🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت150
🍀منتهای عشق💞
صدای بسته شدن دَر که اومد، رضا گفت:
_ یکی به من نمیگه اینجا چه خبره!؟
خاله به میلاد اشاره کرد و رو به رضا گفت:
_ امروزم تو میلاد رو ببر.
میلاد به اعتراض گفت:
_ مامان من با رضا نمیرم. تو راه اصلاً به من محل نمیده.
رضا آروم زد پشت گردن میلاد.
_ انتظار داری کولت کنم!
_ نخیر؛ هر چی گفتم تشنمه، آب نخریدی برام.
_ دو دقیقه صبر میکردی میرسیدی مدرسه میخوردی! حتماً من باید پول بدم تا تو راضی بشی؟
خاله از کیفش کمی پول سمت رضا گرفت.
_ بیا، یه چی خواست براش بگیر.
نگاهی به زهره انداخت. تو نگاهش هم دلخوری هست، هم دلسوزی.
_ بلند شید که اونم دیرش نشه.
_ منم مثلاً توی این خونهم ها! نمیگید چه خبره؟
به زهره نگاه کردم؛ با این که هر بار جواب رضا رو میده، ولی این بار سکوت کرد.
خاله گفت:
_ هیچی نیست. تو دیگه خونهی عمت نرو تا با هم بریم.
_ چرا؟
_ چون آبروریزی میکنی؛ دختر و پسر هیچ فرقی نمیکنن. یه خورده ملاحظه کن، ان شالله به زودی میریم برات خاستگاری.
نیش رضا باز شد و چشمی گفت.
ته موندهی چاییم رو خوردم و ایستادم. هر سه از خونه بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم. تا مدرسه هیچ کس حرف نزد و فقط سکوت بود.
جلوی دَر مدرسه ماشین رو پارک کرد. خاله و زهره پیاده شدن و سمت مدرسه رفتن. خواستم بیرون برم که با صدای علی سمتش برگشتم.
_ رویا!
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ من از پنهان کاری بدم میاد. اینجوری بخوای ادامه بدی، آبمون تو یه جوب نمیره.
چند ثانیهای نگاهم کرد و پیاده شد و دَر رو بست. به جای خالیش خیره موندم.
این حرفش برای آینده و پیشنهادم بود یا زندگی روزمرهی الانمون! اینبهترین فرصته تا ازش بپرسم.
با عجله پیاده شدم و خودم رو بهش رسوندم.
_ علی!
با ریموت دَر ماشین رو قفل کرد.
_ منظورت از این حرف چی بود؟
_ کاملاً واضح بود. پنهان کاری نکن؛ خیلی ناراحت شدم به جای اینکه به خودم بگی به مامان گفتی!
_ نه... میگم یعنی تو...
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و تأکیدی تکون داد.
_ یعنی برو درسِت رو بخون و حواست رو فقط به درست بده!
هاج و واج نگاهش کردم. چرا نمیخواد توی این بحث به نتیجه برسیم!
با تشر گفت:
_ چرا خشکت زد. برو تو دیگه!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ازش برداشتم.
وارد مدرسه شدیم. خاله چیزی کنار گوش زهره گفت. با دیدن علی هر سه سمت سالن رفتن.
از دور نگاهش کردم. چرا من رو مستأصل نگه داشته! چرا حرفش رو بهم نمیزنه و نمیذاره من هم بگم؟
اگر دلش با منِ، پس چرا در برابر مریم و اقدسخانم هم با روی خوش حرف میزنه! اصلاً چرا به خاله نمیگه!
گوشهی حیاط نشستم و منتظر خوردن زنگ شدم. با دیدن شقایق و مادرش که از پلهها پایین میاومدن، لبخند روی لبهام نشست. ایستادم و سمتشون رفتم.
با شقایق چشمتوچشم شدیم. خندید و به سرعتش اضافه کرد و خودش رو به من رسوند. بدون معطلی همدیگر رو بغل کردیم.
_ رویا خیلی دوست داشتم ببینمت.
ازش فاصله گرفتم.
_کجا رفتی یهویی!
به مادرش نگاه کرد. فوری سلام کردم. با روی خوش جوابم رو داد و گفت:
_ شقایقجان من تو ماشین منتظرتم.
_ باشه مامان.
_ اینجا برای چی اومدی؟
_ برای انتقال پرونده به مشکل برخوردیم. داداشت برای چی اینجاست؟
_ هیچی؛ زهره با هدیه حرف زده، خانم مدیر فهمیده.
_ چقدرم عصبی بود!
_ کی، خانم مدیر؟
_ نه علیآقا. رویا تو ذات این زهره رو نشناختی؛ ازش دوری کن. من نفهمیدم چی میگفتن! ولی شنیدم خانم مدیر میگفت این حرفها به رویا نمیخوره. فکر کنم میخواد بندازه گردن تو!
چشمهام از تعجب گرد شد.
_ به من چه! اون رفته پشت مدرسه حرف زده!
_ اصلاً حرف پشت مدرسه نبود! به نظر من برو دفتر از خودت دفاع کن.
مضطرب به پلهها نگاه کردم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت پلهها هولم داد.
_ برو تا دیر نشده! من بهت زنگ میزنم.
خداحافظی کردم. با تردید پلهها رو بالا رفتم و وارد سالن شدم. به انتهای سالن، جایی که دفتر خانم مدیر بود نگاه کردم.
نکنه برم برام بد بشه! اگر شقایق درست گفته باشه و زهره در نبود من هر چی دلش خواست بگه چی؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت150
بلافاصله بعد از بیرون رفتنش توران مضطرب نگاهم کرد و گفت
_خانم جان اصلا به این قوم اعتماد نکنی ها! اینا اصلا معلوم نیست چشونه، تو اگر این حرف رو به شاهرخ خان بزنی حتی یک روز هم نمیزاره زنده بمونی،که چرا به من دروغ گفتی. باشه؟
بی جون با پلک زدن حرفش رو تایید کردم
_ فریب حرف شهین رو نمیخورم اما چه جوری باید از زیر دسته خانواده فرار کنم؟
چشم هام رو بستم تا شاید کمی از فکر و خیال بیرون برم. اما هیچ فایده ای نداشت.
ناهار رو به اجبار توران چند لقمه خوردم دوباره چادری که بهم داده بودند رو پوشیدم و روبندم رو با کمک توران بستم.
سوارِ درشکه ای شدم که از اول باهاش اومده بودیم و قصد برگشتن کردیم. برگشتی متفاوت از اومدنمون، وقتی میومدیم چشم هام پر اشک بود و غصه دار. اما الان بی جونم و به زور روی درشکه ای نشستم که دیگه زیر نگاه خوشحال شاهرخ خان نبودم.
خان هم که چند ساعت پیش سرحال بود و ، لبخند از روی لب هاش کنار نمیرفت و مدام دستش رو به گوشه سبیلش میکشید.؛ حالا عصبی و پَکَر، انقدر ناراحته که کسی جرات نمیکنه حتی کلامی باهاش حرف بزنه
فکر میکنم تنها روزنهی نجاتم برای رهایی از این خونه و از زیر دست شاهرخ خان، امیدیه که به به اومدن ایوب خان دارم.
وقتی که بیاد بهش میگم که به اجبار اینجام و باید برم. نمی دونم اون هم مثل پسرش خودخواه و مغرور و خواست من براش اهمیتی نداره یا کمی منصف تر از پسرش هست
کنی دلم روشنه چون از کارهای گذشتهش پشیمون؛ با فرامرزخان که حرف میزد و اختیاری که از امولش بهش داد. به رفتار خوب و منصفانهش امید وارم میکنه
در خونه پر از غصه شاهرخ خان باز شد و نوچههاش پشت سر مون وارد خونه شدن.
همه از این برگشت فوری تعجب کردن اما کسی جرات سوال پرسیدن هم نداره. چون قیافه شاهرخ خان از دور داد میزنه که هم عصبانیه و هم به هدفش نرسیده.
از درشکه پایین اومدیم. به دستور شاهرخ خان، توران دستم رو گرفت و از پله ها بالا برد و من رو دوباره توی اون اتاق زیبا، زندانی کرد.
چادرم رو درآورد و کمک کرد تا روی تخت خواب بخوابم
_ انگار بنا رو گذاشتن که فقط روی این تخت بیحال بیفتی! اولین فرصتی که پیدا کنم میرم پیش نازگل خانم و بهش میگم که باید چیکار کنیم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت149 🍀منتهای عشق💞 گفتی مثل مادرش نیست، بهم قول داده، باهاش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت150
🍀منتهای عشق💞
_ خوب بگو چیکار کنم رو از دوران نامزدیتون گفتی! من گفتم اهمیت ندادی اگر این خوب بگو گفتنت رو مثل اون سریاس حرف نزنم سنگینترم
_ نه به خدا کلافه شدم. بگو چیکار کنم؟ حرفت رو گوش میکنم.
وای خدا باید برم پایین بیشتر از این بالا بمونم علی خیلی ازم ناراحت میشه
_پس بیا بشین روی مبل
چند لحظهای به سکوت گذشت سمت در رفتم دستم سمت دستگیره رفت علی گفت
_ از فردا محدودش کن.
_ رفت!
_ برمیگرده. عمو نمیذاره یه روزم از خونه دور بمونه. ولی از فردا محدودش کن بهش اجازه رفتن خونه عمو رو نده باشگاه رفتنش رو کنسل کن. یه ذره جلوش جدی وایسا. کارت عابر بانک تو ازش بگیر. این همه اختیار توی زندگی بعد از گذروندن ده ،پونزده سال از زندگی به همسر داده میشه نه اولش. این حرفی که میزنم در رابطه با همه صدق نمیکنه ولی زنهایی مثل مهشید باید محدود بشن تا قابل کنترل باشن. یه خورده سخته هم برای تو هم برای اون.
چند ضربه به در زدم. دیگه موندن جایز نیست. در رو باز کردم و علی ناباور نگاهم کرد. شرمنده و خجالت زده گفتم
_ من داشتم لباس عوض میکردم خیلی زود برگشتید
نگاهش تیز شد اما جلوی رضا خودش رو کنترل کرد از نگاه تیز علی خندم گرفت انتظار داشت به محض اینکه توی خونه اومدن من اعلام کنم هنوز هستم.
کنترل خندم از دید علی پنهان نموند سمت در رفتم
_ ببخشید من میرم پایین خداحافظ
با عجله از خونه بیرون رفتم و به محض بسته شدن در قیافه اخم آلود علی وقتی فهمید هنوز نرفتم پایین جلوی نظرم اومد و بیشترخندم گرفت.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و از پلهها پایین رفتم
پایین پلهها متوجه خاله شدم. روی مبل نشسته بود و هر دو دستش رو روی سرش گذاشته بود.
زهره و میلاد بیخیال حالِ خاله گوشهای نشسته بودند به صفحه گوشی نگاه میکردند و ریز ریز میخندیدن.
حال خاله باعث شد تا لبخندم که به خاطر قیافه علی، وقتی فهمید به حرفش گوش نکردم و پایین نرفتم، محو بشه
جلو رفتم و کنارش نشستم..
_ خاله خوبی؟
نفس سنگینی کشید نیم نگاهی بهم انداخت و بیجون گفت
_ میزارن خوب باشم؟
_ مهشید رفت؟
با سر تایید کرد
_انقدر از حرفاش ناراحت شدم که نرفتم جلوش رو بگیرم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت150
🍀منتهای عشق💞
وقتی علی صدای من رو شنیده حتما مهشید هم صداش رو شنیده کاش خاله به مهشید هم میگفت.
دل خوشی ازش ندارم تو این چند روز هم باهاش حرف نزدم و قهرم. اما اخلاقش رو میشناسم و دنبال بهونه ست تا ناراحتی کنه.
پلهها رو پایین رفتم خاله تو چهارچوب در راهرو به سمت حیاط ایستاده با دیدنم گفت
_زود باش میلاد رو گذاشتم توی کوچه بازی میکنه دلم شور میزنه
به قدمهام سرعت دادم گیر یه روسریم رو زدم و چادر رو روی سرم انداختم کفشهام رو پوشیدم
_ به مهشید نمیگید؟ بعداً دلخور نشه
سرش رو بالا داد و گفت
اون اصلاً اهل این جور جاها اومدن نیست. قبلاًم که سفره حضرت ابوالفضل دعوت بودیم بهش گفتم بیا گفت حوصله ندارم.
خاله از جلو رفت و من به دنبالش سفره حضرت ابوالفضلی که خاله میگه خونه اقدس خانم بود که منم نرفتم.
اما من دلیل برای نرفتن داشتم و مهشید فقط دوست نداشتن رو بهانه کرد و نرفت
نزدیک خونه شدیم بوی سمنوی خام توی کوچه پیچیده. صدای بلند صلواتی که مردم میفرستند حال معنوی خوبی رو به آدم میده.
میلاد رو دیدم که با دوستاش بالا و پایین میپرید و حسابی خوشحال بود وارد خونه شدیم بعد از گوش کردن زیارت عاشورا با حسرت به دیگ بزرگ سمنو که هم زدنش از دست هیچ زنی بر نمیاد و یک کار مردونست نگاه کردم.
تنها آرزو و حاجت من رسیدن به علی بود و برای حفظ آرامشمون هر دو تلاش میکنیم الان برای خودم چیزی نمیخوام و تنها حاجتم آرامش زندگی رضا و دایی مخصوصاً دایی.
دایی مرد خوبیه و آرامش حق زندگیشه کاش سحر از خر شیطون پیاده میشده کمی دل به دل شوهرش میداد
کار کردن و کسب درآمد و پول درآوردن وقتی به درد میخوره که آدم آرامش داشته باشه اگر یک ماشین مدل بالا داشته باشی و آرامش نداشته باشی به چه کارت میاد!
_زهرا جان با من کار نداری
سر چرخوندم و با دیدن اقدس خانم و پشت سرش مریم انگار آتیش توی وجودم روشن شد.
این دو نفر اصلاً با من کاری ندارن، اما هر وقت میبینمشون یه حالی میشم که کنترلش دست خودم نیست.
از خاله دلخور شدم. برای چی من را آورده اینجا!
سلام سردی بهش دادم
_خاله من جلوی در منتظرم
_باشه عزیزم. برو الان میام
ازشون فاصله گرفتم و صدای خاله رو شنیدم
_فردا برای پرو بیا.
با خنده ادامه داد
_ ببخشید من برم امانتی پسرم رو بدم برمیگردم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀