگه... علی پاش رو از دَر این خونه می‌ذاره بیرون، آرامش از این خونه میره، همه می‌پرن به هم! بلند شو این بچه رو ببر مدرسه! منم برم مدرسه، دوباره سرشکسته شم برگردم. با وجود اون همه استرس، لبخندی ته چهره زهره هست که احساس می‌کنم از چیزی خوشحاله. اما با شناختی که ازش دارم، گفتن این حرف الان فقط جری‌ترش می‌کنه. اصلاً به من چه ربطی داره. هر کی باید به فکر خودش باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 آب بینیم رو بالا کشیدم. _دروغ نمیگم قیافه‌ش رو جدی کرد _دیشب صدای داد و فریاد اومد ترسیدم اومدم بیرون چند لحظه بهم خیره موند و با چند قدمی که آهسته سمتم برداشت نزدیکم‌شد.‌ دستش رو سمت صورتم آورد از ابهت نگاهش نتونستم عقب برم اما هر چی دستش سمت صورتم دراز تر میشد سرم رو عقب‌تر کشیدم. از کارم‌ناراحت شد و دستش رو همونجا نگه داشت و به همون آرومی که نزدیک‌آورده بود انگشت هاش رو بست و دستش رو پایین انداخت. نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _از اول هم بهت گفتم تو با بقیه‌ برام فرق داری. یه حسی نسبت بهت دارم که به قبلی ها نداشتم.‌ ابروهاش رو بالا داد و آرنجش به طاغچه تکیه داد _برای همین هم دروغت رو باور میکنم‌ هم از خبطی که کردی و خودت رو عقب کشیدی برای آخرین بار میگذرم، الانم میگم‌ توران بیاد بالا و بشه ندیمه‌ت‌ و از تنبیهش چشم پوشی میکنم. فقط یه شرط دارم. اسم‌ شرط آورد لرزش زانوهام رو بیشتر کرد. توی عمرم انقدر نترسیدم. حتی اون روزی که زیر دست فرامرز خان فلک می‌شدم و درد می کشیدم. _چه شرطی! تکیه‌ش رو از آرنجش برداشت و سمت پنجره رفت پرده رو اندازه‌ای که بیرون رو ببینه کنار زد _چهار روز دیگه آقام برمیگرده. نمیخوام جلوش جفتک پرونی کنی‌. پرده رو انداخت و هر دو دستش رو توی جیبش کرد. _هر حرکتی از طرف تو که باعث بشه آقام نه بیاره، بی جواب نمیذارم و روزگارت رو سیاه میکنم. لبخند رو دوباره روی لب هاش نشوند _ولی خب کلا نمیخوام اینجوری باهات تا کنم‌‌‌. تن‌صداش رو پایین آورد و چندش آور تر از قبل بهم نزدیک شد. _باهام راه میای مگه نه؟ چند ضربه به در اتاق خورد و باعث شد تا ازم فاصله بگیره با فریاد گفت _اه... چه مرگتونه _خان شرمنده‌م صفی اومده _برو بگو اومدم چند قدم سمت در رفت و چرخید سمتم _الان میگم توران بیاد بالا در رو باز کرد و بیرون رفت. حس بدی بهم دست داد. بی پنهای و بی کسی رو اینجا بیشتر از هر جای دیگه‌ای درک‌میکنم صدای نحسش رو از پشت در شنیدم _خاک‌بر سر بی عرضه‌ت کنن! دو ساعت دووم نیاوردی؟ _خان به خدا اصلا حرفی بهشون نزدم‌ تا بیدار شدن گفتن توران _گمشو پایین بگو توران برگرده پیشش. ولی قبلش بیاد اتاق نازگل باهاش حرف دارم _یعنی دیگه من نیام بالا؟ _کری مگه! من یه بار گفتم تو هم یه بار بفهم. _چشم. ببخشید الان میرم بهش میگم مطمئنم توران میتونه کمکم کنه دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟ اونم‌ این‌ رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان‌ رسیدن پارت 427🙊 شرایط کانال رو حتما بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به احترامش ایستادم. همه سلام دادیم و رضا با اینکه از عمو حساب می‌بره ولی رنگ دلخوری رو از چهره‌ش نبرده. مشماهای میوه‌ای که دستش بود رو گوشه‌ای گذاشت با علی دست داد و سراغ رضا رفت مهشید داخل اومد و نگاه با احتیاطش رو از رضا گرفت و چون می‌دونه خاله در هر صورت ازش طرفداری می‌کنه کنار خاله نشست.‌احوال پرسی کوتاهی کردن وخاله گفت _آقا مجتبی راضی به زحمتتون نبودیم! _چه زحمتی! _شما دیروز هم کلا بیمارستان بودی! _وظیفه‌م بود صدای در خونه بلند شد و علی ایستاد. _من باز می‌کنم. عمو گفت _پس این ا‌ف‌اِف رو کی درست می‌کنید؟ شما که همه‌ش می‌رید تا جلوی در! علی کوتاه خندید _به خدا وقت نمی‌کنم عمو این رو گفت و بیرون رفت. _بهتری آقا رضا؟ رضا نفس سنگینی کشید _با این خانواده‌ای که دارم خوب هم نباشم‌خوب می‌شم. مامان هوام رو داره. رویا هم برات سوپ درست کرده. علی هم نشسته پایین ببینه من چیکار دارم.‌ میلادم که همیشه غر میزنه شده دست فرمون خونه عمو متوجه منظور رضا نشد _خدا رو شکر خاله نگاه پر از توقعش رو برای لحظه‌ای به مهشید داد. در خونه باز شد و علی داخل اومد. _مامان اقدس خانم کارت داره اسم اقدس خانم باعث شد تا توی گوشم صدایی شبیه سوت بپیچه. اخم‌هام تو هم رفت و به علی خیره شدم _این اینجا چی می‌خواد؟! خاله ایستاد و رو به عمو گفت _شرمنده‌م ببینم همسایه چی میگه؟ دلم طاقت نیاورد _همسایه‌ی ما نیستن اینا! هی بی خود و بی جهت هر روز اینجان خاله نگاهم کرد و عمو گفت _بعضی از این مردم خیلی مزاحمت ایجاد می‌کنن.‌ نمونه‌ش یه ساعت پیش خونه‌ی ما بود نگاه پر حرفم رو به علی که کاملا بی تقصیر بود دادم _اگر اف‌اِف رو درست کنی اینجوری نمی‌شه علی زیر لب گفت _من چه می‌دونستم کیه! کنارم نشست. عمو گفت _خب مزاحمه بزار رویا بره دست به سرش کنه خواستم بایستم که دست علی مانع شد و آهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفت _عه! بشین سرجات ببینم! و خاله گفت _بنده خدا کار داره! رویا شلوغش می‌کنه در رو باز کرد و بیرون رفت. مهشید تنها شد و احساس امنیتش رو از دست داد. ایستاد و کنار عمو نشست. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀