🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت136
🍀منتهای عشق💞
علی رو به خاله گفت:
_ من میرم ماشین رو روشن کنم تا شما بیایید.
خاله کنار علی ایستاد و آهسته حرفی بهش زد. علی گفت:
_ باشه. حواسم هست.
_ سفارش کن!
_ میگم.
از دَر بیرون رفت. زهره گفت:
_ مامان الان قراره همهمون رو بچپونید تو یه ماشین؟
_ همش نیم ساعت راهِ! من و میلاد جلو میشینیم، شما سه تا هم عقب.
_ من وسط لِه میشم.
_ زهره تو چرا همیشه غر میزنی؟
_ شما راحت میری جلو، خبر از حال ما نداری.
_ درد تو له شدنِ یا کنار پنجره نشستن!
زهره روی پله نشست و با لجبازی گفت:
_ من اصلاً نمیام.
_ خب رضا و میلاد بشینن جلو، من میام عقب.
_ باز این جوری بهتره، ولی در هر صورت من جام تنگه.
دَر خونه باز شد و علی رو به خاله گفت:
_ یه بطری آب بدید من بریزم تو...
نگاهش تو خونه چرخید.
_ چیزی شده؟
زهره فوری ایستاد و تا جلوی دَر رفت. خاله گفت:
_ نه مادر چیزی نشده. آب برای چی میخوای؟
_ بریزم تو ماشین.
_ الان میدم رضا برات بیاره.
_ زود باشید دیگه دیره.
خاله با لحنی که توش تهدید بود گفت:
_ زهره تو برو بشین آمادهای، ما هم الان میاییم.
زهره بیچونوچرا با علی رفت. میلاد و رضا هم بیرون رفتن.
کفشهام رو پوشیدم که صدای زنی از بیرون خونه باعث شد تا سرم رو بلند کنم.
اقدسخانم اینجا چی میخواد!
خاله با عجله سمت دَر رفت.
سلام و احوالپرسی کردن. اقدسخانم گفت:
_ خدا بد نده زهراخانم! لباس مشکی برای چی؟
_ بد نبینی. شوهر خواهرشوهرم امروز فوت کرده.
_ ای وای! خدا بیامرزش. من یه کاری داشتم که با این اوضاع انشالله بعداً مزاحم میشم.
_ شرمندت شدم اقدسخانم! سر راهیم وگرنه تعارفت میکردم بیای داخل.
_ نه بابا این حرفها چیه! انشاءالله غم آخرتون باشه. من چند روز دیگه مزاحم میشم.
این رو گفت و بعد از خداحافظی رفت. رو به خاله گفتم:
_ این دیگه چی میخواد اینجا!
خاله چپچپ نگاهم کرد.
_ جدیداً تو کار بزرگترها خیلی دخالت میکنی.
_ آخه خاله خیلی رو دارن! دخترش به علی گفته تو سرخر داری، من زنت نمیشم؛ مامانش پاشنهی دَر خونهی ما رو کنده.
با تعجب گفت:
_ سرخر یعنی چی؟ رویا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی تو!
جلو اومد و دَر اتاق رو قفل کرد.
_ از الان داری خواهرشوهر بازی در میاری ها!
_ خواهرشوهر بازی رو زهره باید در بیاره نه من!
_ هیچ فرقی نمیکنه.
_ چرا دیگه خاله! من خواهر علی نیستم؛ دختر عمو و دخترخالهشم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت دَر هدایتم کرد.
_ صد بار گفتم توی این خونه، تو با زهره هیچ فرقی نمیکنی.
میلاد با عجله اومد تو حیاط.
_ مامان داداش میگه بیا دیگه!
_ اومدیم.
اگر همه کوتاه بیان، خاله کوتاه بیا نیست. از هر راهی میخوام بهش بفهمونم که من خودم رو خواهر علی نمیدونم، باز حرف خودش رو میزنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت136
شروع به عوض کردم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم این لباس ها رو تن هر آدم زشتی هم بکنی زیبا به نظر میرسه.
روسری رو روی سرم انداختم دیده بودم نعیمه چطور گیره رو زیر گلوش میزنه اما الان نمیتونم درست ببندم.
نگاهی به در انداختم آهسته گفتم
_ تورانخانوم...
بلافاصله در رو باز کرد و داخل اومد نگاه خریدارانهای بهم انداخت و لبخند تلخی زد.جلو اومد موهام رو مرتب کرد و روسری رو زیر گلوم مرتب گرد و با گیره بست.
_هزار ماشالله! پوستت روشنِ همه چی بهت میاد. چقدر خوشگل شدی. همیشه لپات گل انداخته لباتم سرخِ. اصلا نیاز به سرخاب سفیداب هم نداری.
_من این لباس ها رو نمیخوام. میشه درشون بیارم؟
_بهتره فعلاً چموش بازی در نیاری، میدونم دختر زرنگی هستی و میتونی گلیم خودت رو از آب در بیاری. تو این مدت با دهن قرصت با سکوت های به جا و حرف نزدنت بهم ثابت کردی. الانم زرنگ باش همین جوری با سیاست باش، تا تکلیفت رو معلوم کنیم.
_ به نظرتون میتونم تو شکار فرار کنم؟
_ هر کاری میشه کرد، بستگی داره که خان چه جوری باهات رفتار کنه. تلاش کن اعتمادش رو بدست بیاری. اگر بفهمه قصد داری فرار کنی دیگه خبری از این اتاق گرم و رفتارهای مهربونی که میبینی نیست.
اگر بخواد کسی رو بگیره، میگیره. اگه بخواد صیغهت کنه، میکنه. اگه بخواد عقد کنه، میکنه. کسی نمیتونه جلودارش باشه به زور و با التماس و خواهش و تمنا هم براش فرقی نداره. فقط میخواد به خواسته هاش برسه. اگرم تا الان کاری نکرده و منتظر اجازه خانِ؛ به خاطر اینکه خان تهدیدش کرده اگر بار دیگه زنی روصیغه خودش بکنه از ارث محرومش می کنه، اونوقت این همه مال و اموال که قراره بهشون برسه بین دخترهاش تقسیم میشه و هیچی بهشون نمیرسه.
خان هم که هم مال دوستِ، هم زن دوستِ! سعی میکنه حرف پدرش رو گوش کنه. انقدر که از ایوب خان حساب میبره از هیچکس دیگه نمیبره. تنها امیدی که الان ما داریم قبل از هر نقشهای، اینهکه ایوب خان بیاد حکم کنه نه عقد نه صیغه. خوش بین باشیم بعدش مجبور میشی بیای توی مطبخ کار کنی. که بازم از دست خان در امان نمیمونی
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت 441🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت135 🍀منتهای عشق💞 داخل رفتم روسریم رو درآوردم روی دسته
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت136
🍀منتهای عشق💞
کمی خودم رو بهش نزدیککردم و صورتش رو بوسیدم. تکیهم رو به بدنش دادم. علی دستش رو از پشت گردنم رد کرد و روی پهلوم گذاشت و گفت
_خب دلبر، بگو ببینم چی به رضا گفتی که میگه رویا یه حرف میزنه آتیش میندازه به جون آدم
ریز ریز خندیدم فشاری به بدنم آورد و با خنده گفت
_چی گفتی بهش؟
سر بلند کردن و از اون فاصله به چشمهاش نگاه کردم
_حاج آقا هر وقت شما گفتی دایی و زن دایی چشونه منم میگم!
یکی از ابروهاش رو بالا داد
_گرو کشی میکنی؟!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و با سر تایید کردم. حرصش گرفت اما انگار خوشش اومده
_باشه. بشین ببین کی توی این گرو کشی میبازه.
خواست دستش رو بردار که اجازه ندادم نگاه عاشقانهم رو توی صورتش چرخوندم و خندهم رو کنترل کردم
_از همین الان اعلام میکنم که من میبازم. بهش گفتم آه میلاده انقدر بیخودی این بچه رو نزن
نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زمین داد.
_درست گفتی. نظر منم همینه. ولی شرایط رضا الان خوب نیست. گفتن این حرف یه جورایی پاشیدن نمک به زخمش بود.
صدای در خونه بلند شد علی دستش رو از رو پشت گردنم برداشت و سرش رو سمت در چرخوند و گفت
_ بله؟
مهشید گفت
_منم
ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم بازش کردم به مهشید که با چشمهای پف کرده از گریه زیاد، که کمی هم طلبکاره نگاه کردم
_از سوپی که درست کردی بازم مونده؟
لحنش انقدر بده که متوجه شدم از اینکه چرا من برای رضا سوپ درست کردم ناراحته
انتظار داشته تا نیومدنش رضا گرسنگی و درد رو تحمل بکنه تا خانم خوش گذرونیش تموم بشه برگرده پیش شوهرش.
خب بگو اگر من برای شوهرت سوپ درست نمیکردم الان میخواست چی بخوره که انقدر طلبکاری!
دلم نمیخواد ادامه دهنده هیچ کینهای باشم لبخند زدم و گفتم
_ آره عزیزم مونده. یه چند لحظه صبر کن الان برات میارم
در در و نیمه باز گذاشتم سمت آشپزخونه رفتم و بقیه سوپی که توی قابلمه بود رو توی کاسهای ریختم و زیر نگاه علی سمت در رفتم و کاسه رو رو به مهشید گرفتم
_ بیا عزیزم اگر بازم خواست، خودت کار داشته باشی نتونی براش درست کنی بگو براش درست میکنم
کاسه رو ازم گرفت نگاه خیرهای بهم انداخت و گفت
_ دیگه خودم درست میکنم.
بدون تشکر پاکج کرد و سمت خونش رفت در رو بستم و نفس سنگینی کشیدم و رو به علی با صدای آهستهای گفتم
_نمیدونم کی به زنعمو و مهشید گفته و اینا باورشون شده تافته جدا بافته خلقتن و میتونن هرجور که دلشون میخواد با هر کسی حرف بزنند.
_چی میگه مگه؟
کنارش نشستم.
_طلبکاره. اخلاقش مثل عمهست
صدای آهنگ گوشیش بلند شد. علی ایستاد و سمت میز ناهار خوری رفت
_اولا غیبت نکن
گوشیش رو برداست و با خنده ادامه داد
_دوما عمه تا با تو حرف نزنه ول کن نیست
صفحهی گوشی رو سمتم گرفت و اسم عمه رو نشونم داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀