🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت148
🍀منتهای عشق💞
اگر علی قصدش با مریم ازدواجه، پس چرا اون روز که من به خاله مامان نگفتم، اعتراضی نکرد! چرا وقتی میاومدیم خونه عمه، اقدسخانم جلوی دَر بود و من در رابطه باهاش خوب حرف نزدم، علی خندید و عکس العملی نشون نداد!
یعنی علی من رو نمیخواد و فقط به خاطر احساس من کوتاه اومده و حرفی نمیزنه؟
رفتارهای ضد و نقیضش باعث شد تا احساس پوچی کنم. سرجام برگشتم.
ناهار رو خونه عمه خوردیم. عمه رضایت برای رفتن نداد و این بار نمیدونم آفتاب از کدوم طرف دراومده که خاله رو حسابی تحویل گرفتن.
با تعارفشون شب هم موندیم. بعد از شام قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم. به خونه که رسیدیم؛ زهره از پلهها بالا رفت و در واقع خودش رو از دید علی خارج کرد.
رفتارهای خاله برای ازدواج علی و مریم رو اعصابم بود. زودتر بالا رفتم؛ رختخوابم رو پهن کردم و کنار زهره خوابیدم.
صدا از کسی در نمیاومد. معلوم بود همه خسته هستن و قصد خوابیدن کردن. خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود که صدای ضربه به دَر اتاق علی و لحظاتی بعد صدای حرف زدن آروم خاله رو شنیدم.
زهره فوری نشست.
_ بدبخت شدم! الان بهش میگه.
_ میخوای بریم گوش وایسیم ببینیم چی میگن.
_ ول کن بابا! دوباره رضا میبینه آبرومون میره.
_ نه رضا انقدر خسته بود که مستقیم رفت تو اتاقش. مطمئن باش الان بیهوش شده. بیا بریم ببینیم چی میگن.
زهره موافق نبود اما حس کنجکاویش باعث شد تا قبول کنه.
روسریم رو روی سرم انداختم و دَر اتاق رو نیمه باز کردم. از نبودن خاله که مطمئن شدم؛ آهسته بیرون رفتیم.
پشت دَر اتاق علی ایستادیم. گوشم رو به دَر چسبوندم. دستم رو روی بینیم گذاشتم و بیصدا به زهره تأکید کردم که حرف نزنه.
_ خاله گفت:
_ جواب دختر اقدسخانم رو ندادی؟
_ چی بگم مامان! یه بار گفته نه دیگه.
_ گفته نه، ولی پشیمون شده.
_ اینقدر که شما رفتی، رودربایستی کرده.
_ توی رودربایستی مونده که پاشده امروز اومده خونهی عمهت! راضی شده. تو چرا باید یه همچین دختر خوبی رو از دست بدی!
_ خیلی خستم مامان، بذار باشه برای یه وقت دیگه.
وقتی میگه بذار باشه برای یک وقت دیگه، دلم میخواد گریه کنم. خاله گفت:
_ من هر بار میام در رابطه با مریم با تو صحبت کنم تو یه جورایی از زیرش در میری. علی به من بگو دردت چیه؟
_ درد ندارم مامان! اعصابم نمیکشه. راستی امروز رفتم دَرِ مدرسه؛ یکی از معلمهای دخترها گفت، خانم مدیرشون با من کار داره! وقتی گفتم من در جریان نیستم؛ تعجب کرد که به مادرش هم گفتیم، نمیدونم چرا بهتون نگفته.
خاله چند لحظهای سکوت کرد و گفت:
_ دلم نمیخواست این روزها ناراحتت کنم.
_ چی شده مامان؟
_ زهره باز تو مدرسه شیطونی کرده.
صدای علی کاملاً جدی شد.
_ چی کار کرده؟
_ اون دختره که اون سری باهاش رفته بود بیرون، رفتی آوردیش!
عصبیتر گفت:
_ خب!؟
زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ مثل این که با همون پشت مدرسه با هم حرف زدن. مدیرشون بعد اون اتفاق ممنوع کرده بود که با هم حرف بزنن؛ اما زهره اهمیت نداده.
بهش میگن یا باید با تو بیاد مدرسه یا دیگه راهش نمیدن. زهره به من نمیگه که مدیرشون رویا رو هم تهدید میکنه که اگر به برادرتون نگید تو رو هم راه نمیدم. رویا هم اومد به من گفت. من مجبور شدم برم مدرسه. رفتم ولی من رو قبول نکرد. گفت گفتنِ به شما هیچ فایدهای نداره، باید برادرش بیاد.
_ شما چرا به من نگفتید؟
_ گفتم که نخواستم ناراحتت کنم؛ بعد هم درگیر صحبت در مورد مریم باهات بودم، دلم نمیخواست به راه دیگه کشیده بشه.
_ مامان من با زهره چکار کنم؟
_ به خدا نمیدونم. منم درمونده شدم.
صدای خاله پر از استرس شد.
_ کجا الان؟
زهره از دَر فاصله گرفت.
_ برم ببینم چه مرگشه که دست گذاشته رو آبروی ما!
_ بشین بزار صبح. خیلی ترسیده، یه خورده آرومتر حرف بزن.
به زهره اشاره کردم که نمیاد. ترسیده به دَر نزدیک شد.
_ فردا میرم مدرسه؛ ببینم مدیرشون چی میگه. بعد یه فکر اساسی براش میکنم.
_ منم باهاتون بیام؟
_ کجا بیای؟ من خودم میرم.
_ میام یه وقت یه کاری میکنی، پشیمونی به بار میاره. این جوری خیالم راحتِ.
_ از چی میترسی! میترسی کتک بخوره؟
_ دختر بچهس علیجان! یه وقت یه بلایی سرش میاد... چاییت رو بخور.
شنیدن حرفهای علی و مامان، حال هر دومون رو خراب کرد. دست از پا درازتر، با چهرههای آویزون به اتاق برگشتیم. زهره از استرس خوابش نمیبرد و من از ناراحتی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت148
_از آخرین باری که زن گرفتم متوجه شدم که شهین و شهلا نمیخوان بچه دار بشم، دست به برادرزاده کشی زدن و هر بچهای از من رو توی نطفه خفه میکنن. دیگه بیخیال زن گرفتن شدم اما اون شب که توی برف تورو دیدم احساس کردم خدا نشونهای بهم داده تا امیدم رو از دست ندم.
همه فکر میکنن من از سر هوس بازی زن میگیرم اما نمیدونن که تو این چندسال طولانی از زندگیم خواهرام و بچه هام رو میکشتند.
خدا خودش شاهده که من،فقط برای یک اولاد این همه ازدواج کردم
خستهم، از زندگی خستهم. از این همه بدخواه، از خواهرام.
با لبخند نگاهم کرد و هر لبخندش برای پایین ریختن دلم کافیه
_ اما برای تو برنامه های دیگه ای دارم. می خوام عقدت کنم، کنار نازگل، بعد از عقد ببرم جایی پنهانت کنم که دست هیچ کس بهت نرسه. دلم پسر میخواد اما اگر دختر هم بشه خیلی خوشحال میشم. بعد از این همه سال میتونم اولاد خودم رو بغل بگیرم و بی حسرت به اونایی که اولاد دارن نگاه کنم.
پسر باشه نور علی نورِ، دختر باشه هم حداقل ثابت میکنه اجاقمکور نیست و این حرفهایی که پشت سرم میزنن. همهش چرتِ.
اگر بتونی این رو ثابت کنی سر تا پات رو طلا میگیرم. توی این قضیه فقط رضایت آقام همه. رضایت هیچکس دیگه حتی تو اگر مخالفت بکنی اهمیتی برام نداره.
اگر بتونم رضایت آقام رو بگیرم عقدت می کنم و هر نقشهای که دارم عملی می کنم بعد از اون با بچه توی بغلم برمیگردم آنچنان خواهر کشی راه بندازم که همه دهنشون باز بمونه و هیچ کس نفهمه که چه جوری سر این دوتا عفریته رو زیر آب کردم که چند ساله اجازه نمیدن من بچهم رو توی بغل بگیرم. وقتی ارث و پول برای اونا مهمه برای من مهمتر.
نگاهی به سرتا پام انداخت. احساس گیجی دارم چشم هام داره از شنیدن حرف هایی که میزنه سیاهی میره.
انگار هیچ راه فراری از دست این خان ندارم کاش قلم پام میشکست و هیچ وقت از خونه فرامرزخان فرار نمی کردم.
شاید اونجا در حسرت دیدن پدر و مادر بودم اما امنیت داشتم و هیچکس نگاه بدی بهم نداشت.
_ از من نترس اطهر! هیچ کاری باهات ندارم تا بتونم رضایت آقام رو بگیرم که مطمئنم بهم میده. اسمت رو دوست ندارم همین که زنم بشی به همه امر می کنم که گلنسا صدات کنن. به نظرم گل نسا خیلی قشنگ تره.
با ناراحتی و دلخوری دود رو از دهنش بیرون داد
_ تو برعکس نازگلی! نازگل فقط از نازی اسمش رو برده. هیچ کس خبر از تلخی زبونش نداره
توی این چندسال تلاش کردم احترامش رو زیر سوال نبرم. تلاش کردم مثل بقیه باهاش رفتار نکنم، دست روش بلند نکردم اما گاهی وقتا انقدر نافرمانی میکنه که نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. اون اوایل تلخ نبود به مرور زمان تلخ شد یه وقتا بهش حق میدم میگم با وجود شهلا شهین، لباس فولادی تنش بوده که توی این خونه زنده مونده. اون همه دارویی که فهمیدم به خوردش دادن که دیگه نتونه برای من بچه بیاره. هر کی دیگه بود تلف شده بود.
اما بهش حق میدم که اینقدر تلخ باشه، یه جوری حرف بزنه که تا مغز استخونم بسوزه.
اونم خستم کرده اصلا نمیدونم باید چه کار کنم فقط میدونم اجازهی عقدت رو بگیرم میبرمت یه جایی که هیچکس دستش بهم نرسه. اگر ناز گل به شهین خبر نمیداد توی آرامش بودم اما تو هول و ولام
احساس سرگیجهم بیشتر شد. چشمهام دوباره سیاهی رفت. از این که قراره بدون رضایت عقد مردی بشم که شاید اندازه آقا جانم سن داره حسابی ناراحتم. خواب چشم هام رو گرفت یه لحظه نفهمیدم چی شد که سرم رو روی زمین گذاشتم.
از چشم های نیمه بازم به مردی که تا چند لحظه پیش برام درد دل میکرد خیره شدم. تصویرش گاهی تار و گاهی شفاف میشد.
نیم نگاه بی تفاوتی به منِ از حال رفته انداخت قلیون رو روی زمین گذاشت. خواستم بشینم تا سمتم نیاد اما این توان رو توی خودم ندیدم.
با صدای بلند و عصبی گفت
_ توران...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت147 🍀منتهای عشق💞 بغض توی گلو گیر کردو حرفی که روی سینهم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت148
🍀منتهای عشق💞
منتظر عکس العمل خاله بودم ولی هیچ صدایی ازش بلند نبود
بیچاره رضا که توی این شرایط تنها موند.
نیمساعتی توی سکوت گذشت.ایستادم و خواستم برای درست کردن آش سمت آشپزخونه برم که علی گفت
_روسریت رو سرت کن برو پایین
نگاهم رو بهش دادم. لیوان رو روی میز گذاشت.
_تا نگفتم هم بالا نیا
سر جام نشستم
_چرا برم؟
_میخوام با رضا حرف بزنم.
_خب بزار منم بمونم!
آهی کشید
_نه عزیزم. پاشو برو پایین
_مهشید که نیست تو برو خونهی رضا منم آشم رو بزارم
سر چرخوند سمتم و خیره نگاهم کرد.
انگار اصرارم بی فایدهست.
_باشه میرم. فقط،صبر کن برم اتاق لباسم رو عوض کنم. با این معذبم
ایستاد.
_میرم رضا رو بیارم. تو هم حاضر شو برو پایین
با سر تایید کردم و علی بیرون رفت.
وارد اتاق خواب شدم. لباسم رو درآوردم و لباسی که کمی از اون بلندتر و کمی هم گشادتر بود رو پوشیدم.
دست سمت روسریم بردم که صدای علی رو شنیدم
_ رضا گند زدی به زندگیت با این انتخابت!
علی برگشته رضا رو هم با خودش آورده و فکر میکنه من پایینم.
آخ که چقدر دوست دارم بی صدا توی همین اتاق بمونم و حرفاشون رو بشنوم اما میدونم برام عواقب داره و علی دعوام میکنه.
_ من چه میدونستم اینجوریه!
علی کمی تن صداش رو بالا برد اما با ملاحظه که صداش پایین نره
_آخه پسر من چند بار به تو گفتم این به درد نمیخوره! چند بار گفتم به ما نمیخوره! چند بار گفتم پا میذاره جا پای زنمعمو، تو مثل عمو نیستی بتونی کسی مثل زن عمو رو جمع کنی
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت148
🍀منتهای عشق💞
دایی به قدری عصبی بود که من برای حال سحر نگرانم. این کلافگی باعث شد تا خداحافظی نکرده از خونه بیرون بره و باید خدا را شکر کنم که خاله نیست تا از این حال برادرش ناراحت بشه.
حجم ناراحتییهای خاله انقدر زیاد شده که باید برای ناراحتی قلبیش که قبلاً تو آشوبهای خونه به وجود اومده نگران بود.
علی برای بدرقهشون تا پایین رفت و من مشغول جمع کردن میز شام شدم و به این فکر میکنم که من باید به علی بگم چی از سحر شنیدم یا به ما ربطی نداره؟
علی آدمی نیست که بیموقع حرف بزنه پس گفتنش فکر نکنم ضرری داشته باشه ظرفها رو توی سینک گذاشتم که صدای بسته شدن در خونه اومد.
سر چرخوندم و به علی نگاه کردم
_رفتن؟
سمت آشپزخونه اومد و نگاهی به ظرفها انداخت
_ آره. این زندگی برای حسین زندگی بشو نیست. تو کفی کن من آب میکشم.
دستم رو سمت دستش که قصد داشت شیر آب رو باز کنه بردم و آروم به عقب هول دادم.
_چیزی نیست که کمک کنی. برو بشین تو هم خستهای.
_ عذاب وجدان میگیرم اینجوری!
_ عذاب وجدان چرا؟ خسته نیستم. فقط باید یه حرفی بهت بزنم
_ چی؟
_اون موقع که بهم گفتی بیا آب بیا اومدم سمت آشپزخونه شنیدم که سحر داشت با یه نفر تلفنی صحبت میکرد که روز افتتاحیه خودش رو میرسونه فکر نکنم اصلاً سحر از دوباره مدرسه زدنش کوتاه اومده باشه
خیده نگاهم کرد و گفت
_ من از اولشم میدونستم که کوتاه بیا نیست. حسین ساده ست که دلش به حال اشک و گریههاش سوخت.
کلافه از آشپزخانه بیرون رفت و گفت
_ اون اصلاً زن زندگی نیست
_مطمئنم علی چیزی از سحر میدونه که نمیخواد به من بگه وگرنه آدمی نیست که با اختلافهای کوچیک حرف از طلاق و جدایی بزنه
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀