eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
160 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روی ایوون نشستم. میلاد با توپش وسط حیاط بالا و پایین می‌شد.‌ بغض گلوم‌ بالاخره راه خروج رو توی چشم‌هام پیدا کرد.‌ اشکی که روی صورتم ریخت رو فوری پاک‌ کردم. من اصلاً برای علی هیچ اهمیتی ندارم.‌ اصلاً همین امشب با عمو میرم خونه‌ی آقاجون.‌ دور باشم خیلی بهتر از اینه که نزدیک‌ باشم و با بی‌تفاوتی‌هاش آزار ببینم.‌ دَرِ خونه باز شد. خاله بیرون اومد و گفت: _ رویاجان خوبی؟ حرف زدنم، دست بغض پنهانی توی گلوم رو برای خاله رو می‌کنه. با سر تأیید کردم. کنارم نشست و با دیدن اشک توی چشم‌هام، ناباورانه اسمم رو صدا کرد: _ رویا! نگاهم رو از خاله گرفتم و خودم رو کنترل کردم. _ علی گفت رویا از چی ناراحته؛ من گفتم هیچی! چی شدی عزیزم!؟ _ هیچی خاله، دلم گرفته. می‌خوام به درد خودم بمیرم. با تشر گفت: _ عِه! دل که بیخودی نمی‌گیره! خاله بیخیال نمی‌شه و انقدر سؤال می‌پرسه تا بهش بگم. کلافه گفتم: _ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. آه خاله باعث شد تا بغضم سر باز کنه و نتونم جلوش رو بگیرم. شروع به گریه کردم.‌ دستش رو دور کمرم انداخت و از پهلو بغلم کرد و با بغض گفت: _ الهی خاله‌ت برای دلت بمیره.‌ دورت بگردم گریه نکن! به علی می‌گم‌ پنج‌شنبه ببرد امام زاده. صورتم رو سمت خودش برگردوند و اشکم رو پاک‌ کرد. _ خوبه؟ میری اونجا باهاشون حرف می‌زنی دلت آروم می‌گیره. خدا بگم این زهره رو چی‌کار کنه! اعصاب همه رو خورد کرده. _ علی چی بهتون گفت. _ هیچی. بچه‌م خلقش تنگه؛ گیر کرده با زهره چی‌کار کنه. _ نه، در رابطه با من چی گفت. _ حالش که گرفته هست؛ تو هم با اخم سینی گذاشتی جلوش، بدتر شده. بهش میگم مگه بار اولِ رویا اخمش می‌ره تو هم که تو ناراحت شدی! می‌گه رویا ازم یه چیزی خواسته که هر طور بهش فکر می‌کنم نمی‌شه. سرم از شنیدن این حرف یخ کرد. خاله سؤالی نگاهم کرد. _ چی ازش خواستی؟ به روبرو نگاه کردم. چرا نمیشه؟ پس چرا انقدر چراغ سبز نشونم داده! شاید چراغ سبز نبوده و من اینقدر که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم. _ رویاجان با توام خاله! خیره و مات نگاهش کردم. _ می‌گم چی از علی خواستی؟ به خودم بگو برات می‌گیرم. دنبال کلمه‌ای می‌گشتم که به خاله بگم که صدای علی باعث شد تا با چشم‌های پر از اشکم بهش نگاه کنم. _ می‌گه رانندگی یادش بدم. بهش گفتم صبر کن هجده ساله‌ت بشه بعد. خاله با خنده گفت: _ دردت اینه؟ خب صبر کن نُه ماه دیگه می‌تونی بری کلاس. علی گفت: _ مامان زودتر برو حاضر شو بریم. وقتی دیدی خوابم، باید بیدارم می‌کردی نه اینکه پتو بندازی روم! الان عمه دلخور می‌شه. _ اولاً تا فردا صبح هم بیدار نمی‌شدی بیدارت نمی‌کردم؛ دوماً من پتو روت ننداختم! فکر کردم خودت انداختی. میلاد توپش رو سمت من پرتاپ کرد. _ من دیدم رویا انداخت. خاله ایستاد و متوجه نگاه معنی‌دار علی به من نشد و خوشحال گفت: _ به رویا میگن یه خواهر دلسوز.‌ درمونده و دلخور به خاله نگاه کردم. به چه زبونی بگم من‌ نمی‌خوام خواهر باشم؟ خاله متوجه نگاه من هم نشد و داخل رفت. علی بالاخره نگاه سنگینش رو با نفس سنگینی که کشید، ازم براشت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت. مسیر رو کج کرد و سمت دَر حیاط رفت. _ میلاد برو لباست رو عوض کن. _ این که بد نیست! روبروش روی یک پا نشست. _ رنگش قرمزِ، خوب نیست. نمایشی گوش میلاد رو گرفت. _ اونجا رفتیم مثل یه پسر خوب کنار من می‌شینی. مثل اون دفعه آبروریزی نکنی ها! _ چشم. _ آفرین پسر خوب. بدو برو بالا لباست رو عوض کن. دیگم توپت رو هم سمت کسی پرت نکن.‌ _ باشه. میلاد با عجله وارد خونه شد. علی نگاهی به من انداخت و از خونه بیرون رفت.‌ چقدر از دستش عصبانی‌ام. چرا هیچ کاری نمی‌کنه! اگر به همین روش ادامه بده نمی‌تونم‌ روی قولم که به هیچ کس حرفی نزنم عمل کنم.‌ هر چند خیلی برام سخته ولی باید یه کاری کنم.‌ اگر خودش بهم می‌گفت نه، منم ازش دل می‌کندم. ولی این‌جوری سردرگم موندن خیلی عذاب آوره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 بیچاره تر و درمونده تر از روزی که از خونه فرامرزخان فرار کردم و توی برف گیر کردم روی زمین نشستم و چشمام رو بستم. روسری رو دور سرم پیچید و پشت گردنم گره زد همیشه آرزوی این روز رو داشتم به عزیز شکایت شوهر ندادنم‌ رو میکردم‌ و صورت دست نخوردم رو با طیبه و ملیحه مقایسه میکردم و دوست داشتم که من هم روزی شوهر کنم تا بتونم ابروهام رو بردارم. اما الان انقدر برام تلخ و سخته که مردن رو به این لحظه ترجیح میدم اولین بند راو به صورتم انداخت. درد بند زیاد بود اما نه به زیادی اشک حسرتی که از چشم هام می ریخت. هر بندی که به صورتم می‌انداخت اشکی از چشمم جاری می‌شد. فکر کنم هیچکس توی زندگیش اندازه امروز من غصه نخورده باشه و گریه نکرده باشه. _خانم جان بهتر گریه نکنید خدا روح پدر و مادرتون رو شاد کنه . شُگون نداره مثلا چند روز دیگه قراره ازدواج کنید‌ اینجوری منم نمیتونم خوب کار کنم. چشماتون پف میکنه... حوصله جواب دادن ندارم. توران گفت: _ دلتنگیشون قابل درکه همینجوری کارتو بکن. صدیقه دوباره شروع به کار کرد نمیدونم چقدر سنگینی بدنش رو روی شونه هام تحمل کردم اما بلاخره دستی به صورتم کشید و نفسی بیرون داد. _ تموم شد. مبارک باشه. چشمتون رو باز کنید خودتون رو تو آینه ببینید صلا دوست ندارم قیافه‌م رو ببینم. قبل از اینکه چشم باز کنم با دست آینه رو پس زدم چشم باز کردم و درمونده نگاهش کردم _نمی خوام ببینم متعجب خودش رو کنار کشید و مشکوک نگاهم کرد هم دلش به حالم میسوزه هم مطمئنه که این گریه برای دلتنگی پدر و مادرم نیست کمی عقب رفت و وسایلش رو توی دستش گرفت و با کمک توران ایستادم با قدم‌هایی ناامید‌تر تر از همیشه سمت تخت رفتم سرم رو روی بالشت گذاشتم ملافه و دوباره روی سرم کشیدم و چشم هام رو بستم. دیگه اشکی برای ریختن ندارم اما تا عمر دارم دوست دارم برای این لحظه و ثانیه و این اتفاق ها غصه بخورم _میتونی بری این صدای غمگین توران بود. ملافه رو کنار زدم _شما دارید میرید پیش نازگل خانم؟ _توران فوری گفت _برو دیگه صدیقه.‌ نگاهش رو به من داد _صبر کن به خودم بگو با بغض لب زدم _به نازگل خانم بگید من فقط منتظر ایشونم توران از پشت صدیقه چنگی به صورتش زد و ازم خواست سکوت کنم. _میگم بهشون. با اجازتون کیف دستی کوچیکش رو برداشت. دوباره نگاهی بهم انداخت و سمت در رفت. در رو که بست توران آهسته گفت _من که گفتم این‌فضولِ! چرا بهش حرف زدید آخه!        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله فقط برای سبک کردن دلش بالا اومده بود، حرف‌هاش رو زد و چند دقیقه بعدی پایین رفت. اگر دایی بخواد شب با سحر بیاد خونمون یک سری وسایل لازم داریم که باید برای خرید بیرون برم. اما نمی‌دونم واقعاً میاد یا علی باهام شوخی کرد! گوشیم رو برداشتم و شماره دایی رو گرفتم کنار گوشم گذاشتم و منتظر شنیدن صداش شدم با شنیدن صدای پر از شیطنت علی لبخند روی لب‌هام نشست _ بله _ سلام تو چرا جواب دادی! _من از الان تا شب شدم مدیر برنامه‌های حسینم. جواب تلفن هاش رو هم میدم. بدجنسی علی گل کرده نمی‌خواد من با دایی حرف بزنم تا از مهمونی شب مطمئن شم. اصلاً هیچ ایرادی نداره غذا درست می‌کنم نهایتش هر روز گرم می‌کنم و خودش می‌خوره _باشه اجازه نده صحبت کنم. فقط علی آقا بدون من دارم میرم بیرون خرید با صدای بلند خندید _برو پول کم آوردی هم زنگ بزن برات کارت به کارت کنم از دستش حرصم گرفته اما لبخند از روی لب‌هام محو نمی‌شه. یه جورایی از این سر به سر گذاشتن‌های علی خوشم میاد. _ باشه‌ کاری نداری؟ _نه.‌ فقط ناهار نمیام.‌ منتظرم نباش _باشه عزیزم.‌خداحافظ. تماس رو قطع کردم یه گردگیری اساسی به خونه می‌کنم، بعد میرم خرید. دستمال رو برداشتم و شروع به کار کردم. گردوها رو آسیاب کردم و فسنجون رو بار گذاشتم. لباس‌هام رو پوشیدم و چادرم رو روی سرم انداختم.از خونه بیرون رفتم صدای اروم مهشید رو شنیدم _رضا پس من برای چی درس خوندم! رضا هنوز دلخوری تو صداش هست _می‌خواستی نخونی از پله‌ها پایین رفتم و دیگه صداشون رو نشنیدم.‌ _مهشید جان تویی؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀