🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت177
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای ساکت موند و بعد صدای التماس خاله بلند شد:
_ علی تو رو خدا ولش کن! عیب نداره.
رضا به اعتراض گفت:
_ تو فکر کردی کی هستی که دست رو من بلند میکنی! دارم میگم زن میخوام. به من چه که تو زن نمیگیری!
_ به جهنم که زن میخوای. این رفتار چیه!؟
_ خوب کردم شکستم.
صدای جیغ خاله اومد.
_ علی ولش کن... علیجان... علی ولش کن!
بالای پلهها ایستادیم و پایین رو نگاه کردیم.
علی، رضا رو از بازوش گرفته بود و سمت دَر میکشوند. از خونه بیرون انداختش و توی حیاط سرش فریاد کشید:
_ از این جا میری. هر وقت یاد گرفتی چطور رفتار کنی، برمیگردی خونه!
دَر رو محکم به هم کوبید؛ انقدر محکم که منتظر بودیم شیشهها بشکن، اما فقط لرزید. عصبی به بالای پلهها نگاه کرد.
_ بیاید این شیشه خوردهها رو جمع کنید.
بدون معطلی پلهها رو پایین رفتیم. با احتیاط وارد آشپزخونه شدیم. خاله گوشه آشپزخونه نشسته بود و با صدای بلند گریه میکرد.
از موکت خیس و سینی چایی و استکانهای شکسته روی زمین متوجه شدم که خاله قصد داشته برای همهمون چایی بیاره و رضا زده زیر سینی و همه رو ریخته.
علی توی چهارچوب دَر آشپزخانه ایستاد و گفت:
_ اینا رو جمع کنید.
جارو خاکانداز رو برداشتم. زهره کنار خانه نشست و دستش رو روی سرشونهش گذاشت.
_ مامان تو رو خدا گریه نکن.
خاله عصبی دست زهره رو کنار زد و گفت:
_ تو این خونه هیچکس حال منو نمیفهمه. هرکی یه دردی به من میده. الان من سکته کنم بمیرم، کی میخواد شما رو جمع کنه!
به علی نگاه کرد و ایستاد.
_ برای چی از خونه بیرونش کردی! اگه بره یه جایی که نباید، من چیکار کنم؟
_ غلط میکنه! قلم پاش رو خورد میکنم. اون هیچ جا نمیره.
خاله با گریه و التماس گفت:
_ تو رو خدا برو برش گردون.
_ صبر کن مامان! بیخود میکنه صداش رو میندازه توی گلوش، سرت داد میزنه. ظرف بشکنه!؟ تو این خونه از این چیزا نداریم. باید احترامت رو نگه داره. الانم شرط برگشتش به خونه اینه؛ باید بیاد جلو دَر بایسته بگه غلط کردم. نه یه بار، صد بار بگه غلط کردم؛ شاید راهش بدم. وگرنه باید تو کوچه خیابون بخوابه.
_ لااقل زنگ بزن به حسین بیاد دنبالش. هوا سرده.
_ به جهنم که سرده! بذار ادب شه.
_ دلم طاقت نمیاره. من مادرم.
_ مادر من، اینکه این جوری تو این خونه واسه مادرش داد و بیداد میکنه، تو زندگی میخواد چه غلطی بکنه!
_ تو رو خدا بیا بریم خونه اقدسخانم، تکلیفت رو معلوم کنم.
ناخواسته خاکانداز که پر بود از شیشه خورده از دستم افتاد.
علی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ من زن بگیرم و مشکل حل میشه!؟ باشه من زن میگیرم. فقط مهلت بدید یه مشکلی برام پیش اومده، حل بشه چشم.
دوباره شیشه خوردهها رو جمع کردم. دلم میخواد تمام این شیشهها رو توی صورتم بکوبم تا خاله دیگه این حرفها رو تکرار نکنه.
شیشهها رو توی سطل زباله ریختم. یه سینی چای پر کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله گوشهای نشسته بود. علی رو به روش و میلاد هم کنار خاله کز کرده بود. سینی رو جلوی علی گرفتم. با سر به زمین اشاره کرد.
_ بذار زمین برمیدارم.
کاری که خواست رو انجام دادم و کنار خاله نشستم. زهره هنوز روش نمیشه جلوی علی بشینه. توی آشپزخانه نشست.
نیم ساعتی بود که علی، رضا رو بیرون کرده بود و خبری از رضا نبود.
خاله گفت:
_ یه زنگ بزن به حسین. شاید رفته باشه اونجا.
_ زنگ نمیزنم مامان! میدونم پشت دَر وایستاده؛ باید بگه غلط کردم.
_ ولش کن بچهس، یه کاری کرد.
_ بیجا کرد!
صدای زنگ خونه بلند شد. نگاهی به دَر انداخت و ایستاد. خاله روبروش ایستاد.
_ تو رو خدا هیچی بهش نگو.
علی کلافه دستی به موهاش کشید.
_ حداقل بذار زهره دَر رو باز کنه.
_ مامان میذاری من کار خودم رو بکنم یا نه؟ این پررو شده. این کارش غیرقابل بخششه.
_ حالا به خاطر من هیچی نگو.
عصبی سر جاش نشست.
_ زهره برو دَر رو باز کن. بهش بگو یک کلمه حرف بزنه میکشمش.
زهره بیرون اومد و سمت حیاط رفت. چند لحظه بعد صدای عمو توی حیاط پیچید.
_ سلام، کی خونهس؟
زهره گفت:
_ سلام، خودمون.
علی رو به من گفت:
_ بلند شو برو بالا.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت177
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
صدای هی کردن اسب بلند شد و چقدر از اینکه هوا تاریکه و حتی برای لحظهای چهرهی شاهرخخان رو دوباره ندیدم خوشحالم.
بعد از رفتنش انقدر میدوم که به ملیحه برسم
_مسیر رو عوض میکنیم.از اونور نریم بهتره
بهت زده نگاهش کردم
_چرا؟
_خان و نوچه هاش از اون ور رفتن. یکم راهمون دور میشه ولی مسیر امن تره. پاشو دیر نشه. اگر برن میمونی تا فردا شب که یکی دیگه رو پیدا کنم.
اشک حسرتم رو نا امید پاک کردم و ایستادم. نگاهی به مسیری که ملیحه رفت و جز تاریکی چیزی نیست انداختم. ریز ریز اشک ریختم و دنبال اصغرآقا راه افتادم.
نور فانوسش انقدر ضعیف هست که فقط خودش جلوش رو ببینه.
ای کاش کمی زودتر اومده بودیم بیرون و میتونستم با ملیحه حرف بزنم
ای کاش شاهرخخان دیرتر میرسید.
انقدر راه رفتیم که کف پاهام به سوزش افتاد.کنار سرمای هوا باید سوزش پاهام رو هم تحمل کنم
_احتمالا اون پشت وایستادن
حواسم رو به جایی که اصغر آقا میگفت دادم. بالاخره رسیدیم
_اینحا که کسی نیست؟
با دست اشاره کرد
_پشت مسجدن.
فانوس رو سمتم گرفت
_بهشون پول هم دادم. تو فقط برو جلو بگو اطهرم. نه اسمی از من بیار نه از زنم.
ترسیده به کوچهی تاریک نگاه کردم و اشکم رو پاک کردم
_تنها برم؟!
فانوس رو دستم داد
_راهی نمونده. برو به سلامت
منتظر نموند و با عجله ازم دور شد. درمونده انقدر نگاهش کردم که از دید خارج شد.
با ترس چرخیدم و فانوس رو کمی بالا گرفتم تا جلوم رو بهتر ببینم. انقدر شدت ترسم بالاست که احساس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه.
بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم نور فانوس رو تا میتونستم زیاد کردم.فضای دورم کاملا روشن شد
با پاهای لرزون با یکدست بغچه رو توی بغلم فشار دادم تا کمی احساس امنیت کنم.با دست دیگه فانوس رو بالاتر گرفتم و راه رفتم. خدا کنه نرفته باشن...
وارد کوچهای که اصغرآقا نشونم داده بود شدم. دیدن گاری حسابی به وجدم آورد. پایین دامنم رو کمی بالا گرفتم و به سرعت قدم هام اضافه کردم.
نزدیکتر که شدم رنگ پریدهگی رو به چهرهی زن و مردی که منتظرم بودن دیدم. دیر کردم و بیچاره ها حسابی ترسیدن.
نفسنفس زدم و روبروشون ایستادم
_سلام، من اطهرم
جوابم رو ندادن. رد نگاه هردوشون از من به پشت سرم رفت. انگار نوع نگاه و رنگ پریدهگی صورتشون خبر خوشی نداره.
ترسیده و با احتیاط، بی توان با کندترین سرعتی که میشد سر چرخوندم و با دیدن شاهرخخان و نوچههاش پشت سرم، برای یکلحظه نفس کشیدن رو فراموش کردم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت177
در شمارش گذاری پارتها اشتباهی پیش اومده و ۲۰ پارت به صورت تکراری شماره گذاری شده گه از تین پارت درست میشه. پس پارتی جا نیفتاده و فقط شماره پارت تغییر کرده
🍀منتهای عشق💞
لبهام رو جمع کردم تا نخندم.
_الان همسر باید بگه: خانم نازنینم، بله که میتونی بری عزیزم. من مثل چشمهام به شما اعتماد دارم. هرجا دوست داری برو.
صدادار خندید و آروم با دست روی پام زد
_بله که من به شما مثل چشمهام اعتماد دارم. اما مگه تو این دخترا رو میشناسی؟
_خوب آشنا میشیم دیگه.
رنگ خواهش رو به صدا و چهرهم دادم و گفتم:
_علی، تو رو خدا بذار دیگه.
_ باشه برو، ولی خیلی مراقب باش."
ذوقزده از این اجازهای که فکر نمیکردم بده، گفتم:
_چشم. از دایی چه خبر؟
_هیچی، تلاش میکنه همه چیز رو عادی نشون بده، اما عادی نیست. از صبح که کنارم بود، سحر بیشتر از صد بار زنگ زد، اما هیچ کدوم رو جواب نداد.
_کاش میتونستیم کمکش کنیم. من خیلی دایی رو دوست دارم. حقش این زندگی نبود.
_ تقصیر خودشه، تصمیمهای به وقت و به جا نمیگیره. اول زندگی، برای اینکه مشکلاتی که با فرزانه داشت دوباره تکرار نشه، خیلی چیزها رو اهمیت نداد و شل گرفت. برای همین به اینجا رسیده."
ماشین رو جلوی در پارک کرد. میلاد با توپ بازی میکرد و با دیدن ماشین علی، فوری توپ رو برداشت و سمت خونه دوید.
علی سوئیچ رو بیرون کشید و قفل فرمون رو زد و گفت:
_صد بار به این بچه گفتم از مدرسه که میای، نیا توی کوچه. برو بشین سر درست. غروب اگر هوا خوب بود، یه دقیقه بیا بازی کن. از مدرسه نرسیده میاد سراغ بازی، هیچ درسم نمیخونه.
دستگیره در رو کشیدیم و پیاده شدیم. در خونه نیمه باز بود. کنار هم، همقدم شدیم و وارد خونه شدیم.
با دیدن مریم و اقدس خانم وسط حیاط، انگار یکی آب سردی رو روی سرم ریخت و آب جوش توی دلم شروع به جوشیدن کرد.
به خاله گفته بودم یه ساعتی اینا رو بیار که ما نباشیم. وای که چقدر من از این مریم بدم میاد!
قیافهی جدی به خودم گرفتم و با اخمهای تو هم جلو رفتم. علی هم به دنبالم. سلام سردی به هر دوشون دادم و رو به خاله لبخند بیجونی زدم و سمت خونه رفتم که صدای مریم باعث شد تا سر جام بایستم و چشمهام گرد بشه.
_سلام خوب هستید؟ علی آقا، شرمنده ما این وقت روز مزاحم شدیم."
آهسته سرچرخوندم و نگاهی به علی که لبخند کمرنگی گوشه لبهاش بود و سر به زیر به زمین نگاه میکرد، انداختم.
_خواهش میکنم، اختیار دارید.
_ یه سری پارچه داده بودیم زهرا خانم بدوزه. برای اون مزاحم شدیم.
_مراحم هستید. با اجازتون
سمت خونه اومد.
اون به علی سلام کرد و علی جوابش رو گرفت!
اون حال و احوال کرد و علی هم حال و احوال کرد!
نگاهم رو به حالت قهر از علی گرفتم و با غیظ وارد خونه شدم.
صدای آهسته علی رو شنیدم که صدام میکرد:
_رویا، وایسا! کارت دارم.
تازه با من کار داره؟! برای چی جواب سلامش رو داد؟!
پلهها رو بالا رفتم. مهشید رو بالای دیدم. نگاهم رو ازش گرفتم. در خونه رو باز کردم، وارد شدم و در رو محکم به هم کوبیدم. عصبی وارد اتاق خواب شدم و در رو بهم کوبیدم. روی تخت نشستم و با حرص به آینه نگاه کردم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀