eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.4هزار دنبال‌کننده
152 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد آشپزخونه شدم. زهره روبروی آینه کوچیکِ بالای سینک ایستاده بود و انگشتش رو آروم زیر کبودی زیر چشمش که کم کم داشت خودش رو نشون می‌داد، می‌کشید. با دیدن من فوری دستش رو انداخت. _ علی چی کارت داشت؟ چی باید به زهره بگم تا هم شک نکنه، هم دست از سرم برداره. _ هیچی، فقط دعوام کرد که برای چی زنگ زدی به دایی. بعد اینکه چرا مدیرتون گفته با من برید مدرسه، به جای اینکه به من بگی به مامان گفتی. سرش رو پایین انداخت و گفت: _ دستت درد نکنه به دایی زنگ زدی؛ هرچند زیاد با من خوب نیست ولی اگر نبود معلوم نبود چی می‌شد. _ من واقعاً به خاطر اتفاقی که برات افتاده متأسفم.‌ چشم‌های پر از اشکش رو ازم گرفت. شیر آب رو باز کرد و آبی به صورتش زد. _ خون بینیت کی بند اومد؟ _ هی قطع می‌شه، دوباره میاد. _ رویا به نظرت علی نمی‌ذاره من دیگه مدرسه برم؟ دلم براش سوخت. اصلاً دوست ندارم این خبر بد رو بهش بدم.‌ _ نمی‌دونم فکر کنم الان عصبانیه، صبر کن عصبانیتش بخوابه، شاید بذاره. اشک روی صورتش ریخت. _ هیچ وقت قسم نمی‌خورد! قسم خورد که نمی‌ذاره برم. _ صبر کن آروم‌ می‌شه؛ نهایتش بلند می‌شیم میریم خونه آقاجون از آقاجون می‌خوایم بهش بگه. _ آره همین مونده حرفم توی کل فامیل بپیچه که علی زهره رو زده، اجازه‌ هم نمی‌ده بره مدرسه. _ دیگه چاره‌ای می‌مونه؟ باید یه کاری بکنیم یا نه؟ با صدای لرزون گفت: _ آخه اگه من مدرسه نیام چی کار کنم؟ زهره اصلاً آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد و باهاش حرف زد؛ وگرنه الان بهش می‌گفتم چی توی رفتارهای زشت می‌بینی که ازشون دست بر نمی‌داری؟ اون روز که خونه‌ی عمه می‌رفتیم از چی لذت بردی که به پسره نگاه کردی و خودت رو توی خطر انداختی؟ هم آینده‌ت رو و هم اون لحظه‌ت رو خراب می‌کنی! اصلاً مگه‌ خانم مدیر بهت نگفته با هدیه حرف نزنی! مگه خاله و علی منعت نکرده بودن؛ چرا باهاش حرف زدی؟ چرا هر کی هر کاری رو بهت میگه نکن، انجام میدی؟ به جای گفتن این حرف‌ها فقط در‌ آغوش گرفتمش و شروع به نوازش کمرش کردم.‌ دستم روی بازوش خورد که با گفتن آخ، ازم فاصله گرفت. نگاهی به بازوش انداختم و متأسف سرم رو تکون دادم. وسایل سفره روی زمین چیدم. زهره پرسید: _ علی میاد پایین برای نهار؟ _ خودش گفت پهن کنم. _ من چی کار کنم؟ نه می‌تونم بمونم اینجا، نه می‌ذاره برم بالا. _ حالا چند تا قاشق زوری بخور. _ از گلوم پایین نمی‌ره. میلاد عصبی وارد خونه شد و دَر رو به هم کوبید. _ مامان... مامان... صدای خاله از بالای پله‌ها که کم‌کم بهمون نزدیک می‌شد اومد. _ جانم پسرم؟ _ چرا به رضا میگی بیاد دنبال من! همش منو می‌زنه.‌ رضا هم همیشه دق‌ودلیش رو سر میلاد خالی می‌کنه. خاله روبروی میلاد ایستاد و شروع به وارسی صورتش کرد. _ کجات زده؟ _ گوشم رو پیچوند. رضا دَر را باز کرد. خاله با تشر گفت: _ چرا میلاد رو زدی؟ _ بهش میگم بیا تو، میگه به تو چه! خاله لبش رو به دندون‌ گرفت و رو به میلاد گفت: _ آره میلاد! صد بار نگفتم به برادر بزرگت احترام بذار. _ این برادر بزرگ‌ من نیست که! داداش علی هست. رضا پوزخندی زد و رو به خاله گفت: _ بیا تحویل بگیر مامان‌خانم! میلاد گفت: _ به تو ربطی نداره، من حرف داداش‌ علی رو گوش می‌کنم. تو خودت بدی. خودم دیدم با مهشید سر کوچه حرف می‌زدی! خاله نگاهش بین رضا که با چشم و ابرو برای میلاد خط و نشون می‌کشید و میلاد جابجا شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🌟روزهای تاریک‌ سپیده🍀 دو روزه از برگشتن ایوب خان میگذره و جز توران هیچ‌کس بالا نیومده. خبری از کوکب نیست تا وعده‌ی شهلا خانم عملی بشه.‌ _رنگ به روت نمونده نمیخوای چیزی بخوری؟ آهی کشیدم و سرم رو به جهت مخالف توران چرخوندم _خانم جان اینجوری که تلف میشید خدای نکرده! جوابی ندادم _از دیروز هیچی نخوردید! اینجوری کارها درست میشه آخه؟‌ با صدای گرفته‌ای لب زدم _نمیشه کوکب خانم بیاد بالا _چی کار میتونه بکنه که من نمیتونم؟! هر کاری داری به خودم بگو نگاهم رو به سقف دادم تا شاید جلوی اشک ریختم رو بگیره _خان قدغن کرده جز من کسی بیاد پیشت! وگرنه همین‌الان‌میفرستادم دنبالش قاشق رو نزدیک‌ لب‌هام‌ کرد _بخور خانم جان قاشق رو آهسته پس زدم _اشتها ندارم، توران اذیتم نکن. قاشق رو توی بشقاب گذاشت و ناراحت گفت _ امروز فرداست که ایوب خان بیاد بالا سرچرخوندم و درمونده نگاهش کردم. _از کوکب شنیدم که مادر خان مخالفِ، به خاطر نازگل خانم مخالفِ نور امیدی تو دلم‌روشن شد _ولی نظرش برای هیچ‌کس مهم نیست.‌ آهی کشیدم و سربزیر شدم _ایوب خان هم سکوت کرده. معلوم نیست نظرش چیه. کوکب میگه چون شاهر‌خ خان جلوی نازگل خانم گفته خان جواب نداده که مثلا دل عروسش رو نشکنه. حالا تو دعا کن جوابش نه باشه _به دعای من اگر قرار بود چیزی درست بشه الان اینجا نبودم _خانم جان یه وقت خدایی نکرده کفر نگی! حتما مصلحت خداست _ظلم ادم‌ها چه ربطی به مصلحت خدا داره؟ آهی کشید و سینی غذا دو از روی تخت برداشت. _مادر خدا بیامرزم همیشه میگفت بی اذن خدا یه برگ‌ هم از درخت نمیفته. سینی رو روی زمین گذاشت. _دست من و تو از باز کردن این‌گره کور بسته‌ست. بسپر دست خدا خورش درستش میکنه. چند ضربه به در اتاق خورد و صدای شاهرخ‌خان باعث شد دلم یکجا پایین بریزه _توران آماده باشید آقام داره میاد بالا ترسیده به توران نگاه کردم‌. ناخواسته کل اجزای صورتم به گریه افتاد. از گریه‌ی من به گریه افتاد. روسریم رو بردلشت و روی سرم انداخت و مرتب با گیره‌ زیر گلوم بست. اشکم رو با دست پاک کرد _گریه نکن عزیزم. امیدت به خدا باشه. خدا کس بی کسونه. صداش کن، پاک‌و معصومی. خدای صدای مظلوم رو خوب میشنوه. پایین تخت رفت و دامنم رو هم مرتب کرد. با احتباط نگاهش رو از در برداشت و نزدیک‌ گوشم گفت _یه وقت خام نشی بگی شوهر دارما! این خرف رو شاهرخ خان بشنوه امشب زنده‌ زنده چالت میکنه از شدت بغض و اشک نمیتونم حرف بزنم. تکونی به بازوم داد _بگو نمیگی خیالم راحت باشه به زور لب زدم‌ _نمیگم صورت خیس از اشکم رو پاک کرد و بوسید _آفرین دختر خوب. صدای در دوباره بلند شد و حرفی از شاخرخ خان شنیدم که توی ابن مدتی که اسیرش شدم نشنیدم. پس مشخصه خیلی از پدرش حساب میبره. _یا‌الله توران نگران گفت _بسه دیگه گریه نکن عقب رفت و رو به در گفت _آماده‌ایم خان در با صدای لولایی که توی این مدت بعش توجه نکرده بودم آهسته باز شد و قبل از ورود هر کسی عصایی توی چهار جوب در ظاهر شد        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مهشید با گریه گفت _ من من وسط راهرو وایسادم؟! من کی این کارو کردم رضا؟! این یه دقیقه‌ای که من رفتم بیرون تا زنگ بزنید به بابام چی پیش هم نقشه کشیدید که اینجوری من رو جلوی بابام خراب کنید؟ من اصلاً وسط راهرو حرف زدم!؟ من رو گذاشتید وسط هر کدومتون یه چیزی بارم کردید. آخر سرم تو بهم گفتی برو بیرون وگرنه من می‌خواستم کنارت بمونم چشم‌هام از تعجب حرف هاش گرد شد. نگاه خاله و رضا هم کم از من نداره. فقط علی به زمبن خیره شده و علاوه بر رگ های گردنش رگ‌های پیشونیش هم بیرون زده. همه از این همه دروغ مهشید متعجب شدن. طوری حرف می‌زنه انگار واقعاً خودش نبوده. زهره با لبخند موفقیت آمیزی که روی لب‌هاش بود، رو به میلاد گفت _ میلاد داداش فیلمی که گرفتی رو نشون عمو بده نگاهش رو به مهشید داد _خدا می‌دونست قراره انکار کنی و گردن نگیری برای همین میلاد رو مامور کرد تا ناخواسته برای اینکه مثلاً کار خنده‌داری بکنه فیلمت رو بگیره. الان مدرک دستمون باشه ایستاد گوشی رو از میلاد گرفت سمت عمو رفت با انگشت روی صفحه چند باری ضربه زد گوشی رو روبروی صورت عمو گرفت و گفت _عمو خیلی خوبه که این فیلم رو ببینی و بدونی وقتایی که نیستی مهشید اینجا با خانواده شوهرش چطوری برخورد می‌کنه. عمو نگاهش رو از زهره به صفحه گوشی داد. دست دراز کرد گوشی رو گرفت، نیم نگاهی به مهشید انداخت و انگشتش رو روی صفحه گوشی زد و صدای جیغ جیغ مهشید توی خونه پخش شد پس علت خنده‌های ریز ریز میلاد و زهره این فیلم بوده! مطمئنم بعد از رفتن عمو علی میلاد رو حسابی به خاطر کارش تنبیه می‌کنه. عمو با اخم‌های توی هم گوش‌های قرمز و خشمی که به شدت تلاش داره پنهانش کنه گوشی رو روی میز گذاشت و چشم‌هاش رو بست. انقدر شرمنده رفتار دخترش شده که حرفی برای گفتن نداره. مهشید هم شرمنده انکاری که کرده و دستی که ازش رو شده هست که سرش رو پایین انداخته و حرفی نمی‌زنه. حالا نوبت رضاست. غمگین ناراحت با اعصاب خورد به خاطر بساطی که برای زندگیش به پا شده گفت _عمو به خدا مهشید داره ناسازگاری می‌کنه.‌تمام حقوقم رو ... خاله گفت _ آقا رضا یه لحظه صبر کن! اگه حرفی هم داری فقط به عموت بگو. نگاهش رو به عمو داد _آقا مجتبی من نمی‌خواستم حرف به اینجا کشیده بشه. اصلاً هم از کار میلاد و حرکتی که زهره کرد خوشحال نشدم اما انگار .... حرفش رو خورد رو به علی گفت _دست زنت رو بگیر ببر بالا نگاهش رو به زهره داد. _دست داداشت رو بگیر بیاید بریم تو حیاط ایستاد چادرش رو جمع کرد سمت حیاط رفت. خاله تو که رفتی خب می‌گفتی رویا هم بیاد تو حیاط دیگه! چرا من رو با علی فرستادی بالا! من که بهت گفتم نذار من رو ببره        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀