🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
کتابها رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. پشت دَر اتاق علی ایستادم. رضا همزمان از پلهها بالا اومد و با دیدن کتابها توی دستم، جلو اومد و گفت:
_ چرا میبری اونجا؟
درمونده نگاهش کردم.
_ علی گفت.
_ واسه چی؟
_ نمیدونم. تو رو خدا به زهره نگو!
_ مال زهرهست اینا!؟
_ به خدا من هیچ کارم، علی گفت ببرم اتاقش.
نچی کرد و به پایین پلهها نگاهی انداخت.
_ واقعاً دیگه نمیذاره بره؟
_ من نمیدونم رضا؛ نگی به زهره!
_ نمیگم بابا، گیر دادی به یه حرف ول نمیکنی!
با صدای عصبی علی به دَر نگاه کردم.
_ رویا...
چند ضربه به دَر زدم که رضا آهسته گفت:
_ بپرس واقعاً نمیذاره بره!
_ پرسیدم، گفت به تو ربطی نداره.
_ دوباره بپرس منم بشنوم.
دستگیره رو پایین دادم و داخل رفتم.
نگاهی بهم انداخت و با تشر گفت:
_ از اتاق من تا اتاقتون نیم ساعت راهه؟
به دَر اشاره کردم.
_ خاله بیرون باهام حرف میزد.
_ بذارشون رو میز، برو بیرون.
کتابها رو روی میز گذاشتم و سؤالی نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد.
_ چیه؟
گوشهی لبم رو به دندون گرفتم. خدا بگم رضا رو چی کار کنه! سؤالی که جوابش رو چند لحظه پیش بهم نداد، باید دوباره بپرسم.
_ میشه یه سؤال بپرسم؟
با سر اجازه داد.
_ واقعی واقعی دیگه نمیذاری زهره بیاد مدرسه؟
_ مگه الان بهت نگفتم تو کار بزرگترها دخالت نکن!
_ یه سؤال فقط پرسیدم.
_ رویا این رو آویزهی گوشت کن؛ اینی که دارم میگم برای آیندمون هم...
رضا پشت دَر هست و نباید این حرفها رو بشوه.
با صدای کمی بلند که بتونم علی رو ساکت کنم، گفتم:
_ باشه ببخشید، دیگه نمیپرسم.
متعجب نگاهم کرد. خودش هم فکرش رو نمیکرد که من در برابر حرف از آیندهای که الان مشترک خطابش کرد، این طور پاسخ بدم و نذارم حرفش رو تموم کنه.
ابروهاش بالا رفت. نمیدونم از این چراغ سبزی که علی بهم داد خوشحال باشم یا از این که نذاشتم حرفش رو بزنه ناراحت.
نگاهش انقدر عمیق و معنیدار بود که نتونستم سکوت کنم. با سر به دَر اتاقش اشاره کردم و لب زدم:
_ رضا پشت دَرِ.
متعجبتر از قبل، به در نگاه کرد و بلافاصله ایستاد و سمت دَر رفت. بدون معطلی دَر رو باز کرد. سمت میز بودم و دیدی نسبت به بیرون نداشتم.
دلم نمیخواست بگم رضا داره چیکار میکنه؛ اما واقعاً توی اون شرایط چارهای برام نمونده بود.
_ خاک تو سرت رضا!
صدای رضا که حسابی خجالت کشیده بود رو شنیدم.
_ من داشتم رد میشدم.
_ همیشه رد میشی، گوشت رو میچسبونی به دَر اتاق من؟!
_ یهو خوردم زمین، برای اینکه تعادلم حفظ بشه به دَر اتاقت تکیه کردم.
این بار صدای خاله اومد.
_ تو رو خدا بسه! خونهی ما شده شبیه این خونه مجردیا که یکسره از توش صدا در میاد.
همه ساکت شدن. موندن تو اتاق علی اصلاً به نفعم نیست. الان میاد دقودلی همه چی رو سر من خالی میکنه.
آهسته سمتش رفتم. متوجهام شد. بدون اینکه نگاهش رو از رضا که سرش پایین بود برداره، خودش رو کنار کشید تا رد بشم.
خاله رو به من گفت:
_ برو به میلاد بگو بیاد تو دیگه بسه!
علی با تشر به رضا گفت:
_ تا وقتی تو، تو خونهای، دخترا باید برن دم دَر؟
رضا حق به جانب گفت:
_ به من چه! مامان به رویا گفت.
_ جواب منو نده رضا!
رو به من گفت:
_ تو هم برو سفره رو پهن کن، یه زهرمار بخوریم.
چشمی گفتم و با عجله بدون اینکه به رضا نگاه کنم از پلهها پایین رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت155
🌟روزهای تاریک سپیده🍀
توران در رو بست و نگران نگاهم کرد.
_چی گفتن این دو تا فتنه؟
جلو اومد و دستم رو گرفت
_الهی بمیرم خانم جان! چقدر یخ کردید!
کمک کرد روی تخت بشینم
_بهم بگو چی بهت گفتن برم به نازگل خانم بگم
نمیدونم میشه رو حرف شهلا حساب کرد! اصلا میتونم به توران بگم؟
_خانم جان!
نگاهم رو به چشمهاش دادم. ترسیده لب زد
_حالتون خوبه؟
نفسم رو صدا دار بیرون دادم
_خوبم
_یه جوری شدید نگران شدم
_نه خوبم نگران نباش
با احتیاط بیشتری پرسید
_چی گفتن بهتون؟!
یه حسی بهممیگه نباید بهش بگم
_هیچی؛ همون حرف های تو چادر شکار رو اینبار با لحن تندتری گفتن
_شماچی جواب دادی؟
کلافه جواب دادم
_منم همون حرف ها روگفتم.
طوری که حرفمرو باور نکرده گفت
_پس چرا گریه کردید!
کلافه تر از قبل بهش ذل زدم
_چون با گریه گفتم
متوجه کلافگیم شد و به تایید حرفم سرش رو تکون داد.
_برم پایین چیزی بیارم بخورید؟
سرم رو به دیوارهی تخت تکیه دادم
_نه
به روبرو خیره شدم
_خانم جان شرمندهم. به جان بچههام از روی دلسوزی میگم. این خانواده هیچکدوم قابل اعتماد نیستن. شما هم کمسنو سالی. نکنه یه وقت گول حرفهاشون رو بخوری!
با صدای مردی از بیرون نگاهش رو ازم گرفت
_توران...
با عجله سمت در رفت و تشر مانند گفت
_تو چرا اومدی بالا! مگه خان قدغن نکردن کسی بالا بیاد؟
_ایوب خان برگشتن. کوکب گفت بهت بگم بری تو مطبخ کارت داره
_خیلی خب، از پایینم میتونستی صدام کنی اینو بگی. برو پایین الان میام
داخل برگشت.
_خانم جان من باید برمتو مطبخ، پاشو از پشت چفت در رو بنداز
شال بافتی که جلوی در انداخته بود رو روی دوشش انداخت و بیرون رفت.
ایوب خان برگشته! این یعنی راه نجاتی جز فرار هم دارم. شاید اگر بهش بگم دلش به حالم بسوزه و مخالفت کنه.
ایستادم و طبق گفتهی توران چفت در رو از پشت انداختم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
_ مثل برادر چیه! با همین حرف مثل برادرم محمد رو همون روزها توی خونه آقا جون بازی دادی؟ باهاش اینور و اونور میرفتی
چشمهام گرد شد چقدر بیحیاست! دیگه نمیتونم نگاهم رو سمت علی که غیرتش به جوش اومده، ببرم که ازش اجازه بگیرم آیا جواب بدم یا نه
اخمهام توی هم رفت و گفتم
_ تو اگر زن زندگی بودی اگر پای زندگیت بودی از صبح مینشستی توی خونه برای شوهرت سوپ درست میکردی که وقتی که از بیمارستان میاد دستپخت خودت رو بخوره. من اگر برای رضا سوپ درست کردم که رفته توی چشمت و از دیروز تا حالا صد بار گفتی و نیش و کنایه زدی، الانم حرفهایی میزنی که بین من علی رو دعوا بندازی، فقط به خاطر حرف خاله بود وگرنه من انقدر حواسم به زندگیم هست درس دارم که بخوام بیام به تو و شوهرت فکر کنن، که رضا ناهار چی میخوره شام چی درست میکنه، اگر گاهی حواسم به غذای رضا بوده چون خودش اومده اعتراض کرده که تو یا غذا درست نمیکنی یا انقدر غذای گرم کرده بهش میدی که مثل اون روز خودت مسموم میشی میری و بیمارستان.
_تو صبر میکردی خودم میومدم میذاشتم
این دفعه رضا گفت
_من وقتی از بیمارستان اومدم گرسنه بودم. تو تا بخوای سوپ بزاری چند ساعت طول میکشه تا جا بیفته؟
مهشید اصلاً انتظار نداشت توی این بحث رضا هم اون رو به چالش بکشه. ناباور بهش نگاه کرد. عمو نیم نگاهی به علی که صدای نفس های بلند و کشیدش رو همه میشنیدیم، ناراحت با صدای گرفته گفت
_ من بابت حرف مهشید، هم از رویا هم از شما عذرخواهی میکنم.
مهشید عین اسپند روی آتیش بالا و پایین شد.
_ بابا چی رو عذرخواهی میکنی! نمیبینی سرش تو زندگی منه
عمو چشم غرهای به مهشید رفته باعث شد تا کمی افت بکنه و دیگه از اون لحن طلبکارش پایین بیاد اما ادامه داد
_من اصلاً نمیخوام اینجا زندگی کنم. اینجا همه حواسشون به زندگی منه...
رضا گفت
_اولاً روز اولی که اومدم خواستگاریت همه این حرفها رو زدم، گفتم دستم خالیه خودت کوتاه اومدی. دوما من و تو با هم اختلاف داریم برای چی وایمیستی توی راهرو شروع میکنی به جیغ و داد و ناراحتی. نه احترام برادر بزرگم رو نگه میداری نه احترام مادرم رو
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀