🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت147
🍀منتهای عشق💞
الان برم میدونم میخواد دعوام کنه. از جام تکون نخوردم. تحملشون واقعاً برام کار سختیه.
یک نفر از مهمونها رفت. من برای تصاحب جای خالیش، دستم رو روی زمین گذاشتم تا بایستم که اقدسخانم گفت:
_ رویاجان یکم آب برای مریم میاری؟
نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم:
_ نه. به یکی دیگه بگید.
ایستادم و نگاه متعجب هر دوشون رو روی خودم احساس کردم. واقعاً لازم بود برای آرامش روحی خودم این حرف رو بهشون بزنم.
خاله بیخیال نشد و از تو آشپزخونه صدام زد.
_ رویا یه لحظه بیا.
اگر نرم جلوی همه هی صدام میکنه. وارد آشپزخونه شدم.
_ بله.
دستم رو گرفت و کشید کنار یخچال تا بقیه متوجه نشن.
با اخم نگاهم کرد.
_ چته تو؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ هیچی!
_ تو حتماً باید حرف بزنی؟
_ چی گفتم مگه...
_ چرا حرفشون رو قطع میکنی؟
سرک کشیدم تا ببینم زنعمو که همیشه تو آشپزخونه هست، الان هم هست یا نه. از نبودش که مطمئن شدم، رو به خاله گفتم:
_ حالا انگار کی هست. بعد هم این اون شب به علی گفته سر خر نمیخوام؛ الان پاشده اومده اینجا که چی بشه!
دهنم رو کج و کوله کردم.
_ تسلیت میگم.
_ ای وای...ای وای... ای وای؛ از دست تو چی کار کنم! اصلاً به تو چه ربطی داره؟ صد بار بهت میگم تو کار بزرگترها دخالت نکن.
_ اینا انقدر بیشعورن که نمیفهمن ما عزا داریم.
شمرده شمرده گفت:
_ به... تو... ربطی... نداره. یعنی سر هر چی من باید به علی بگم تا بهت بگه که حرف گوش کنی!
اتفاقاً خوبه که علی بدونه من چه رفتاری انجام دادم؛ هم روی مُصر بودن من مطمئن میشه و هم شاید بیشتر بهم فکر کنه.
_ به هر کی دوست دارید، برید بگید. برو بگو اینا یه دفعه دل پسرم رو شکستن، تو خونهشون جواب منفی دادن؛ بعد من هنوز براشون سفره پهن میکنم. من نمیذارم خاله!
_ آخه دختر به تو چه!
_ من کار خودم رو میکنم، شما کار خودت رو.
درمونده نگاهم کرد.
_ رویا برای بار آخر میگم. تمومش کن!
تو چشمهاش نگاه کردم. از من میخواد چی رو تموم کنم. واقعاً فکر کرده این حمایت من، از طرف یک خواهرِ برای علی!
چرا متوجه نمیشی خاله! چرا درکم نمیکنی! چرا یک نگاه کوتاه به من نمیندازی؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم، عصبی بیرون رفت. از پشت یخچال بیرون اومدم. تو حال رو نگاه کردم؛ خبری از اقدسخانم و مریم نبود.
انگار خداروشکر بهشون برخورده و رفتند. با خیال راحت بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
جلوی دَر ایستادم و بهشون نگاه کردم. رو به روی علی ایستاده بودند و علی سر به زیر با لبخند روی لبهاش ایستاده بود و خیلی ریز جواب تعارفهای اقدسخانم رو میداد. خاله هم کنارشون ایستاده بود و با لبخند نگاهشون میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت147
توران بیرون رفت و چشمم به پرده جلوی در، که انقدر ضخیم بود که بادی که بعد از کنار زدن از داخل میاومد تکونش نمیداد دوخته شد. تا چند دقیقهی دیگه، خانی وارد این چادر میشه که من از قصد و هدف و نیتش خبر دارم.
از صمیم قلبم، از خدا می خوام چیزی که همه فکر میکنند اتفاق نیفته! پرده کنار رفت و لرزش خفیفی دوباره وجودم رو گرفت لرزشی که نه از سرماست. بلکه به خاطر فکر پلیدیه که همه فکر میکنن این مرد توی سرش داره.
از ترس ایستادم ،نگاهی به سرتا پام انداخت و این ترس رو به حساب احترام گذاشت و لبخندِ تلخ و کمرنگی گوشه لبش نشست و با سر اشاره کرد که بشینم.
تا نشستنش گوشه چادر صبر کردم، این فاصله ای که از من گرفته و اَخم وسط پیشونیش؛ خبر از اون هشدار تلخ و بدی که توران داده، نمیده.
سعی کردم کمی از جایی که نشستم عقب تر برم حتی شده اندکی فاصله رو باهاش بیشتر کنم. نفس سنگینی کشید و چشم هاش رو بست.
منتظر بودم تا حرفی بزنه، اما انگار فقط برای سکوت کردن و نفس کشیدن واردِ چادر شده. دستش رو سمت کلاهش برد و از روی سرش برداشت، مرتب کنارش گذاشت.
انگشت هاش رو بین موهای پرپشتش کشید. با اینکه سنش زیاده، اما موهاش هنوز سفید نشدند و فقط چند تار سفید مو، کنار شقیقه هاش به چشم میخوره؛ اون هم اگر زیاد دقت کنی میبینی!
صدای مردی از بیرون چادر بلند شد.
_خان...، قلیونتون رو آوردم.
چشمهاش رو براق کرد و چند لحظه ای به پرده نگاه کرد و با صدای بلند و تشر مانند گفت
_ مگه نگفتم مرد نیاد اینطرفی
_شرمندم، خودتون گفتین...
_پس توران اونجا چیکار میکنه. بده دستش، برگرد برو.
_چشم
پرده کنار رفت و توران به سختی با سینی که قلیون داخلش بود وارد چادر شد. نیم نگاه پنهانی بهم انداخت و قلیون رو جلوی شاهرخ خان گذاشت.
_ بامن کاری ندارید آقا؟
سرش رو بالا داد
_ برو بیرون
توران با عجله بیرون رفت. ای کاش اجازه میداد بمونه، حضورش حتی بی حرف و اختیار، آرامش عجیبی بهم میده
قلیونی که از قبل چاق شده بود رو روی زانوش گذاشت و شروع به کشیدن کرد.
هرچند که با قلیون آقاجان حسابی فرق داشت اما من رو یاد خونه قدیمی و فقیرانه، اما پر از محبت آقا جان و عزیز انداخت و بغض رو به گلوم آورد.
هم خودم، هم چشمهام خسته شدیم از این همه اشک و دلتنگی... با صداش دلم پایین ریخت نگاهم رو به چشمهاش دادم
_این که دستم رو نمیگیری، یا وقتی دستم رو به صورتت میزنم انقدر موذبی و ناراحت. هم عصبیم میکنه هم خوشحال. میدونی چرا؟
من حتی جرات ندارم کلامی حرف بزنم اون وقت ازم سوال میپرسه!
منتظر جوابم نشد
_ ناراحتیم از اینه که چرا ازم دوری می کنی. ولی خب خوشحالم که پاکی و نجابتت رو به رخ می کشی.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت146 🍀منتهای عشق💞 "رضا لطفاً زنت رو جمع کن. اومده اینجا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت147
🍀منتهای عشق💞
بغض توی گلو گیر کردو حرفی که روی سینهم سنگینی می کرد رو به زبون آوردم
_گفت دیشب داشتم با خودم فکر میکردم آدماگر بهترین جهیزیهی دنیا رو هم داشته باشه پدر و مادر نداشته باشه هیچی به چشمش قشنگ نمیاد.
بی اختیار جلو رفتم و تو پناه بدن علی خودم رو غرق کرد. اشک از چشمم پایین ریخت و دست علی روی کمرم نشست.
تو بهت و ناباوری گفت
_مگه چیزی بهش گفتی؟
با صدای لرزون لب زدم
_نه به خدا!
صبر کرد تا آروم بشم. بازوهام رو گرفت و از خودش فاصله داد و نگاه پر از دلسوزیش رو توی صورتم چرخوند.
_چرا به من نگفتی!
_از سر کار اوندی خسته و مونده، منم بشینم بهت گلایه کنم
دستش رو پشت سرم گذاشت و به سینهش چسبوند.
_گریه نکن.
نفس سنگینی کشید
_درستش میکنم.
روی سرم رو بوسید. برای اینکه حالم رو عوض کنه به شوخی گفت
_پس اون پیاز رو برای پنهان کاری خورد کردی!
اشکم رو پاک کردم و ازش فاصله گرفتم با اینکه غصهش هنوز به دلم مونده ولی دوست ندارم علی ناراحت باشه. کوتاه خندیدم و با سر تایید کردم.
با انگشت روی بینیم زد
_تو قرارمون پنهان کاری هم ممنوع بود
لبهام رو جلو دادن و خودم رو مظلوم کردم
_قیافت رو اونجوری نکن! جریمهی این پنهان کاری درست کردن همون آشی هست که گفتی.
لبخند روی صورتم کش اومد.
_چشم
_چشمت بی بلا. بیا گلگاو زبونتنون رو بخوریم
کنار هم نشستیم. لیوان رو برداشت و به لبهاش چسبوند. به روبرو خیره شد. جوری عمیق تو فکر رفته که مطمعنم بی کار نمیشینه.
صدای کوبیده شدن در خونهی رضا بلند شد و از فکر بیرون آوردش.
_فک کنم مهشید داره میره
کمی از دمنوشش رو خورد و با حرص گفت
_به جهنم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت147
🍀منتهای عشق💞
سرفهای کردم تا متوجهم بشه. نگاهی بهم انداخت و بی خداحافظی تماس رو قطع کرد.
_ببخشید رویا جان یه لحظه سرم گیج رفت نشستم اینجا
به روش نیاوردم و خودم رو نگران نشون دادم
_میخوای برات آب قند درست کنم؟
دستش رو تکیهی زمین کرد و ایستاد
_نه. الان آب قند بخورم حسین نگران میشه. یه شکلات میخورم.
از کنارم رد شد و بیرون رفت. لیوان آب رو پر کردم و بیرون رفتن.
دایی متوجه سحر شد و رنگ نگاهش عوض شد.
_کیفت رو چرا با خودت میبری!
من جای سحر دلم ریخت. لیوان رو سمت علی گرفتم و به سحر نگاه کردم
_قرصم تو کیف بود بردم، بخورم
_قرص چی!؟
لحن دایی اصلا خوب نیست.
_سر درد
دایی برای چند لحظهای خیره بهش موند و بالاخره نگاهش رو به علی داد.
لیوان خالی رو از علی گرفتم و روی میز گذاشتم
سحر از داخل کیف شارژر گوشیش رو بیرون آورد
_رویا جان این رو کجا بزنم تو برق؟
چه خوب میتونه خونسرد باشه. من به جاش استرس دارم
_کنار میز تلوزیون
ایستاد سمت میز تلویزیون سر جام نشستم نیم نگاهی به دایی انداختم زیر چشمی سحر رو زیر نظر داره. سحر هم متوجه شده؛ گوشیش رو به شارژ زد و با حفظ لبخندی که روی لبهاش بود سر جاش برگشت و نشست
متوجه دست هاش شدم لرزش خفیفی توشون هست و این یعنی خیلی هم خونسرد نیست فقط تونسته ظاهرش رو حفظ کنه
نگاه های گاه و بیگاه دایی روی سحر واقعا استرس زا هست.
چه جرئتی داره! من سر یه بیرون رفتن و نرفتن با شقایق انقدر فکر کردم آخر سر هم کاری کردم که شقایق برای همیشه ازم دل بکنه و شر این استرس رو بکنم.
دایی خیلی زرنگ تر از این حرفهاست که سحر بتونه گولش بزنه. کاش این رو میفهمید
بعد از شام نه دایی حوصلهی موندن داشت نه سحر.
به محض جمع کردن میز شام، دایی گفت
_رویا جان دایی ببخشید من سر درد دارم. باید بریم
ناراحت از حالش گفتم
_میخوای بهت قرص بدم؟
نگاهی به سحر انداخت و گفت
_سحر تو از کیفت بده!
اضطراب به صورت سحر هم نشسته
_یه دونه داشتم خودم خوردم
دایی تاکیدی سرش رو تکون داد و ایستاد.
_پاشو بریم
علی از بالای چشم نگاهی به دایی انداخت و گفت
_بشین دیگه!
_باشه یه شب دیگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀