eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
581 عکس
335 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله بی‌خیال نشد و سمتم اومد.‌ روی یک پا نشست؛ سلامی به خانم جون کرد و رو به من گفت: _ بلند شو بیا دیگه! با لجبازی جوابش رو دادم. _ نمی‌خوام بیام. نگاهی به حیاط انداخت و سؤالی گفت: _ یعنی برای هر کاری باید دست به دامن علی بشم؟ _ خاله یادت نیست اون شب به من چی گفت؟ _ اون شب تو بی‌ادبی کردی، عمه‌ت هم... خانم‌جون دستم رو گرفت و گفت: _ الان جای این حرف‌ها نیست.‌ آدم باید موقعیت رو بسنجه. به زور خاله و خانم‌جون ایستادم.‌ خاله کنار گوشم‌ گفت: _ اینا این رفتارهای تو رو از چشم من می‌بینند. _ شما اجازه بده، من به همه میگم از چشم شما نبینن! _ ماشالله زبونت دو متره.‌ هر چی دلت بخواد میگی، بعد می‌ندازی گردن من. _ وقتی شما به علی میگی که به من بگه جواب کسی رو ندم، گردن شما نیست؟ چپ‌چپ نگاهم کرد. _ یه تسلیت گفتن انقدر سخته رویا! نگاهم رو از خاله گرفتم و سمت عمه رفتم. چادرش رو روی صورتش کشیده بود و آهسته گریه می‌کرد. روبروش نشستم. لحظه‌ای دلم براش سوخت. _ سلام عمه. تسلیت میگم. سرش رو بالا آورد و درمونده با چشم‌های اشکی نگاهم کرد. _ سلام عمه جان. ممنونم.‌ حضور خانم‌ها برای عرض تسلیت باعث شد تا زود‌تر بتونم سر جام برگردم. کنار خانم‌جون نشستم. سر چرخوندم و به علی و دایی که کنار هم‌ توی حیاط ایستاده بودن، نگاه کردم. میلاد جلوی علی ایستاده بود و همزمان که بالا و پایین‌ می‌پرید ،حرف هم می‌زد. علی از توی جیبش اسکناسی بهش داد. میلاد لحظه‌ای از شوق بالا و پایین پریدن افتاد و نگاهش بین پولی که علی بهش داده بود و خود علی، جابه‌جا شد و چیزی گفت. دایی و علی هر دو خنده‌شون رو جمع و جور کردن و علی اسکناس دیگه‌ای به میلاد داد. نگاه علی به من افتاد که فوری سرم رو پایین انداختم.‌ قصدم نگاه کردنش نبود، اما الان فکر می‌کنه من بهش زل زده بودم.‌ زهره برعکس همیشه آروم و ساکت نشسته.‌ با قرار گرفتن سینی چایی روبروم، سرم رو بالا گرفتم و به مهشید نگاه کردم.‌ ممنونی گفتم که اونم از خدا خواسته زود از کنارم رفت.‌ صدای چیزی شبیه به انفجار باعث شد تا همه بترسن.‌ به حیاط نگاه کردم؛ هیچ مردی تو حیاط نمونده بود و همه به دنبال صدا بیرون از خونه رفته بودن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _کی؟ چشم‌هاش گرد شد. لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه. اخه به من چه کی! اصلا این چه سوالی بود پرسیدم؟! تکیه‌ش رو از آرنجش بردلشت و نشست. _نمیشناسیشون اما چون باید بالاخره با تمام قوم و خویش من آشنا بشی برات میگم.‌ عموم تازه مرده، پسر بزرگش بدجور موی دماغم شده بود‌‌. نمیدونم سر چی ولی، نامزدیش رو با دختر یکی مثل خودش و باباش بهم میزنه نفسش رو اینبار متفکرانه بیرون داد. فکر میکنه من نمیدونم در رابطه با کی حرف میزنه. _تو یه دعوای خانوادگی سر همون نامزدی، میزنه دادمادشون رو میکشه. ناخواسته هینی کشیدم. یعنی فرامرزخان اونشب، بهادر خان رو کشته! نیم‌نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد _یه وقتا باید یه اتفاق بد برات بیفته تا بفهمی باید سرت به کار خودت باشه. _الان چی میشه؟ اخم‌هاش توی هم رفت و با دلخوری نمایشی پرز یقه‌ش رو با دست گرفت _گفتم بدونی که چرا کبکم خروس میخونه. دیگه از اونا سوال نپرس. فوری لبخند زد و با همون هیجان قبلش ادامه داد _برای همین نمیخوام حتی یه روز هم خوش گذرونیم رو تموم کنم. اصلا باید پایکوبی راه بندازم.‌ ایستاد و روبروی آینه رفت. با افتخار به خودش نگاه کرد _الان میگم لباس گرم و مناسب برات بیارن آمادت کنن قبل از اینکه کسی بخواد نه بیاره با هم بریم شکار چندش آور نگاهم کرد _خودتم دوست داری؟ ناامید از اینکه انقدر زود حرف شکار رو زد و ترسیده از حرف های هشدار مانند توران سرم رو بالا دادم چهرش رو جمع کرد و با اخم گفت _نشو مثل اون زنی که به ظاهر جوونِ اما با نه، نه کردن هاش هم‌خودش رو، هم من رو پیر کرده.‌ دلم‌خوشه زن دارم. همیشه یه چشمش اشکِ یه چشمش آه. تو اندازه‌س سنت رفتار کن.‌ سرخوش و سرحال باش نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با خنده گفت _مثل گوساله‌ای که تازه از آخور در رفته دوباره صدای قهقه‌ش بالا رفت و خوشبختانه اینبار سمت در رفت و بیرون رفت تا اومدم‌به خودم بیام‌ و به ترس و گریه اجازه بدم که دوباره کارشون رو شروع کنن صدای فریادش که از خوشی بود تنم رو لرزوند _توران... بیا بالا حاضرش کن. صداش هر لحظه از پایین تر میر. تن صداش رو تغییر نداده و علتش اینه که داره از پله ها پایین میره. _اسب درشکه رو عوض کنید بی استراحت راه میفتیم قدرت با ماشالله چند نفر رو انتخاب کن دنبالمون بیان. دوباره خندید _من ادامه‌ی جشن و پایکوبیم رو میبرم وسط شکار در اتاق باز شد و توران با چمدونی که به سختی حملش میکرد داخل اومد _خانم جان معطل نکنید. باید زود حاضر شید که منم برم‌پایین لباس بپوشم پر بغض گفتم _توران خانم تو رو خدا یه کاری کنید من فرار کنم چمدون رو روی تخت گذاشت و مضطرب به در نگاه کرد _صبر داشته باش. باید یه وقتی راهیت کنیم‌که پای کسی وسط نباشه. آهی کشید و سرش رو متاسف تکون داد _این حرص و جوشی که نازگل خانم میزنه، گمون نکنم بچه‌ش بمونه در چمدون رو باز کرد و لباس‌های گرمی رو جلوی گذاشت. اینا رو روی همین لباستون بپوشید. بعدشم چادر و روبند رو ببندید _چادر! من تا حالا... _تا زمانی که اینجایید و اختیارتون دست مرد بد‌دلیِ که همه رو به چشم خودش نگاه میکنه نباید هیچ مرد نامحرمی چشمش بهتون بیفته. خودتون میپوشید من برم‌پایین آماده بشم؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با عجله به خونه برگشتم و سیب نصفه‌ی علی رو برداشتم.‌ نشستم پام رو روی پام انداختم و به تلوزیون نگاه کردم. گازی از سیب زدم که در خونه باز شد و علی داخل اومد. سیب رو گوشه دهنم نگهداشتم _چی شد؟‌ رفت؟ نگاه پر حرفی بهم انداخت و پیراهنش رو درآورد و روی مبل انداخت و نشست. دست دراز کرد و سیب رو ازم گرفت و شروع به خوردن کرد.‌ گوشیش رو برداشت و همون طور که صفحه‌ی گوشیش رو بالا و پایین می‌کرد گفت _رویا بالا بمون یعنی چی؟ به سختی جلوی خنده‌م رو گرفتم _بالا موندم که! نیم نگاهی از بالای چشم بهم انداخت و دوباره به گوشیش خیره شد _نگو که متوجه منظورم نشدی! خودم رو مشغول جمع کردن پیش دستی های روی میز کردم تا متوجه خنده‌های ریزم نشه. طوری که خودش هم داشت جلوی خنده‌ش رو می‌گرفت گفت _کوفت. پرو چه می‌خنده! همین حرف باعث شد تا دیگه نتونم خودم رو کنترل کنم با صدای بلند خندیدم. با احتیاط به در نگاه کرد _آروم! الان فکر می‌کنه تو اینور از دعوای اونا جشن گرفتی.‌ دستم رو روی دهنم گذاشتم. _ببخشید _کی باشه چوب این فضولی هات رو بخوری. دستم رو برداشتم _اسمش فضولی نیست.‌کنجکاویه. بعد هم من به عنوان عقل کل باید از همه چی با خبر باشم حرصی خندید _چه رویی هم داری. خودم رو سمتش کشیدم و گازی از سیب توی دستش زدم. _اگه رو نداشتم که الان اینجا نبودم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خسته از مسیر راه روی مبل نشستم‌. این که علی و دایی میلن دنبالم یه نعمت بزرگه و امروز که مجبور شدم خودم برگردم قدرش رو می‌دونم. چند ضربه به در خورد و صدای زهره بلند شد _رویا... کش چادرم رو آزاد کردم و ایستادم و سمت در رفتم و بازش کردم. _چرا اومدی بالا! کارت داشتم از جلوی در کنار رفتم. _بیا داخل.‌دارم از خستگی می‌میرم _تو هم بیکاری! بشین زندگیت رو بکن. هی درس درس! که چی بشه؟ روی مبل نشستیم. کوتاه خندیدم _تو از اولم تنبل کلاس بودی. _به زور مامان و از ترس علی میومدم مدرسه. این مهشید چش بوده دیشب؟ _دنبال شر نگرد! _نه‌ به خدا. تو بیمارستان انقدر حالم برای رضا بد شد که گفتم اگر مهشید حرفی نزنه من دیگه هیچی بهش نمی‌گم. حالا بگو دیشب چی شد؟ _اول بگو کی به تو گفته؟ _میلاد. _این بچه آدم نمی‌شه! حرفشون شد مهشید خواست بره علی و خاله نذاشتن. _کاش می‌ذاشتن بره. صدای در اتاق بلند شد و مهشید گفت _رویا جون خندیدم و آهسته گفتم _یا خدا! این هر بار میگه جون بعدش یه بلایی سر من میاره _جواب نده خودش میره؟ _شاید رضا چیزی می‌خواد. _در بازه بیا تو در رو هول داد و داخل اومد. از نگاهش مشخصه حضور زهره ناراحتش کرد _هویج داری؟ _نه. منم از خاله گرفتم نگاه خاصی به خونه‌م انداخت. این نگاهش برام آزار دهنده‌ست . طوری که جهیزیه‌م رو بی ارزش نشون بده لب هاش رو‌پایین داد و گفت _دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم آدم‌اگر بهترین جهیزیه‌ی دنیا رو هم داشته باشه پدر و مادر نداشته باشه هیچی به چشمش قشنگ نمیاد. خیره نگاهش کردم که زهره خندید گفت _وسط دعوا چه فکرایی میکنی. بعد هم مهشید جان وقتای بیکاری به جای اینکه بشینی به زندگی این و اون فکر کنی برو آشغال میوه هاتون رو گل و بوته کن که این همه پول دادی کلاس چرت و پرت رفتی به یه دردی بخوره. صدای خنده‌ش بالا رفت و ادامه داد _فقط بعدش یا خودت بخورشون یا بده محمد ببره بده گوسفنداش، داداش منو به اسهال نندازی با اون پای شکسته. زهره انقدر خوب جواب داد که دلم می‌خواد با صدای بلند بخندم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀