🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت158
🍀منتهای عشق💞
ابن رو گفت و بالا رفت.
زهره ناامید به خاله نگاه کرد.
_ مامان تو رو خدا یه کاری کن!
_ تمام راهها رو به روی خودت بستی. اون حرفهایی که تو توی مدرسه به مدیرتون گفتی و برادرت شنید؛ چی بود آخه!
_ هیچ کس حرف من رو باور نمیکنه.
_ تو هنوزم دست برنداشتی، بعد میخوای من برات چی کار کنم!
به سفره اشاره کرد.
_ خوردن جمع کن. برم بالا ببینم برای مدرسهت راضی میشه یا نه.
_ من الان تمام بدنم درد میکنه. چه جوری وایسم ظرف بشورم؟
رو به خاله گفتم:
_ من میشورم.
نگاه خاله بعد از حرف من روی زهره ثابت موند و متأسف سرش رو تکون داد.
با صدای علی همه به دَر نگاه کردیم.
_ میلاد غذات رو خوردی، بیا بالا اتاق من.
میلاد ته مونده دوغ توی لیوانش رو خورد و با عجله بیرون رفت.
رضا گفت:
_ مامان ما تا کی باید به خاطر عباسآقا صبر کنیم؟
_ مگه قراره چی کار کنیم؟
دلخور و طلبکار گفت:
_ یادتون رفت؟ من و مهشید دیگه.
خاله کلافه نگاهش رو از رضا گرفت.
_ بس کن آقا رضا! اولاً حداقل یه دو سه ماهی باید صبر کنیم؛ دوماً صد بار گفتم اول علی بعد تو!
_ علی که زن بگیر نیست.
_ همون طور که زن گرفتن تو دست خودت نیست، زن نگرفتن علی هم دست خودش نیست. چهلم شوهر عمهتون سَر شه، میرم اجازه میگیرم که مریم رو نشون کنیم تا بعد.
خاله دوباره شروع کرد. اگر رضا پشت دَر نبود، الان حرف دل علی رو شنیده بودم و انقدر اذیت نمیشدم.
_ خاله مگه علی نمیگه مریم رو نمیخواد! چرا اصرار دارید؟
_ کی گفت نمیخوام!
_همش میگه، شما گیر دادید به مریم. چقدر هم زشته. این همه دختر برید سراغ یکی دیگه. از خودش بپرسید شاید کس دیگهای رو دوست داشته باشه.
_ چه حرفهایی میزنی رویا! علی و دوست داشتن! اینقدر فکر بچهم پاکه که به این چیزها فکر نمیکنه.
_ حالا شما ازش بپرسید، شاید خودش گفت.
خاله با تردید نگاهم کرد.
_ فکر نکنم این جوری باشه. اگر بود، خب میگفت بهم!
_ شاید روش نمیشه. شاید شرایطش پیش نیومده که بگه.
با حس سایهی کسی تو چهارچوب دَر، سر چرخوندم. علی میلاد رو روی سرشونههاش نشونده بود و خیره به من نگاه میکرد.
خاله نگران گفت:
_ تو مگه گردنت درد نمیکنه! میلاد دیگه بزرگ شده، نشونش اونجا.
میلاد رو که حسابی خوشحال بود روی زمین گذاشت. نگاهش رو از من گرفت و به خاله داد.
_ من و میلاد میریم بیرون یه دوری بزنیم برمیگردیم. مامان یه لحظه بیا، کارت دارم.
دل تو دلم نیست. یعنی چی میخواد بگه!
بعد از رفتن خاله، بدون درنظر گرفتن رضا و زهره، فوری پشت پنجره ایستادم و کمی بازش کردم.
_ چی شده پسرم؟
_ میلاد بچهس؛ این شرایط رو درک نمیکنه. نمیخوام چیزی براش کم بذارم. میبرمش بیرون یکم از این فضا دور باشه.
_ علیجان بد عادتش نکن. دوباره نری کلی وسیله براش بخری ها!
_ نه حواسم هست. کاری نداری؟
_ راستی این رویا چی میگه؟
کاش میتونستم الان صورت علی رو ببینم.
_ نمیدونم چی میگه؟
_ نگو که نشنیدی!
_ آهان، در رابطه با ازدواج؟ شب با هم حرف میزنیم.
_ نمیشه الان بگی؟
_ چی بگم مادر من!
_ تو...کس دیگهای رو دوست... داری؟
تمام حواسم رو جمع کردم. چشمهام رو بستم که بهتر بشنوم که میلاد گفت:
_ داداش ماشینت که پنچر شده!
همین جمله باعث شد تا علی جواب سؤال خاله رو نده و من باز هم سردرگم بمونم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت158
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
_بسپر مشاطه بیاد.
احساس سرگیجه دوباره سراغم اومد و چشمم رو بستم
_بیشتر بهش برس. اصلا جون نداره
صدای شاهرخ خان بغض رو به گلوم آورد
_تازه از مریضی دراومده. چشم. حواسم بهش هست.
_بریم پیش نازگل کارتون دارم
_شما برید منم الان میام
چشمم رو نیمه باز کردم. گرمی اشک چشمم رو سوزوند. خان سمت در رفت. با اشارهی شاهرخخان توران در رو باز کرد.
_لفتش نده، باید برم جایی
_چشم آقا، زود میام
بیرون رفت و توران در رو پشت سرش بست
عصبی نگاهم کرد.
_تو مگه نون نخوردی که راه براه رنگت میپره از حال میری؟
به سختی آب دهنم رو پایین فرستادم.
_ترسیده...
تیز سمت توران برگشت
_شدی زبون این؟!
فوری سرش رو پایین انداخت.
_بار آخره که به هر دوتون تذکر میدم. فقط میخوام یکبار دیگه جای اطهر جواب بدی!
نگاهش رو به من داد
_تو هم دست از این رفتارت بردار. باهام راه بیا که بشم همون مردی که میخوای.
رو به توران گفت
_مثل مترسک سر جالیز بِرو بِر من رو نگاه نکن. برو بگو هر چی آقام امر کرده درست کنن بیار بالا بده بهش بخوره
_چشمخان
مردد سمت در رفت
_بسپر مشاطه رو خبر کنن. به جمیله هم بگو پارچه از نازگل بگیره بیاد بالا. تا آخر هفته باید همهچی آماده باشه.
_به روی چشمخان
توران نیم نگاهی به من انداخت و با تعلل در رو باز کرد
خان با تشر گفت
_زیرلفظی میخوای؟ برو دیگه
اینبار با سر تایید کرد و بیرون رفت. از تنها شدن باهاش حسابی واهمه دارم و فکر کنم توران همبرای همین توی رفتن تعلل داشت.
جلو اومد و من بدون در نظر گرفتن به حالت سرگیجه و ضعفم از ترس پام رو از تخت پایین گذاشتم و ایستادم. انقدر جلو اومد که هُرمنفس هاش به صورتم میخورد و حالم از این همه نزدیکی بهم میخوره
ایستادن از ترس کنار حس سرگیجه و سیاهی رفتن چشمها و حالت تهوع خیلی سخته. اما انگار توان افتادن هم ازم گرفته شده.
دستش رو بالا آورد و جوری دو طرف صورتم گذاشت و فشار داد که لبهام از حالت طبیعی خارج شدن و درد بدی توی فک پایینم پیچید.
_خواهرام بیان بالا، مادرم حرفی بزنه یا خود نازگل روی قدغنها بزنه و پاش رو بزاره توی اتاق، خودت غش کنی، من رو از تصمیمم منصرف نمیکنه. پس حرف هیچ کس رو جز خودم گوش نکن که سالم بشینی سر سفرهی عقد.باهام همراه باشی زندگی به کامت شیرینه ولی خدا اون روز رو برات نیاره که بخوای چموش بازی دربیاری. در و دیوار این خونه برای من خبر میارن. پس نه به حرف شهین گوش کن نه شهلا. رو هیچ کس هم حساب نکنکه بتونی از اینجا بری. تو وقتی از اینجا میری که خودم بگمدرشکه آماده کنن و بریم جایی که برات آماده کردم. فهمیدی؟
انقدر فکمدرد گرفته که اگر رهاش هم کنه نتونم حرف بزنم. با باز و بسته کردن پلکهام جواب دلخواهش رو دادم.
_فکر هم نکن واسطه قرار دادن مادرم فایدهای داره. من تو رو میخوام و هیچکس نمیتونه منصرفمکنه.
نگاهش بین چشمهام جابجا شد و بالاخره دستش رو پایین انداخت. از درد فوری دستم رو جای دستش گذاشتم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت158
🍀منتهای عشق💞
با صدای گرفته از بغض به خاطر حال علی گفتم
_ علی...
نفس سنگینی کشید و بهم فهموند که بیداره
_بیام داخل؟
دستش رو از روی چشمهاش برداشت نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به سقف داد
_ بیا تو عزیزم
داخل رفتم به لیوان آب اشاره کردم
_ آب میخوری؟
_ نه
لیوان رو روی میز عسلی گذاشتم لبه تخت نشستم و بلافاصله علی هم نشست
عصبانیت هنوز تو نگاهش هست اما خودش رو کنترل کرده.
تهدید وار چشمریز کرد و گفت
_ یه مهشیدی بسازم من!
حرف مهشید ناراحتم کرد بغض رو به دلم انداخت. اول زخم زبون زد بعد هم تهمت. اما آرامش علی از هر چیزی برای من مهمتره. رنگ التماس رو توی نگاهم ریختم و گفتم
_ولش کن
نگاه علی طلبکار و دلخور شد
_ چی رو ولش کن! ندیدی چه چرتی گفت
_مهم اینه که تو باور نمیکنی
نه تنها تو هیچ کس دیگه هم باور نمیکنه.
_ این طرز تفکر توعه، ولی برای من این مهم نیست مهم اینه که به خودش جرات نده اسم تو رو به بدی به زبون بیاره
نمیدونم بابت این حرفهای علی باید خوشحال باشم یا نگران. توی این دنیا هیچ چیزی جز آرامش خاطر علی نمیخوام .دست خودم نیست انقدر دوستش دارم که دلم میخواد اول و آخر و وسط فقط علی رو ببینم. درموندهتر از قبل گفتم
_ من میترسم این وسط که تو بخوای مهشید رو سر جاش بنشونی، ادبش کنی زندگی کردن رو یادش بدی خدایی نکرده اتفاقی برای خودت بیفته
نگاهش رو توی صورتم چرخوند. دیگه نه خبری از عصبانیت نگاهش هست نه طلبکاریش.
کوتاه خندید خودش رو جلو کشید دستش رو پشت سرم انداخت سرم رو به سینهاش چسبوند و روی موهام رو بوسید.
_ الهی من دور تو بگردم که یه وقتا جلوی عشقت کم میارم
سرم رو بالا گرفتم و از توی همون زاویه نگاهم رو به چشمهاش دادم لبخندی زدم و گفتم
_من این حالت رو دوست دارم دلم میخواد همیشه خوشحال باشی
این بار سر خم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت
_تو به حرف من گوش کن من کاری میکنم مهشید بیاد ازت عذرخواهی کنه
_ علی من نمیخوام خودم رو دست بالا بگیرم اما از نظر من مهشید و امثالش انقدر حقیر هستن که تهمتشون، فحششون با عذرخواهیشون هیچ ارزشی برام نداشته باشه
_فکر تو درسته اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره اگر جلوی مهشید رو نگیریم روز به روز هارتر میشه؛ تو فقط از فردا دیگه نبینش
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀