eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
581 عکس
328 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت دفتر رفتم. از استرس تپش قلبم بالا رفت. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتن خانم رسولی داخل رفتم. آخرین جمله‌ای که از زهره شنیدم این بود: «رویا تو رو به روح عمو یه کاری بکن». خانم رسولی با دیدنم اخم‌هاش تو هم رفت. _ در رو ببند. معینی الان می‌خواستم تو میکروفون صدات کنم که خودت اومدی. کاری که می‌خواست انجام دادم. در رو بستم و سمتش چرخیدم. خودکارش رو سمتم گرفت. _ بیا اینجا شماره برادرت رو بنویس. _ سلام خانم. نفسش رو پر صدا بیرون داد. _ علیک سلام. تو می‌دونستی خواهرت گوشی آورده مدرسه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه خانم نمی‌دونستیم. _ شماره برادرت رو بنویس. _ خانم، الان که خونه نیستند. چشم غره‌ای بهم رفت. _ تو بنویس کاریت نباشه. _ ما که شماره‌اش رو حفظ نیستیم. از بهونه‌ایی که براش آوردم مشخص بود که به دلیل دفاع از زهره شماره رو بهش نمیدم. خودکارش رو روی میز انداخت. _ من این گوشی رو به هیچکس جز برادرت نمیدم. تلفن مدرسه رو برداشت. _ شماره خونتون رو بگو. _ خانم زهره دفعه اولشه، نمیشه ببخشید. بدون این که نگاهم کنه گفت: _ بار اولش باید بار آخرش باشه. شماره رو بگو. _ به خدا بار آخرشه. کلافه نگاهم کرد. _ معینی اگر همین الان شماره رو نگی، امروز دیگه نمیذارم بری سر کلاس؛ از نمره انضباطت هم دو نمره کم می‌کنم. درمونده نگاهش کردم. _ تو از دانش آموزان نمونه و موفق مدرسه ما هستی. فکر نکنم دلت بخواد نمره انضباطت، کارنامه‌ات رو خراب کنه! _ نه خانم نمی‌خوایم. _ پس شماره رو بگو. من الان می‌خوام به مادرت بگم جلوی اشتباهات بزرگ‌تر خواهرت رو بگیره و این به نفع خودشِ. شماره رو هم ندی از پرونده در میارم. کاش به دفترش نیومده بودم؛ مجبور به گفتن شماره شدم. شماره رو گرفت و قبل از اینکه با مامان حرف بزنه، دستوری گفت: _ برو بیرون. دست از پا درازتر بیرون رفتم. زهره دست‌هاش رو از استرس به هم فشار می‌داد. با دیدنم نگران قدمی به جلو برداشت. _ گرفتی گوشی رو؟ _ نداد. اول شماره علی رو خواست ندادم ولی مجبور شدم شماره خونه رو بگم. طلبکار نگاهم کرد. مثل همیشه که همه چیز رو گردن دیگران می‌انداخت گفت: _ خیلی نامردی! برای چی شماره‌ی خونه رو دادی؟ _ زهره جان من هم نمی‌دادم تو پرونده‌ بود. تهدیدم کرد گفت از نمره انضباطم کم می‌کنه. _ من رو به نمره انضباطت فروختی رویا خانوم؟ من می‌دونستم زهره همیشه طلبکارِ و هیچ وقت راضی نمیشه. اصلا از اول نباید پیشش می‌اومدم و برای کمک بهش تلاش می‌کردم. نگاهش رو با حرص ازم گرفت. _ دیگه کار خودت رو کردی، برو به زنگ تفریحت برس! من همین جا می‌مونم تا مامان بیاد؛ ولی بدون که یکی طلبت. _ تو چرا اینقدر طلبکاری! من کاری از دستم بر نمیاد. هر چی التماس کردم گفتم ببخشید، نبخشید. _ می‌تونستی شماره مامان رو ندی. _ من نمی‌دادم از پرونده بر می‌داشت. نمره انضباط منم کم می‌شد. _ باشه تو نمره انضباطت رو به من ترجیح دادی! من هم خیلی چیزهای دیگه رو به تو ترجیح میدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 با سوزش شدید پام از فکر و خیال دراومدم. دکتر شلوارم رو با قیچی برش می‌داد از روی پام برمی داشت. بهش نگاه کردم دردش زیاد بود. نتونستم جلوی نالم رو بگیرم. کاری که دوماه نکردم. _ تو رو خدا یواشتر. صدای آقای امیری باعث شد تا متوجه حضورش بشم. اون هم به اتاق برگشته _نمیشه بیهوشش کنی؟ _نه، بیا جلو پاش رو بگیر خودش رو تکون نده. باید زخمش رو شستشو بدم. متعجب گفت: _ من! _پس کی؟ زیر لب گفت: _ نامحرمه، مگه پرستار نیست. دکتر با خنده سرش رو تکون داد. _جان خودت یه لحظه یادم رفت تویی. برو‌بگو پرستار بیاد. نفسش رو سنگین بیرون داد و از اتاق بیرون رفت. _ نمیشه نشوریدش؟ آخه خیلی میسوزه. _عفونت کرده باید اول از آلودگی پاکش کنم بعد پانسمان کنم. بعدشم واکسن بزنم. یه کم درد داره تحمل کن زود تموم میشه. سگ کجا بود؟ یه لحظه یاد قفس رگسی و التماس هام به پیمان افتادم. _پیمان تو رو خدا غلط کردم. هر چی تو بگی. بازوم رو گرفت و پرت کرد جلوی رگسی که آب از دهنش پایین میریخت و چشمش به دهن پیمان و اجازه برای حمله به من بود. _یه بار برای همیشه درسی بهت میدم که دیگه یادت نره. با التماس به مهراب نگاه کردم و التماسش کردم. _مهراب تو رو خدا. بی‌تفاوت چرخید و رفت. اما میشد ناراحتی رو تو چشم هاش دید. تو چشم های پیمان نگاه کردم. رو به رگسی گفت _بگیرش. در اتاق باز شد و آقای امیری همراه با پرستار وارد شدند و من رو از ترسناک ترین روز زندگیم بیرون کشید. پرستار نگاه عادی به زخم پام انداخت _ چیکار کنم دکتر. _ پاش رو از زانو به بالا بگیری تکون نخوره این رو بشورم. خودش رو روی پام انداخت. هیکلش نسبت به من بزرگتر بود و این کارش باعث شد عملاً از حرکت بیافتم. با حس خنکی روی پام متوجه شدم که کارش رو شروع کرده. چند ثانیه بعد به شدت دردم گرفت صدای جیغم بلند شد. از شدت درد سرم گیج رفت و چشمم بسته شد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ زنگ زد، می‌خواستم جواب ندم ولی دستم خورد. چپ چپ نگاهم کرد. کمی ازش فاصله گرفتم تا جلوی عواقب دعوای بعدش رو بگیرم. بابا اجازه دخالت رضا به کارهای من رو نمی‌ده اما چون همیشه نیست باید محتاط رفتار کنم. _ خب دستم خورد... عصبی نفسش رو بیرون داد و دوباره نگاهش رو ازم گرفت. _ سارا گفت جواب بدم. _ این سارا اصلاً دختر خوبی نیست؛ صد بار بهت گفتم ولی بازم میری پیشش. کی باشه جلوی خودش ابروت رو ببرم. حالا چی گفت؟ _ گفت باید من رو ببینه، منم گفتم بابام اجازه نمی‌ده... حرفم رو قطع کرد. _ به خدا باهاش قرار بذاری، نه من نه تو. سرم رو بالا دادم و همزمان که خدا رو شکر کردم که حرفم رو قطع کرده، گفتم: _ نه بابا، مگه بچه‌‌م. من از همون شب جواب منفی دادم.‌ طوری که می‌خواست اتمام حجت کنه گفت: _ نرو پیش سارا؛ خودش یه جوریه، شوهرش هم اصلاً آدم درستی نیست. _ باشه دیگه نمیرم. دلخور نگاهم کرد. _ یعنی وقتی برای ساکت کردنم این جوری مطیع می‌شی، دلم می‌خواد بکشمت. ایستادم و سمت خونه رفتم. _ حرفت رو گوش می‌کنم یه ساز می‌زنی، گوش نمی‌کنم یه چیز دیگه میگی! _ آخه تو آدم حرف گوش کنی نیستی.‌ خرم می‌کنی کفری می‌شم. دستم رو بی‌اهمیت بالا آوردم. _ خدا شفات بده. کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم. توی این خونه با هیچ کس نمی‌شه تنها شد.‌ مامان با نیش باز نگاهم کرد. _ سلام چه خبر؟ برای اینکه تلافی رفتار دیشبش رو بکنم، سرد جواب سلامش رو دادم و گفتم: _ هیچی. جلو اومد و آهسته گفت: _ افشار زنگ نزد بهت! نگاهی به بابا که معلومه تازه از سر کار اومده انداختم و بی‌اهمیت جواب دادم: _ نه مگه شماره‌ی من رو داره که زنگ بزنه! مامان برای اینکه بابا متوجه حرفامون نشه، ادامه نداد و سمت اتاقشون رفت. رو به بابا گفتم: _ سلام بابایی. دلخور نگاهم کرد. _ علیک سلام. آدم از دَر میاد تو سلام می‌کنه نه چند دقیقه بعدش! _ ببخشید یادم رفت. به کنارش اشاره کرد. _ بیا بشین کارت دارم.‌ کیفم رو روی دسته مبل انداختم و کاری که بابا می‌خواست رو انجام دادم. _ جواب قطعیت به این پسره چیه؟ از اینکه همه حرف افشار رو می‌زنند چقدر ناراحتم. _ من دیشبم گفتم. _ مطمئنی بابا! _ بله مطمئنم. _ نمی‌خوای یکم فکر کنی؟ سرم رو پایین انداختم. نمی‌دونم افشار قراره فردا چی بهم بگه! اگر با سرکار رفتن و ادامه درسم مشکلی نداشته باشه، جوابم منفی نیست. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با بغض و ناراحتی غذام رو خوردم.‌ وقتی نمیذاره کلا دیگه فایده نداره اصرار کنم. صبح زود وقتی خوابه میرم مطبخ پیش پری. چارقد رو از سرم برداشتم. پشت بهش کردم و سرم رو روی متکایی که برام گذاشته بود گذاشتم. عزیز هر شب موهام رو میبافت. دلم دوباره هوای خونمون رو کرد. اشک تو چشم‌هام جمع شد که صدای باز شدن لولای در رو شنیدم. _نیا تو سرلخت خوابیده. صدای بعدی صدای خان بود _یه چی بنداز رو سرش. _صبر کن الان میام بیرون چند لحظه‌ای سکوت بود بعد صداشون رو از پشت در شنیدم. _چی‌کار داری مادر؟ _هنوز گریه میکنه؟ _آره.‌ میگه حوصله‌م سر رفته. می‌خواست بره مطبخ پی درست کردن حلوا نذاشتم _اگر آروم میشه بفرست بره _بد کردی فرامرز گوش هام رو تیز کردم تا سر از کار این ظالم در بیارم _صبر کن ببین چی‌میشه. این رو بیدار ‌کن بره هر کار دوست داره بکنه _میزنه خراب میکنه فردا میمونیم بی حلوا! _به درک، یه حلوا کم باشه مراسم خراب نمیشه _حرف آبروعه! _توی خاندان ما رنگ و بوی آبرو خیلی کمرنگ‌تر از این حرف هاست _جلوی زبونت رو بگیر. فقط خودت میدونی که چقدر دوستت دارم. بلایی سرت بیاد منم میمیرم _هیچی نمیشه. نگرانی هاتون بی‌خوده. انقدر که صدا دارن عمل ندارن. _مراقب باش. میبرمش مطبخ ولی جواب مادرت با خودت _هر کی گفت بگو من گفتم. نعیمه تو نمیدونی فرهاد کجاست؟ _سر صبحی اومد گفت میرم دنبال جواهر شاید رفته موندگار شده کلافه گفت _نمیدونه جای اونا الان اینجا نیست! _اونم یکی لنگه‌ی خودت‌‌‌ یک‌دنده و لجباز. فقط یعقوب خان خدا بیامرز حریفتون میشد. _نعیمه نشو مثل مادرم. غرغر کنی اینجام دیگه نمیام. بیدارش کن بره صدای لولای در دوباره بلند شد خوشحال از اینکه اجازه‌ی مطبخ رفتنم صادر شده سرجام نشستم. دلخور گفت _بیدار بودی میگفتی بیاد داخل! خیره نگاهش کردم _شنیدی که چی‌ گفت؟ پاشو بریم مطبخ. کاری به هیچ‌کس ندارم‌. حلوا رو خراب کنی من میدونم با تو فوری چارقد رو دور گردنم بستم _خراب نمیکنم. _فقط به حال خودت دعا کن. سمت در اومد _اون فانوس رو بردار، دنبالم راه بیفت. برای دیدن عزیز، انقدر ذوق دارم که به هیچی فکر نمیکنم.‌ وارد مطبخ شدیم. فانوس رو گوشه‌ای گذاشتم. _هر شش تا فانوس رو روشن کن چشمت ببینه _چشم. فقط من بلد نیستم اجاق اینجا رو روشن کنم با مال ما فرق داره جلو اومد و آتیشی از فانوسش گرفت _بلدی نمیخواد. سر شب هیزم داخلش ریختن. آتیش رو که بندازی میگیره. حرارت اجاق بالا زد. _تا تو آماده کنی اینم میگیره. برو اون تشت مسی بزرگه رو بیار. خدا بخیر کنه برامون روی تخت گوشه‌ی مطبخ نشست و نگاهم کرد. اینکه نگاهش رو ازم بر نمیداره کمی مضطربم میکنه اما مطمعنم که میتونم.‌ تا حالا انقدر زیاد درست نکردم ولی فکر میکنم فرقی نداشته باشه کم با زیادش. شروع به سرخ کردن آرد کردم. هر چی بیشتر هم میزدم درد بازوهام بیشتر میشه اما دلم نمیخواد کم بیارم. نگاهی به نعیمه انداختم. خواب بود و صدای خرو پف ضعیفش رو میشنیدم. شربت رو کم‌کم به آرد های سرخ شده اضافه کردم کار سختی بود اما تونستم. این خستگی و شب بیداری به دیدار صبح عزیز می‌ارزه. قبل از اینکه سرد بشه و از حالت بیفته دیس های مسی کوچیکی که به نظرم برای حلوا مناسب رود رو برداشتم و داخلشون ریختم. مرتب روی یکی از تخت ها گذاشتم و پارچه‌ی سفیدی روشون کشیدم. با بیدار شدن نعیمه خوشحال شدم. الان هم از کارم رضایت داره هم میره و من منتظر پری میمونم. _ظرف کوچیکی از حلوا رو که براش کنار گذاشته بودم برداشتم و هیجان زده سمتش رفتم _سلام. بخورید ببینید چقدر خوب شده! نشست و نگاهی به حلوا انداخت _رنگش که خوبه! _مزش هم خوبه. یکم بخورید با قاشقی که کنارش بود کمی برداشت. بو کرد و توی دهنش گذاشت. رنگ نگاه و حالت صورتش نشون میده خوشش اومده. _خوب شده؟ _آره. خیلی خوب شده. ترک که نخوردن؟ _تازه ریختم تو سینی. فکر نکنم ترک بخوره روغنش رو اندازه ریختم به سختی ایستاد و پارچه رو از روی یکی از سینی ها کنار زد. با رضایت نگاه کرد _آفرین. فکر نمی‌کردم بتونی. دوباره روش کشید. بریم یکم بخواب که صبح بتونی کمک کنی _من دیگه اینجا میمونم. یکی تو حیاط اذان گفت صداش رو شنیدم. الاناست که همه بیان. _تنهایی نمیترسی! _نه _باشه بمون. ولی به سرت نزنه تنهایی راه بیفتی بیرون‌ها _چشم _این فانوس ها رو خاموش کن یکیش برای نشستن بسه. فانوسش رو برداشت و بیرون رفت ظرف های کثیف رو به سختی و تنهایی شستم. فانوس ها رو جز یکی خاموش کردم و منتظر پری موندم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت15 🍀منتهای عشق💞 رو به در لحنش رو عوض کرد _جانِ مامان از
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لیوان چاییش رو خورد و رو به خاله گفت _غذا رو بیارم پایین یا شما میاید بالا خاله چشم‌غره‌ای به میلاد رفت _هیچ‌کدوم مادر. سالاد رو بردارید ببرید بالا. ما ناهار داریم. _تعارف داری مامان! _نه پسرم. هم تو خسته‌ای هم رویا... علی ایستاد و نگاهش رو به من داد _میرم‌ قابلمه‌ها رو بیارم پایین از حرفش استقبال کردم و ایستادم _تتهایی نمیتونی منم میام برای اینکه تو نبود ما خاله به میلاد غر نزنه گفتم _علی به میلاد پول بده بره دوغ بخره خاله گفت _نمیخواد. ماست داریم الان خودم درست می‌کنم. میلاد ایستاد _من دوغ های تو رو دوست‌ ندارم. لحنش خوب نبود و باعث شد تا علی خیره نگاهش کنه. بعد ازچند ثانیه از جیب پیراهنش اسکناسی بیرون آورد و سمتش گرفت. میلاد پول رو گرفت و از خونه بیرون رفت زیر برنج رو خاموش کردم _برنج رو بکشم تو سینی؟ آخه خیلی داغه نگاهی به قابلمه انداخت _چه خوب که زیاد درست کردی _از اول میلاد رو در نظر داشتم _دستت درد نکنه.‌بکش. من میرم خورشت رو بزارم‌پایین کفگیر رو برداشتم و برنج رو توی دیس ریختم.‌ ته دیگش رو هم کنارش گذاشتم. _رویا تو که ناراحت نشدی؟ برنج رو روی میز گذاشتم _از چی ناراحت شم؟! برای غذا میگی! با سر تایید کرد _نه! چرا ناراحت شم.‌ لب‌هاش رو پایین داد _نمیدونم مامان میگه _خاله نگران چیه! مگه من غریبه‌م نفس سنگینی کشید و دیس رو بردلشت _به خودش بگو هر دو از پله ها پایین رفتیم. خاله سفره‌ رو پهن کرد. و قابلمه‌ی کوچیکی که کمی آبگوشت داخلش بود رو هم آورده بود. علی دیس رو وسط سفره گذاشت و دورش نشستیم. خاله تمام تلاشش رو میکنه که ناراحتیش رو پنهان کنه اما موفق نیست. میلاد هم اومد و با خوشحالی بدون توجه به نگاه‌های خاله شروع به خوردن کرد. صدای بسته شدن در خونه اومد و علی نیم نگاه بهم انداخت، روسریم رو مرتب کردم و رضا وارد خونه شد. با دیدنمون تو آشپزخونه لبخندی زد و داخل اومد. تن‌صداش رو پایین آورد.سلامی داد که جوابش رو به گرمی گرفتیم. بی تعارف نشست سر سفره پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀