🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت14
🍀منتهای عشق💞
_ بهت پول میدم چند سری از این لپلپها که مجتبی برای میلاد خرید رو بخر، که از چشمش بیافته.
_ نه اتفاقاً نمیخرم که دفعه آخرش باشه جلوی یه غریبه از این حرفها بزنه.
_ غریبه نبود! عموتون بود.
_ باید بفهمه.
_ هر کار صَلاحِ انجام بده. بلند شو برو بخواب، صبح خواب نمونی.
ایستادم و پلهها رو بالا رفتم. چرا خاله به علی گفت باهام حرف بزنه! خودم صبح بهش اطمینان میدم که محبتهای مادرانهاش رو توی این چند سال فراموش نمیکنم و تحت هیچ شرایطی، حتی اگر بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنن از اینجا نمیرم.
وارد اتاق شدم. انگار نه انگار که زهره استرس داره! خوابیده بود و صدای خروپفش هم بلند بود. با صدای بسته شدن دَرِ اتاق علی، سرجام نشستم.
چشم باز کردم. دیشب تا صبح خواب خاله و ناراحتیاش رو دیدم. روسریم رو که کنار بالش گذاشته بودم برداشتم و روی سرم انداختم. چون همه خوابند و علی توی اتاق خودشه، گرهش رو سفت نکردم و از اتاق بیرون رفتم.
بعد از طی کردن پلهها، خاله رو دیدم که وسط اتاق، با چادر سفیدش سر به سجده گذاشته بود و مناجات میکرد.
کنارش نشستم. متوجه حضورم شد. سر از سجده برداشت، با چشمای اشکیش رو به من گفت:
_ چی شده عزیزم!
_ بیدار شدم نماز بخونم.
لبخند زد و با محبت گفت:
_ رو سجاده خودم بخون.
_ خاله.
_ جانم.
_ من دیشب حرفاتون رو با علی شنیدم.
نگاهش دلخور شد. تنها کاری که خاله خیلی ازش متنفرِ، گوش ایستادنِ؛ که هیچ وقت نتونست جلوی من و زهره رو بگیره.
_ خیلی کار اشتباهی کردی.
_ ببخشید، اما شنیدم.
سرم رو پایین انداختم.
_ خاله خیالتون راحت به خدا من هیچ جا نمیرم؛ آقاجون بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنه من شما رو ترک نمیکنم. شما رو مثل مادر خودم دوست دارم.
من علی، رضا، زهره و میلاد رو هم دوست دارم. دلم میخواد با شما زندگی کنم. زندگی توی جمع و خوش گذروندن با شما رو دوست دارم.
برم تو رفاه و تنهایی خونه آقاجون که چی بشه. اصلاً دوست ندارم. خواهش میکنم نگران نباش.
اشکی که از چشم خاله اومد، باعث شد تا سرم رو روی پاش بزارم و دستش رو که روی پاش بود ببوسم.
_ به خدا دوستتون دارم!
خاله نوازشوار دستش رو روی سرم کشید.
_ میدونم عزیز دلم. تو همه چیزت به فاطمه رفته؛ مهربونیت؛ خوبیات؛ دل پاکت؛ قدر شناسی و با معرفت بودنت. من بیخودی استرس داشتم.
از این که خاله رو خوشحال کرده بودم، انرژی گرفتم. نمازم رو خوندم و کتری رو پر آب کردم.
شنبه تا پنجشنبه که من و زهره به مدرسه میریم صبحانه رو دسته جمعی میخوریم. چایی رو دم کردم و سفرهی صبحانه رو آماده کردم. علی با عجله نون تازهای که خرید بود رو توی سفره گذاشت. براش چایی ریختم. طبق معمول زودتر از همه خورد و منتظر هیچ کس نشد و ایستاد.
مامان نگران گفت:
_ کجا؛ بشین قشنگ بخور.
_ نونوایی شلوغ بود، معطل شدم. الان سرویس میره جا میمونم.
_ انشالله خودت ماشین بخری عزیزم.
_ انشالله.
با سرعت از خونه بیرون رفت.
مگه قرار نبود با من و زهره حرف بزنه! شاید میخواد یه روز دیگه باهامون صحبت کنه.
رضا و زهره پچپچ کنون وارد آشپزخونه شدن. صبحانمون رو خوردیم و طبق معمول با رضا راهی مدرسه شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت14
🍂یگانه🍃
روی برگه زیردستش چیزی نوشت به سمت امیری گرفت.
_بیا امیر تو اینها رو از داروخانه بگیر زود بیا ببینم نیاز به بستری داره یا نه.
آقای امیری نسخه از دکتر گرفت و بیرون رفت. روی تخت نشستم به روبرو خیره شدم.
یاد روز اولی که بعد از فوت بابا بود افتادم. روزی که اختیار زندگیم افتاد دست پیمان. تا اون روز هیچکس بالاتر از گل به من نگفته بود. رنگ نگاهش مثل همیشه نبود با حرص و تنفر نگاهم میکرد.
از هیبت نگاهش ترسیدم هر قدمی که به سمتم برمیداشت قدمی به عقب می رفتم. دیوار پشت سرم باعث شد تا پیمان هر لحظه بهم نزدیکتر بشه.
_ خوب گوش هات رو باز کن دوران خوش پرنسس بودنت تموم شده الان صاحب اختیارت منم. توام هر چی میگم میگی چشم وگرنه عین خر کتک میخوری.
به خودم جرات دادم خیره به چشمش گفتم.
_ تو بیجا کردی! فکر کردی کی هستی...
نفهمیدم چی شد ولی از ضربه ای که به صورتم خورد به زمین پرت شدم. ناباورانه دستم رو روی صورتم گذاشتم و عصبی نگاهش کردم.
_ تو حق نداری روی من دست بلند کنی.
روی زانو جلو نشست
_منتظری بابای گور به گوریت از قبر بلند شه کمکت کنه و به دادت برسه؟
دستش رو دور گردنم گرفته شروع به فشار دادن کرد
_گفتم دوران پرنسس بازی تموم شده تو الان توی این خونه یه نون خور اضافهای که نفس کشیدنت هم دست منه.
فشار دستش هر لحظه بیشتر می شد و احساس خفگی داشتم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت14
🌟تمام تو، سَهم من💐
ایستادم.
_ کجا؟
_ یه مرد تو کوچهتون ایستاده بود، خیلی به من نگاه کرد. میترسم ماشینم رو ببره؛ یه نگاه کنم.
سارا ایستاد و با رنگ و روی پریده گفت:
_ چه شکلی بود؟ قدش بلند بود؟
_ آره.
_ وای حوریناز چی پوشیده بود!
_ یه بلوز سفید تنش بود با شلوار مشکی.
مضطرب گفت:
_ کلاه هم داشت؟
_ آره اول تو جیبش بود ولی گذاشت رو سرش رفت.
_ مطمئنی رفت؟
_ آره. میشناسیش!؟
_ کاش زودتر میگفتی.
سمت گوشیش رفت.
_ کی هست این؟
_ دنبال امیرن.
گوشی رو برداشت؛ شمارهای گرفت و کنار گوشش گذاشت.
_ الو امیر.
_ کجایی؟
_ این یارو که کلاه سرش بود، الان جلوی دَر خونهمون بوده!
با گریه گفت:
_ من چیکار کنم؟
_ باشه.
_ امیر توروخدا من رو جا نذاری!
_ تا دو ساعت دیگه میرسم.
_ خداحافظ.
گوشی رو انداخت و با عجله به سمت اتاقشون رفت.
_ حوریناز من رو تا ترمینال میبری؟
_ کجا میخوای بری؟
_ مادر امیر حالش بد شده، باید بریم شهرستان.
سمت اتاقی که توش بود رفتم. با عجله لباسهاش رو توی کیفش میگذاشت.
_ مگه مادر امیرخان ترکیه نبود!
چند ثانیه خیره نگاهم کرد.
_ مادربزرگش، اشتباهی گفتم مادرش. من رو میبری ترمینال؟
_ آره اما دانشگاه چی!
_ برمیگردم تا اون موقع.
_ چه جوری میخوای بری شهرستان و برگردی!؟ سارا من به امید تو با این پسرِ قرار گذاشتم.
_ باید چیکار کنم؟ زنگ بزن بهش بگو صبر کنه. نه صبر کن... بذار بهت زنگ میزنم باهات حرف میزنم.
هر دو حاضر شدیم و کفشهامون رو پوشیدیم. جلوی در حیاط ایستادیم.
_ یه نگاه کن ببین تو کوچه نیست!
هم زمان که سمت دَر رفتم، پرسیدم:
_ با امیرخان حساب کتاب داره، تو چرا میترسی!
_ کلی تهدید کرده که میاد سر وقت من.
دَر رو باز کردم و هر دو طرف کوچه رو نگاه کردم؛ خبری ازش نبود. رو به سارا که تو حیاط منتظر بود گفتم:
_ نیست. بیا بیرون.
آروم و با احتیاط بیرون اومد و نگاهیوبه اطراف کرد و با سرعت سمت ماشین رفت.
_ بیا بریم.
_ دَر خونهتون رو نبستی!
_ ولش کن بیا بریم.
رفتارهای سارا مشکوک بود، اما تلاش کردم تا مثل همیشه که کمکم میکنه، کمکش کنم. دَر خونشون رو بستم و با همون عجلهای که سارا روی صندلی نشست، نشستم.
_ قفل فرمون برای چی زدی؟ حالا که من عجله دارم همه چیز دستبهدست هم میده تا دیر برسم.
_ بابا از یارو ترسیدم، فکر کردم دزده!
ماشین رو روشن کردم و با سرعت از کوچه خارج شدم
سارا مدام با گوشیش شمارهای میگیره که هر بار بیپاسخ میمونه. صدای گریهش، ناراحتم میکنه.
_ از چی میترسی! اگه تو رو نبره، مگه خودت خونه مادر بزرگش رو بلد نیستی؟
شدت گریهش بیشتر شد.
_ سارا از چی ناراحتی؟
_ پول ندارم برم.
_ من بهت میدم؛ اصلاً سوییچ ماشینم رو بهت میدم.
متعجب نگاهم کرد. اشکش رو پاک کرد و گفت:
_ واقعاً!؟
_ آره عزیزم. تو این همه به من خوبی کردی، این جای یکیشون.
_ پس مامانت؟
_ عیب نداره یکم غر میزنه.
صدای تلفن همراهش بلند شد. به صفحه گوشی نگاه کرد و فوری پاسخ داد:
_ الو امیر...
_ چرا جواب نمیدی؟
تن صداش بالا رفت.
_ من دارم میام.
ترسیده به روبرو خیره موند و ناباورانه لب زد:
_ نه امیر!
دستش رو روی دستم گذاشت.
_ یه لحظه نگهدار.
کاری رو که میخواست انجام دادم. ماشین رو گوشهای بردم و پارک کردم. بلافاصله پیاده شد. حس کنجکاویم باعث شد تا به خودم جرأت بدم و کمی شیشه رو پایین بکشم.
انقدر با صدای بلند حرف میزد که بیشتر شبیه به فریاد بود. اگر شیشه رو هم پایین نمیدادم، قطعاً صداش رو میشنیدم.
_ امیر به قرآن ازت نمیگذرم.
_ آره داد میزنم؛ میخوای چیکار کنی؟
_ این آخر نامردیه، با این کارت همه چیز میافته گردن من!
صداش پر از پشیمونی و التماس شد.
_ امیر من به زور تو همراهتون بودم! صد بار گفتم نه، هر بار سرم داد زدی؛ کتکم زدی؛ مجبورم کردی؛ این رسمش نیست که من رو تنها بذاری!
_ تو داری میذاری بری!
از آیینه نگاهش کردم. اشکش رو پاک کرد و مصمم گفت:
_ باشه بگو چیکار کنم؟
_ من غلط کردم؛ اشتباه کردم؛ معذرت میخوام. الان بگو چیکار کنم؟
نگاهی به ماشین من انداخت.
_ آره میتونم.
_ قول میدی؟
_ بگو جان سارا!
_ باشه، فقط پول بریز به کارتم.
_ یه کارت دیگه جور میکنم.
_ امیر تو رو خدا یادت نره!
ناامید به صفحهی گوشیش نگاه کرد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
https://eitaa.com/yeganestory/5
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت14
با غصه نگاهش کردم
_پری...
نگاهی بهم انداخت
_ بله!
_میشه بهم بگی تیمور در رابطه با من چی به رجب گفت؟
انقدر صدام غمگین بود که پری هم ناراحت شد دست هاش شل شد و کنار گونی برنج نشست.
_ نمیدونم نشنیدم فقط شنیدم که میگفت تا دو ماه دیگه بیشتر نمیتونن اینجا نگهت دارن.
آهی کشیدم رو به روش نشستم.
_ من دوست دارم برگردم خونمون. از بغل عزیزم بیرون کشیدن آوردنم
_یه خورده مشکوکه. آخه الان چند نفر خیلی وقته به خاور گفتن که بیان اینجا کار کنم ولی ملوک خانم میگه اینجا دیگه کلفت نمیخواد. همینم که هستن زیادن. خانوم زورش میاد به رعیت جماعت چیزی بده بخورن. منم اینجا زیاد کار نمی کنم منتظرم ارسلان اجباریش تموم بشه بیاد بریم سر خونه زندگیمون.
_تو شوهر داری؟
_چهار ساله نشونم کرده دیگه اینقدر مشکلات پیش اومده و فامیل هامون نوبتی مردن هی عقب افتاد. بعدم که رفت اجباری. بیاد دیگه تمومه. بعد از فوت بابام من و مادرم اینجا کار می کنیم
_ خواهر برادر دیگه ای نداری؟
_چرا سه تا خواهر دارم دو تا برادر. هم شوهر کردن و زنگرفتن.
تو چی؟ خواهر، برادر نداری؟
_ برادر که ندارم ولی دوتا خواهر دارم که شوهر کردن رفتن.
_تو چرا شوهر نکردی؟!
_ بابام شوهرم نمیداد هر وقت خواستگار میومد یه نه میگفت. فکر کنم من رو نگه داشتن براشون کار کنم. برای پیری و اون روزا شون. با تمام این شرایط دوستشون دارم. دلم میخواد برگردم
اشک تو چشم هام جمع شده فوری پایین ریخت.
_ دلم برای عزیزم تنگ شده. دوست دارم برگردم پیش آقاجانم. کاش اجازه میدادن من هم مثل شماها شب برم خونه صبح برگردم.
_ عجیبه که نمیزارن! چون همه هر وقتی که دلشون بخواد میرن. بیشتر مواقع خاور میمونه اونم به خاطر اینکه ناهار فردا و صبحانه و اینا رو آماده کنه.
_ پری فردا عزیزم قراره بیاد جلوی در خونه ارباب بشینه در که باز شد من رو ببینه کمکم می کنی برم؟
رنگ و روش پرید. با چشمهای ترسیده نگاهم کرد
_فردا عمرا بتونی پات از مطبخ بیرون بزاری.
_ خوب هر کاری که بهم بگن انجام میدن بعد از کار میرم...
_به خاطر کار نمیگم که! مراسم فردا شاهرخ خان پسر عموی ارباب هم میاد. خیلی هیز و چشم پاره ست. زن داره اما یه زن بیوه جوون یا دختر ببینه ولش نمیکنه. انقدر با چشم به دنبالش میکنه تا گیرش بندازه. اربابم خیلی ازش بدش میاد. اما بالاخره فامیله دیگه رفت آمد داره برای همین هر وقت که اونا میان اینجا ارباب اجازه نمیده که دخترای مجرد از مطبخ بیرون برن. ما باید بمونیم اینجا، بقیه برای پذیرایی بیرون میرن. کارهای داخل مطبخ رو به ما می سپرن.
_پس من چطوری عزیزم رو ببینم. اون که از مهمونی و مراسم و اخلاق خان خبر نداره! فردا میاد
دستش رو جلو آورد و اشکم رو پاک کرد.
_گریه نکن یه کاریش میکنیم. فردا که همه رفتن بیرون من و تو فقط باید از در باغ پشتی بریم.میای؟
_ برای دیدن عزیزم هر خطری رو به جون میخرم.
_ از در باغ پشتی میبرمت بیرون اونجا یه در داره به سمت کوچه یه خورده مسیرش فاصله داره اما میتونی ببینیش.قبل از اینکه مهمونا بیان صبح زود وقتی که آفتاب تازه در اومده. اون موقع ارباب از اتاقش بیرون نمیاد معمولاً پیش نعیمه خانمه.
نا امید گفتم
_خب من که مجبورم شب پیش نعیمه بخوابم
_ یه جورایی از اتاقش بیا بیرون. بگو خوابم نمیاد. گریه کن، کلافش کن. نعیمه خانم از اشکو گریه بدش میاد. یه گوشه بشین گریه کن. که بفرستت مطبخ. من صبح زود میام قبل از اینکه مهمون ها بیان ببرمت جلوی در به رجب میگیم در رو باز کنه تو بیرون نگاه کنی
_رجب حرف گوش میکنه؟!
_ هوام رو داره. هرچی باشه بالاخره عروسشم.
لبخند روی لب هام نشست.
_ یعنی امید داشته باشم؟
_اگه عزیزت اون ساعت که ما میریم، جلوی در نشسته باشه حتما میبینیش، ناراحت نباش
نعیمه خانم بهم گفت با پری دم خور نشم اما تنها کسی که اینجا میتونم بهش اعتماد کنم دختر هم سن و سال خودمه که صادقانه حرف هام رو گوش کرد و راهی برای دیدن عزیز جلوی پام گذاشت.
با اومدن خاور،مونس و گلنار ازم خواست تا اتاق نعیمه همراهش برم. دنبالش راه افتادم و پری با چشم و ابرو ازم خواست که دوباره به مطبخ برگردم. بیرون رفتیم
انقدر رفت وآمد تو این راهرو تاریک کم هست احساس می کنم خونه شبیه خونه ارواحِ. پشت در اتاق نعیمه ایستاد چند ضربه به در زد
_ خانوم آوردمش
_ بفرستش داخل خودت برگرد مطبخ.
کناردر ایستاد و هولش داده با سر بهش اشاره کرد
_ برو داخل. اینم از شانستِ که باید تو اتاق دایهی خان بخوابی وگرنه گوشه مطبخ باید تا صبح تو خودت مچلاله میشدی.
داخل رفتم در رو پشت سرم بست سلامی گفتم. به رختخوابی که گوشه اتاق پهن شده بود اشاره کرد.
_ جای خواب تو اونجاست. فعلا بشین تا ببینم فرامرز چه تصمیمی برات میگیره
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت13 🍀منتهای عشق💞 ماشین رو جلوی در پارککرد _شب دیر بیاید
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت14
🍀منتهای عشق💞
_اینا رو چرا آوردی پایین!
_میخوام سالاد درست کنم.
لبخندی زد و ظرف رو ازمگرفت
_بده من درست کنم.
چاقو رو برداشت و شروع به گرفتن پوست خیار کرد
_امشب خونهی حسین دعوتید؟
کی به خاله گفته!
_آره. شما از کجا میدونید!؟
_علی صبح گفت.
ناراحت آهی کشید
_از پس میلاد برنمیام رویا. نمیدونم چیکار کنم
_چیکار کرده؟
_اصلا حرف گوش نمیده. علی و رضا اینجوری نبودن. البته باباشون زنده بود ازش حساب میبردن.
_خاله ببخشید ولی شما نمیزاری علی با میلاد حرف بزنه!
دوباره آه کشید
_لوسش کردم
_هنوزم دیر نشده. بسپرید به علی
سرش رو پایین گرفت و شروع به خورد کردن خیارها کرد. خاله که بیرون نمیره. بهتره زودتر به یه بهانه ای برم آشپزخونه
_راستی من آبلیمو ندارم
_برو از یخچال بردار
فوری ایستادم و وارد آشپزخونه شدم. در فریزر رو باز کردم و نگاهی به طبقاتش انداختم. جز دو تا بسته گوشت، هیچی تو فریزرش نیست! پس چرا خرید های علی رو قبول نکرد!
آبلیمو رو برداشتم و بیرون رفتم. تا نشستم صدای گوشی خونه بلند شد
خم شدم و گوشی رو براشتم و جواب دادم
_سلام بفرمایید
_سلام رویا جان. خالهت هست؟
_سلام. شما؟
_عفتم
_بله یه لحظه گوشی
گوشی رو سمت خاله گرفتم.
_عفت خانومه
خاله هیجان زده گوشی رو از دستم گرفت
_سلام عفت خانوم
_سلامت باشی. بله هستم. من دیروز منتظرت بودم
_غروب پسرم نیست. بیا.
_خداحافظ
تماس رو قطع کرد و هر دو دستش رو، رو به آسمون گرفت
_خدایا صد هزار مرتبه شکرت
صدای کوبیده شدن در حیاط بلند شد و خاله ناراحت به در نگاه کرد
_ببین چه جوری در رو میبنده!
در خونه باز شد و میلاد با اخمهای تو هم داخل اومد و صدای مهشید بلند شد
_میلاد چه خبره اینجوری در رو میکوبی!
میلاد بدون رعایت بزرگتری مهشید فریاد کشید
_به تو ربطی نداره
خاله نمایشی توی صورتش زد
_میلاد!
با غیظ سمت اتاق خواب رفت
_چرا اینجوری میکنه!
_نمیدونم دردش چیه!
صدای علی از تو حیاط بلند شد
_مامان!
همزمان وسیلهای تو اتاق خواب پرت شد
خاله کمی تن صداش رو بالا برد که میلاد بشنوه.
_میلاد داداشت اومد آروم بگیر
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀