eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
581 عکس
335 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک ساعتی می‌شه همه مشغول صحبت هستن که خاله رو به عمه گفت: _ آبجی اگر اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم. _ کجا! من شام براتون درست کردم. _ ما نمک‌پرورده شماییم. خیلی ممنون. _ زهرا تعارف نکردم؛ برید ناراحت می‌شم. خاله نگاهی به علی کرد و گفت: _ آخه مزاحم می‌شیم. زهره زیر لب التماس می‌کرد: _ مامان‌ تو رو خدا بریم. _ چه مزاحمتی! بمونید دورم که شلوغه خیالم راحتِ. با تأیید سر علی خاله گفت: _ باشه؛ خیلی ازتون ممنونم. صدای گوشی علی بلند شد. به‌ صفحه‌ش نگاهی کرد‌ و ایستاد. همزمان که تماس رو وصل کرد بیرون رفت. نگاهم به آقاجون گره خورد. الان که علی نیست بهترین فرصته که با آقاجون درمیون بذارم. نکنه بهش بگم مخالفت کنه و دیگه نذاره برم خونه‌ی خاله! نفسم رو آه مانند بیرون دادم.‌ پس من چی کار کنم! _ چته عزیزم؟ به خاله نگاه کردم. _ حوصله‌م سر رفته. نیم‌نگاهی به زهره انداخت.‌ _ پاشید برید تو حیاط. زهره با بی‌میلی گفت: _ من از اینجا تکون بخورم علی میگه چرا. _ والا حق داره بچه‌م. هر کاری می‌کنه سر جات نمی‌شینی. رو به من ادامه داد: _ خودت تنها برو.‌ بعد هم یه چند دقیقه‌ای برو پیش مادربزرگت بشین.‌ همش نگاهت می‌کنه‌. _چشم. ایستادم و سمت حیاط رفتم. کفش‌هام رو پوشیدم که متوجه علی شدم. لب ایوون روبروی باغچه‌ی تقریباً بزرگ عمه نشسته بود. آرنج هر دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و کف دست‌هاش روی شقیقه‌هاش بود. توی حیاط به غیر از من و علی، میلاد و دوستش، هیچ کس نیست. شاید الان بشه باهاش حرف بزنم.‌ هر چند که الان اعصابش برای زهره داغونه. کمی نگاهش کردم. بالاخره به خودم جرأت دادم و جلو رفتم. توی چند قدمیش که ایستادم متوجه حضور کسی شد و سرش رو سمتم چرخوند. _ تویی! ترسیدم فکر کردم عموعه. _ مگه عمو کارت داره؟ کلافه به روبرو نگاه کرد. _ آره یه چند وقتیه گیر داده... حرفش رو نصفه رها کرد و تو چشم‌هام ذل زد. _ کاری داری؟ به کنارش اشاره کردم. _ می‌شه بشینم؟ با سر تأیید کرد.‌ با کمی فاصله نشستم. علی نفس سنگینی کشید. _ رویا می‌دونم چی می‌خوای بگی، ولی اینجا جاش نیست. از خجالت دست‌هام یخ کرده اما نمی‌تونم منتظر بمونم تا سرنوشت برام تصمیم بگیره. نگاهم رو به سنگ‌های مرتبی که دور باغچه چیده بودن دادم.‌ _ پس کی وقتشه؟ _ نمی‌دونم، ولی الان نه. بلند شو برو پیش مامان. اب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ علی من... فقط یه سؤال دارم. _ بپرس. _ الان نگرانی تو فقط آقاجونِ. _ رویا‌جان برو تو بعداً حرف می‌زنیم. _ اگر فقط آقاجونِ من الان برم باهاش حرف بزنم. عصبی کامل سمتم چرخید. _ تو خیلی بی‌جا می‌کنی! انقدر بی‌بزرگ‌تر شدی که خودت بری حرف بزنی! _ وقتی تو هیچ کاری نمی‌کنی... _ حتماً یه چی می‌دونم که کاری نمی‌کنم. دارم بهت می‌گم‌ بلند شو برو داخل، بگو چشم! چشم‌هام پر از اشک شد. بهش نگاه کردم. فوری سرش رو پایین انداخت و کلافه گفت: _ فردا با هم حرف می‌زنیم. بلند شو برو تو.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 _ناز گل دیدش؟ مخاطبش پسرش بود که معلومه مادرش رو به اجبار آورده بالا از این‌امر راضی نیست تکیه‌ش رو به دیوار کنار پنجره‌ی اتاق داد _نیاری نیست ببینش. نگاهش رو با نفس سنگینی ازم برداشت و به پسرش داد _چرا نیاز نیست؟! باید ببینه کی قراره هووش بشه. _اینم‌ مثل بقیه! مگه بقیه رو دید و پسندید که برای این ببینه! _این‌دختر فرق داره کلافه و از سر عصبانیت پوزخندی زد _چه فرقی مادر من! _شاهرخ خودت رو به نفهنی نزن! خودت هم میدونی اگر اختیهر دست من بود الان به این زیاده خواهیت پایان‌میدادم _کدوم زیاده خواهی! داشتن یه بچه زیاده خواهیه! _تو اگر قرار بود خدا بهت بچه بده با این‌همه زنی که گرفتی و عوض کردی میداد _هر کی ندونه شما باید بدونید که اون‌دو تا عفریته چی کار کردن که من... _این حرف ها رو ناز‌گل تو گوش تو کرده! خواهرات هیچ‌ نیت بدی برای تو نداشتن‌و ندارن _حالا بهتون ثابت میکنم‌. وقتی عقدش کردم و بردمش جایی که هیچ کس ندونه میفهمید که اونی که نخواسته خدا نبوده _برو نازگل رو بیار بالا بزار ببینش _حرفم‌ همونیه که گفتم. نیازی نیست. اینم‌مثل بقیه _مثل بقیه نیست‌ چون قراره عقدش کنی! قراره نگهش داری _من شما رو هم موافق نبودم تا روز عقد بیارم بالا. به آقا گفتی باید ببینش، نتونستم رو حرفش حرف بیارم. پس دیگه ادامه ندید. نا امید از پسرش نگاهش رو بهم داد‌. با چشم‌های پر اشکم‌ حرف دلم‌ رو بهش فهموندم ولی کاری از دست اون هم برام‌ بر نمیاد دستش رو تکیه‌ی صندلی کرد و ایستاد _با این کارها خیر نمیبینی شاهرخ شاهرخ خان هم تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و سمت در رفت _وقتی بهتون ثابت کردم از حرفتون پشیمون میشید _زنت اون پایین یه چشمش اشکه یه چشمش خون.‌ این‌دخترم معلومه دست کمی از اون نداره _هر دوشون غلط کردن. زن رو چه دخالت به این کارها در رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد _آقا پایین منتظرمونِ        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _چه خبره مهمونی! _دایی و سحر قراره بیان. _این داییتون هر وقت صدایی ازش درنمیاد یعنی شرایطش خوب نیست.‌ امشب که اومدن ببین روابطشون خوبه یا نه بهم بگو. _چشم. دکمه ها قشنگ بودن؟ _آره. دستت درد نکنه نگاهم سمت پارچه‌ای که روی میز بود و کمی پول کنارش گذاشته بود، رفت. از وقتی خاله شروع به دوخت و دوز و خیاطی کرده، حتی یه روز هم بی مشتری نمونده. فقط نمی‌دونم کی کار می‌کنه که هیچ کس متوجه نمی‌شه. _پدر بزرگت اینا پس فردا میان‌. دانشگاه کلاس داری؟ _علی گفت غروب میان‌. من ظهر کلاسم تموم می‌شه. _زهره هم میاد ولی به تو توی غذا پختن بیشتر می‌تونم اعتماد کنم. _کاش عمه نیاد. میلاد با خنده گفت _حتما میاد. دماغش سوخته نتوسته بره. می‌خواد بیاد کلی گریه کنه خاله تچی کرد و طوری که میلاد ادامه نده نگاهش کرد. میلاد گفت _همه هم میدونن آه تو گرفتش. _آقا میلاد من وساطت تو رو پیش علی کردم تو قول دادی دیگه از این حرف ها نزنی! با التماس به مادرش نگاه کرد _همینم بگم دیگه نمی‌گم رو به من ادامه داد _خود مامان به زهره گفت.‌گفت عمه اگر می‌خواد پاش به کربلا برسه باید از رویا حلالیت قلبی بگیره ایستادم _بیاد حلالیت بخواد می‌دونم چی بهش بگم رو به خاله ادامه دادم. _من میرم بالا. بابت سوپ هم خیلی ممنون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀