eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
160 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند لحظه‌ای نگذشته بود که مردها یکی‌یکی وارد حیاط شدن. بعضی می‌خندیدن و بعضی به نشونه‌ی تأسف سرشون رو تکون می‌دادن. خدا رو شکر من جای خوبی نشستم و به همه چی دید دارم. علی در حالی که دست میلاد رو از بازو گرفته بود، عصبی وارد حیاط شد.‌ میلاد ناراحت بود اما از ترس فقط پا‌به‌پای علی راه می‌اومد.‌ بازوش رو جلوی دَر خونه رها کرد و با تشر گفت: _ برو پیش مامان! میلاد فوری داخل اومد. اولین کسی رو که دید من بودم. با عجله سمتم اومد و پشت به دَر کنارم نشست. گوشش حسابی قرمز بود. کمی سرم رو جلو بردم و آهسته پرسیدم: _ چی شده؟ نگاهی به پشت سرش انداخت. همین باعث شد تا قرمزی گردنش هم به چشم بیاد. برگشت و با بغض گفت: _ داداش من رو زد. این اولین باریِ که علی روی میلاد دست بلند کرده. متعجب نگاهش کردم. _ برای چی!؟ سرش رو پایین انداخت و اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ میلاد چی کار کردی! تقریباً با صدای بلند گفت: _ نمی‌خوام‌ بگم. لبم‌ رو به دندون گرفتم و به اطراف نگاه کردم.‌ خانم‌جون نفس سنگینی کشید. _ حتماً کار بدی کردی! بلند شو برو پیش مامانت بشین. میلاد از جاش تکون نخورد.‌ نگاهی به علی انداختم؛ صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. دایی به زور جلوی خندش رو گرفته بود و تلاش می‌کرد تا علی رو آروم کنه.‌ _ میلاد بگو ببینم‌ چی کار کردی! میلاد عصبی نگاهم کرد که خانم جون گفت: _ سربه‌سرش نذار! یه وقت داد می‌زنه، زشته جلو مردم! عمو یااللهی گفت و وارد خونه شد.‌ میلاد با دیدن عمو فوری ایستاد؛ سمت عمو رفت و دستش رو گرفت. عمو هم‌ مثل همیشه از میلاد استقبال کرد. پشت سر عمو، محمد اومد.‌ کمی نگاهم‌ کرد و لبخندی زد.‌ از سماجتش خسته شدم.‌ لبخندش رو پاسخ ندادم. نگاهم رو ازش گرفتم که با چشم‌های خیره‌ی علی روبرو شدم.‌ ته نگاهش چیزی بود که می‌ترسوندم.‌ کلافه دستی به گردنش کشید و اشاره کرد برم پیشش. ایستادم و سمت حیاط رفتم. خودش رو به دَر رسوند.‌ تلاش داشت تا عصبانیش رو تو چهره نشون نده اما برای من که پنج سال باهاش تو رویا و واقعیت زندگی کردم، کاملاً مشخصه. _ تو چرا جلوی دَر نشستی؟ به خانم‌جون اشاره کردم. _ پیش خانم‌جونم. _ مگه بهت نگفتم پیش مامان بشین! _ آخه اون ور دارن گریه می‌کنن. نفس حرصیش رو بیرون داد. _ نیشت چرا بازه! حق به جانب دستم رو روی سینم گذاشتم. _من! من که اصلاً نخندیدم.‌ چپ‌چپ نگاهم کرد. _ برو پیش مامان اینجا واینستا. _ چشم. پا کج کردم و با چهره‌‌ی آویزون پیش خاله رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 اشک‌روی صورتم ریخت. _من نمیخوام بیام. نمیشه خودم رو بزنم به مریضی _صلاح نیست. حاضر شید‌ گریه هم عصبانیشون میکنه. به نفعتونِ به قول خودشون رام باشید‌ البته فعلا. به لباس ها اشاره کرد _میپوشید یا کمک‌کنم اشکم رو پاک کردم و آهی کشیدم _میپوشم از خدا خواسته فوری بیرون رفت.‌بی میل و باترس شروع به پوشیدن لباس های گرمی که برام گذاشته بود کردم.‌ چادر رو برداشتم و روبروی آینه ایستادم. آه بلندی کشیدم. عزیز کجایی که بدترین روز های زندگیم رو میگذرونم. اگر نتونم از دست این مرد فرار کنم تا آخر عمر بیچاره میمونم. روزی هزار بار خودم‌رو لعنت میکنم‌که چرا به حرف نعینه گوش نکردم. فرامرز خان شاید بی‌رحم بود ولی چشم و دستش پاک‌بود. یک شب رو تا صبح کنار نعینه تو یک اتاق خوابیدیم و هیچ مزاحمتی برام نداشت. اما از یک‌آن تنها شدن با شاهرخ خان هراس دارم. وقتی وارد اتاق میشه میترسم از دامنی که پاک نگهش داشتم. توی این شرایط فقط میتونم به خدا پناه ببرم. ملوک خانم فکر کرد با فراری دادن من و دور کردنم، پسرش رو نجاتش میده اما حالا تو مخمصه‌ی بزرگتری افتاده. فقط خدا کنه شاهرخ خان درست نگفته باشه و بهادر خان هنوز زنده باشه. بیچاره فخری، چقدر دوستش داشت و برای زندگیش دست و پا میزد. صدای توران از پشت سرم کمی ترسوندم. _پس چرا نپوشیدید! جلو اومد و چادر رو روی سرم مرتب کرد و بندش رو دور کمرم بست. روبند رو برداشت و متاسف به صورتم نگاه کرد. _بازم گریه کردید! خدا رو شکر زیر روبند معلوم نیست وگرنه اوقات همه رو تلخ میکرد. روبند رو از روی چادر بست و روی صورتم کشید. لبخند تلخش رو از زیر تور با وجود تاری دیدی که برام درست شده، دیدم. _هزار ماشالله چشم‌هات از زیر روبندم قشنگن‌. خدا به جوونی و زیباییت رحم کنه. این نوع حرف زدنش بیشتر مضطربم میکنه دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت در هدایتم کرد. _دفعه‌ی اول هست چادر سر میکنید؟ با سر تایید کردم _پس تو پله‌ها مراقب باشید. من دستتون رو میگیرم‌ یکی یکی میریم پایین.‌ در رو باز کرد و سرمایی که بعد از چند روز زندانی بودن خیلی مطبوع بود رو به صورتم خورد.‌ بقچه‌ای جلوی در بود. توران خم شد و مچ دستش رو توی گره‌ش کرد. دستم رو گرفت و سمت پله ها برد. آهی کشید و با حسرت گفت _ای مادرت بمیره زن با این حرفش حواسم رو به پایین پله‌ها دادم. هیکل ظریفش رو توی خونه‌ی فرامرز خان، روز ختم زیر همین چادر دیده بودم. نازگل خانم بود.‌ آهسته گفتم _به نازگل خانم گفتید که من به میل خودم اینجا نیستم؟ _کل دنیا هم بیاد بهش بگه بازم دلش آشوبه به نیت شوهرش و حس زنانه‌ش. نازگل خانم خودشون از زیبایی کم‌ندارن ولی مثل شما، دیگه ترگل‌ورگل هم نیستن. پا به پای این زندگی شکسته شدن. هر چی پله‌ها رو پایین تر میریم آشوب دلم بیشتر میشه دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟ اونم‌ این‌ رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان‌ رسیدن پارت 448🙊 شرایط کانال رو حتما بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _تو باز پاشدی اومدی اینجا! مگه علی بهت نگفت... زهره انگشتش رو بالا آورد و تهدید وار تکون داد _اینجا خونه‌ی بابای منِ. نه تو نه هیچ کس دیگه نمی‌تونه بهم بگه بیام یا نیام. بعد هم اومدم اینجا که ببینم حواست به داداشم هست یا نه. اگر می‌خوای تنهاش بزاری زحمت برادرم سر رویا نیفته. بیفته سرخواهرش که همه‌جوره پاش وایستاده. _کاسه‌ی داغ تر از آشی؟ _کو آش! خیره بهم نگاه کردن.‌ دلم می‌خواد زهره مهشید رو بزنه. درسته جوابش رو داد و منم خوشم اومد؛ ولی از حرفش یه بغض سنگین سردلم نشست. بغضی که به این راحتی سر باز نمی‌کنه. پشت چشمی برای زهره نازک کرد و رو به من گفت _پس گفتی هویج نداری! خیره نگاهش کردم. جوابی ازم نگرفت و بیرون رفت زهره تشر مانند گفت _تو قبلا همه رو با حرف‌هات می‌خوردی! چرا هیچی بهش نگفتی؟! دوست ندارم هیچ کس از این غصه خبردار بشه. به ظرف میوه اشاره کردم _میوه بخور.‌مهشید یه تخته‌ش کمه کوتاه خندید _آی گفتی! کاش جلو خودش می‌گفتی. چقد سخته غصه دار باشی و مجبور شی لبخند بزنی. حرف مهشید انقدربرام سنگین بود که دلم می‌خواد واگذارش کنم به خدا. آهی کشیدم و ایستادم _چایی می‌خوری؟ هر چقدر هم تلاش کردم این ناراحتی رو پنهان کنم موفق نبودم. _الهی بمیرم برات. چرا آه می‌کشی! این حرف زهره باعث شد تا بغض کنم و سمت آشپزخونه برم. _من اگر این رو نشوندم سرجاش زهره نیستم! اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم _ول کن‌ زهره.‌ اصلا به کسی نگو چایی ریختم و بیرون رفتم عزیزانی که درخواست پارت بیشتر دارن فعلا اصلا در توانم نیست. ان شاءالله رمان کنار تو بودن زیباست تمام بشه، تمرکزم رو روی منتهای عشق میزارم و به وی آی پی میرسونمش🍀        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀