eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
584 عکس
333 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم و نفسی تازه کردم. کرم رو سمت زهره گرفتم. کمی زیر چشمش زد. لباس‌هاش رو پوشید و هر دو با هم از پله‌ها پایین رفتیم. علی گوشه‌ی اتاق دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود.‌ زهره فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت. نگاهی بهش انداختم و جلوتر رفتم. از صدای نفس‌هاش متوجه شدم که خوابیده.‌ به اتاق خواب خاله رفتم‌ و پتویی برداشتم. آروم روش کشیدم و پاورچین پاورچین پیش خاله و زهره رفتم. خاله اضافه مونده غذاها رو توی یخچال می‌ذاشت و زهره‌ گوشه‌ای کز کرده بود. آهسته گفتم: _ خاله علی خوابیده. خاله با دلسوزی گفت: _ بار رو دوش بچه‌م خیلی زیاده. نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد. _ نمی‌ذارید یکم‌ استراحت کنه. زهره سرش رو پایین انداخت.‌ _ صبر می‌کنیم تا بیدار شه.‌ زهره گفت: _ می‌شه من برم بالا؟ _ بی‌دردسر برو، تلفن خونه رو هم نبر بالا! زهره چشمی گفت و بیرون رفت. خاله تا زمانی که زهره توی دیدش بود نگاهش کرد. فرصت رو غنیمت شمردم. _ خاله با علی حرف زدید چی گفت؟ _ کی چی گفت؟ _ الان که کرم رو بردم بالا، دیدم تو حیاط باهاش حرف می‌زدید. طوری که به من ربطی نداره گفت: _ خب؟ _ خب می‌گم ازش پرسیدید کس دیگه‌ای رو دوست داره یا نه؟ _ نخیر نپرسیدم. لازمم نیست که بپرسم. من بچه‌م رو می‌شناسم، اگر کسی رو هم بخواد اول به من می‌گه. _ شاید روش نمی‌شه بگه، یا یه عشق... چشم‌هاش رو ریز کرد. _ توی این حرف‌ها دنبال چی می‌گردی؟ شونه‌هام رو بالا دادم. _ هیچی، فقط نگران آینده‌ی پسر عمومم.‌ _ نگران نباش.‌ من خودم حواسم هست.‌ الان بهش گفتم مریم رو کنسل کنم، گفت فعلاً آره، نگفت نه؛ این یعنی می‌خواد با خودش کنار بیاد. نگاهش رو به سقف داد. _ خدایا کمک‌ بچم کن. نمی‌دونم چه گرفتاری داره که همش میگه صبر کنم.‌ رو به من ادامه داد: _ این‌ رضا هم آخر سر می‌ترسم آبروریزی راه بندازه. چرا علی به خاله از من حرفی نمی‌زنه! چرا گفته صبر کنه! پس اون حرفی که تو اتاق زد و از آینده مشترکمون بود چیه؟ _ رویا حواست کجاست؟ به خاله نگاه کردم. _ بله. _علی بیدار شده؛ گفت یه چایی براش ببری که بریم. سینی چایی رو سمت من گرفت. _ ببر بخوره. دلخور نگاهم رو به طرف دیگه‌ای دادم. _ من نمی‌برم. متعجب گفت: _ چرا؟ _ چون دوست ندارم. _ بسم‌الله... هر روز سر و دست می‌شکنی که خودت ببری! سینی رو جلوتر گرفت. _ بگیر ببر ببینم! شاکی سینی رو گرفتم و با اخم‌های تو هم سینی رو جلوش گذاشتم‌. اهمیتی به نگاه متعجبش ندادم و به حیاط رفتم. فکر و خیال اینکه شاید یکی از این دخترای جمع, قراره عروس آینده خاله بشه یا یه دختر شیرازی دست از سرم بر نمی داشت نمی فهمیدم اصلا چرا انقدر این مسئله برام مهم شده,با تمام وجود سعی کردم فکر و خیال ها رو پس بزنم از کنار جمع بلند شدم و به طرف مامان و خاله اینا رفتم که داخل آشپزخونه مشغول آماده کردن ظرف و ظروف برای آش بودن نگاهی به وسط اشپزخونه انداختم و گفتم : _کمک نمی خواید؟ صدایی از پشت سرم که صدای حامی بود گفت: _دیر رسیدید, الان فقط پخش آش بین همسایه ها مونده که کار شما نیست http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 کمی از دل کبابی که به دستور ایوب خان برام آورده بودن رو خوردم _بازم بخورید‌، این سینی نباید خالی برگرده پایین دراز کشیدم و ملافه رو روی سرم کشیدم _خودت بخور _برای من‌ که نیست... بی حوصله حرفش رو قطع کردم _خب بریز دور صدای در اتاق بلند شد.‌ هیحان زده از اینکه شهلا یا ناز گل خانم هست ملافه رو کنار زدم و نشستم. توران متعجب از طرز نشستنم نگاهی بهم انداخت و ایستاد و سمت در رفت _کیه؟ _صدیقه‌م. همزمان که سمت در میرفت آهی کشید و نگاهی بهم انداخت _اومده سرو صورتت رو بند بندازه. تن صداش رو پایین آورد _جلوش حرف نزن.‌ هم فضولِ هم تو خودشیرینی چیزی از اون کوکب ورپریده کم‌نداره.‌ در رو باز کرد. _بیا تو. خانم لاغر اندامی وارد اتاق شد. با کنجکاوی نگاهم کرد و لبخندی زد.‌ جنس لبخندش محبت آمیز نبود. دوباره روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو روی سرم کشیدم. _سلام. دختر جان پاشو بندت رو بندازم توران‌ با غیض گفت _این‌چه طرز حرف زدنِ صدیقه؟ ناسلامتی قراره زن خان بشه! صدیقه بی میل اینبار با احترام گفت _ببخشید.‌ حواسم نبود. خانم جان بلند شید باید زود برگردم توران جدی‌تر گفت _چرا زودتر؟ بمون تا خودشون بگن... _توران داری لج بازی میکنی؟ کوکب گفت بعد از بالا برم اتاق نازگل خانم. _این دلیل نمیشه اینجا خوب حرف نزنی آهسته ملافه رو از روی صورتم کنار زد و با محبت نگاهم کرد _بزار کارش رو بکنه اشک دوباره تو چشم‌هام جمع شد و با بغض لب زدم _نمیخوام _این اول و آخر کار خودش رو میکنه. خان عصبانی میشه اگر بفهمه کاری کردی که کسی بفهمه تو راضی نیستی. به صورتم اشاره کرد _بدتر میشه اوضاعت بی توجه به حالم دستش رو زیر بازوم انداخت و کمک‌کرد تا بشینم. برای عادی نشون دادن حالم شروع به گفتن حرف هایی کرد که برام خیلی تلخه _خدا پدر و مادرت رو بیامرزه‌ درسته هر دختری دوست داره این روز ها رو با مادرش باشه و زیر سایه‌ی پدرش بره سر سفده‌ی عقد، ولی خدا برات اینحوری خواسته. لبخندی زد و با افتخار گفت _عوضش قراره زن اعیون بشی. خدا از این ور هوات رو داره. رو به صدیقه که نخ رو دور گردنش می‌بست گفت _رو تخت بشینه یا رو زمین؟ _رو زمین‌بشینه راحت‌ترم توران پشت چشمی نازک‌کرد و گفت _خانم جان خودتون کجا راحتید؟ اشکم رو پاک کردم و درمونده نگاهش کردم. نفسش رو آه مانند بیرون داد به پشتی اشاره کرد. _بشینید اینجا        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خداحافظی کرد و رفت. توی این دو روز از خونه‌ی رضا هم صدا بلند نشده. احتمالا رضا باهاش قهره و مهشید دیگه روی حرف زدن نداره.‌ چه خوبه که امروز تعطیلم و می‌تونم استراحت کنم.‌ روی مبل دراز کشیدم. زهره گفت عمو در حالی خداحافظی کرد و رفت که اصلا روی نگاه کردن به خاله رو نداشته.‌ بیچاره حق داره. دخترش آبروش رو برد. اما اگر میلاد فیلمش رو نگرفته بود هیچ کس نمی‌تونست ثابت کنه.هیچ کس هم به میلاد هیچی نگفت.‌ چند ضربه‌ی خیلی آروم به در خونه خورد. ایستادم.‌ روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم. بازش کردم و با دیدن خاله متوجه علت آروم در زدنش، شدم. تن صدام رو تا می‌شد پایین اوردم و از جلوی در کنار رفتم _سلام داخل اومد. _سلام عزیزم.‌ در رو بستم _صبح بخیر _روی مبل نشست و آهی کشید _چه خیری مادر! دو روز هست که رضا و مهشید صدا ازشون در نمیاد. علی میگه بهشون سر نزن.‌ دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه. کنارش نشستم و تچی کردم _خوبن که صداشون در نمیاد! _من می‌ترسم. عموت که رفت رضا اصلا محل به مهشید نداد. خودش تنهایی رفت بالا. من اومدن دیدم نشسته داره گریه می‌کنه. بهش گفتم پاشو برو بالا ولی از جاش تکون نخورد. رفتم تو آشپزخونه غذا بزارم یهو اومدم دیدم نیست. اگر زهره و میلاد تو حیاط نبودن فکر میکردم رفته _آبروش جلو باباش رفته فعلا ساکته. _میترسم از اون روزی که پای سوری به این دعوا باز بشه. اون‌مثل عموتون نیست که شرمنده بشه از روز اول هر چی کم و کسری باشه رو به رومون میاره. _مگه از روز اول که دخترش رو داد به رضا نمیدونست این ور چه خبره که الان شاکی باشه؟ _این رو من و تو میگیم. اون فقط دخترش رو می‌بینه. بدون اخلاق‌های بدش هم می‌بینه لبخند بی جونی رو لب‌هاش نشست _رویا ببخش ناراحتت می‌کنم. من برای گفتن حرف‌هام فقط تو رو دارم. خودم رو جلو کشیدم و بغلش کردم _الهی دورتون بگردم. ناراحت نمیشم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀