🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت18
🍀منتهای عشق💞
خاله تو آشپزخانه با حرص وسایل رو جابجا میکرد و زیر لب غر میزد:
_ آخر تو من رو میکشی، بی مادر بزرگ میشی. میخوام ببینم من نباشم از پس درست کردن یه وعده غذا بر میای؟ چرا اینقدر بهم حرص میدی. اصلاً تو بیخود کردی با خودت گوشی بردی مدرسه! گوش اون رضا رو هم میپیچونم که گوشی داده به تو.
آبروی من رو بردی. گوشی بردی؛ بینظمی کردی؛ درس هم نخوندی...
اولین بار بود که اینجوری جلوی مردم سرافکنده شدم. از اول جوونی زحمت کشیدم که سرم رو جلوی کسی پایین نندازم که امروز تو باعثش شدی. بزار علی بیاد؛ من دیگه طاقت و تحمل این کارهای تو رو ندارم.
به میلاد که مظلومانه گوشه پلهها نشسته بود و به من نگاه میکرد، لبخند زدم و کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و آروم گفتم:
_ تو برای چی ترسیدی؟ مامان از زهره عصبانیه با تو که کار نداره!
صدای بسته شدن در خونه اومد. همه میدونیم که رضاست. همیشه دقیقاً بعد از اومدن من و زهره میاد.
خاله از آشپزخونه بیرون اومد و دستش رو با پایین مانتوش که هنوز در نیاورده بود خشک کرد. رضا وارد خونه شد. خاله بدون هیچ مقدمهای دستش رو بلند کرد و سیلی آرومی به صورت رضا زد.
رضا هاج و واج به خاله نگاه کرد.
_ عِه مامان چی شده!
_ برای چی گوشیت رو دادی زهره ببره مدرسه؟
رضا که حالا فهمیده بود اشتباهی که کرده، لو رفته و خاله متوجه شده، شرمنده گفت:
_ ببخشید.
_ ببخشم! ببخشم رضا! واقعا ببخشم؟ آبروی من رفته؛ جلوی مدیر و معلمش شرمندم کردی.
_ من از کجا میدونستم این خنگه! این همه دختر گوشی میبرن مدرسه، کدومشون رو گرفتن که این لو رفته.
_ این جواب منِ رضا؟ الان به جای شرمندگی این جواب رو میدی!
_ خب ببخشید، الان باید چیکار کنم که راضی بشی.
_ من هیچی، منو نمیخواد راضی کنی.
دستش رو محکم به سینهاش کوبید.
_ من حریف شما دو تا نمیشم؛ بزار علی بیاد.
سمت آشپزخونه رفت. با دیدن من و میلاد عصبی و با فریاد گفت:
_بلند شو لباست رو عوض کن.
از ترس ایستادم.
_ چشم.
خاله از زهره و رضا عصبانیه! چرا من رو دعوا میکنه؟
از پلهها بالا رفتم. لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و به پایین برگشتم.
زهره همچنان گوشه خونه نشسته بود، با این تفاوت که این بار رضا هم کنارش نشسته بود و با هم بحث میکردند.
الان بین این خواهر و برادر من جایی ندارم؛ چون زهره مطمئناً رضا رو بر علیه من شورونده.
وارد آشپزخونه شدم. خاله به دیوار تکیه داده بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. جرأت حرف زدن با خاله رو هم نداشتم.
نهار آماده بود و سفر هم نیمه پهن. اما هیچکس سر سفره نمیاومد. میلاد هم به جمع خواهر و برادرش اضافه شده بود و من تک و تنها توی آشپزخونه روبروی خاله ایستاده بودم. به ساعت نگاه کردم، ساعت نزدیکه دوعه.
دَر حیاط بسته شد و بالاخره علی اومد. میلاد به آشپزخونه اومد. رضا و زهره هم به طبقه بالا رفتن. خاله نفس حرصی کشید و زیر لب غر زد:
_ میدونم چکار کنم. صبر کن؛ این راه و رسمش نیست.
علی یا الله بلندی گفت و وارد خونه شد. تنها کسی که الان میتونست به استقبالش بره من بودم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت18
🍂یگانه🍃
_چرا گریه میکنی؟
هر جمله ای که میشنوم رفتار های پیمان رو یادم میاره.
_یگانه حالم از صدای گریت بهم میخوره. خفه شو
ناخواسته و طبق عادت دستم رو حائل صورتم کردم و با ترس نگاهش کردم.
_ اشتباه کردم، ببخشید.
متعجب به دستم نگاه کرد و ایستاد به دکتر گفت:
_ اگر باهاش کاری نداری ببرمش؟
_ کجا میری؟
_فعلا میرم خونه خواهرم. محسن تا پس فردا نیست. بعدش ببینم چیکار باید بکنم.
_ خونه خودت نمیبری؟
دوست هانیه بیست و چهار ساعته مواظبه. احساس میکنم از قصد اومد نزدیک خونه من خونه گرفت. که گزارشم رو به هانیه بده. آب میخورم بابام زنگ میزنه میگه آب خوردی. یکی دو بار هم سر همین قضیه با هانیه درگیر شدم ولی فایده نداره.
دکتر خندید
_خواهره دیگه.
امیری رو به من گفت
_ بلند شو بریم.
با وجود درد شدید پام ایستادم دنبالش راه رفتم.
از دکتر تشکر کرد و از بیمارستان بیرون رفتیم.
در ماشین رو باز کرد.
_بشین.
روی صندلی نشستم در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
_سنا خانم من یک محدودیت دارم. شما رو میزارم خونه خواهرم تا ببینم باید چه کار کنم.
سر به زیر به پام که به لطف باندپیچی که دکتر روش بسته بود و معلوم نبود نگاه کردم.
تا قبل از این دو ماه دختر خوش سر زبون بابام بودم اما الان هیچ حرفی برای گفتن به زبونم نمیاد.
_ببخشید من مزاحم ش..شما شدم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دارویی که دکتر بهتون زده خواب آوره سعی کنید بخوابید. مسیر دوره، صندلی رو بخوابونید راحت باشید.
خدا رو شکر کردم بابت اجازهای که بهم داد از پهلو صندلی رو خوابوندم و چشمهام رو بستم.
تصویر بابا توی ذهنم نقش بست و صداش توی گوشم پیچید.
_ یگانه بابا بیا.
با ذوق از برگشتش سمت حیاط دویدم. بابا کنار پیمان ایستاده بود. ماشین مدل بالایی سفیدی رو به روشون بود.
ادامهی رمان اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/1565065360C3a95b4c471
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت18
🌟تمام تو، سَهم من💐
رضا از رفتن بابا که مطمئن شد گفت:
_ من حواسم بهت هست حوریناز!
طلبکار گفتم:
_ خب باشه، مگه من دارم چیکار میکنم؟
دلخور به مامان نگاه کرد.
_ شمارش دادی به پسره، زنگ زده بهش!
مامان ذوق زده گفت:
_ راست میگه؟
اصلاً دوست نداشتم مامان متوجه بشه. خیره به رضا نگاه کردم.
_ خیلی فضولی.
مامان دستم رو گرفت.
_ چی گفت؟
پشت چشمی نازک کردم.
_ گفت باید من رو ببینه...
رضا حرفم رو قطع کرد.
_حوری میگه بهش گفتم نه، ولی من مطمئن نیستم.
اخم مامان تو هم رفت.
_ چرا گفتی نه!؟
صدام رو پایین آوردم.
_ چون بابا بفهمه دعوام میکنه.
_ بابا چیکار به این کارها داره! رو حرف من حرف نمیزنه. حوری لگد به بخت خودت نزن؛ این پسرِ هیچ ایرادی نداره.
_ مامان دوستش ندارم.
_ پس چرا دیشب به بابات گفتی میخوای بهش فکر کنی؟
باورم نمیشه، بابا حرفهام رو به مامان گفته!
_ من اصلاً حرف نزدم! بابا گفت سکوتت رو به معنی این میدونم. همین.
رضا ایستاد و آروم با دست چند باری روی سر شونهم زد میزد.
_ من اگر بفهمم خارج از خونه، بدون در نظر گرفتن بابا باهاش حرف زدی، میذارم کف دست بابا!
سرش رو خم کرد و توی صورتم گفت:
_ قبلش هم خودم به حسابت میرسم.
نگاهش بین چشمهام جابهجا شد و بعد از چند ثانیه از آشپزخونه بیرون رفت.
مامان پاش رو از زیر میز به پام زد. نگاهم رو از رضا که اولین بار بود انقدر جدی تهدیدم میکرد برداشتم و به مامان دادم.
_ اون رو ول کن، بیخود کرده! افشار چی بهت گفت؟
بدون اینکه چیزی بخورم ایستادم.
_ ول کن تو رو خدا مامان! من به اون جواب منفی دادم؛ بیخود کرده به من زنگ زده. شما هم خواهش میکنم دست از سر من بردار.
جمله آخر رو که گفتم، سنگینی سایه کسی روی خودم احساس کردم.
نگاه مامان به پشت سر من باعث شد تا بدنم از فکر حضور بابا برای لحن صحبتم با مامان یخ کنه. با احتیاط و آهسته سر چرخوندم. با دیدن چشمهای پر از سرزنش بابا صاف ایستادم و سرم رو پایین انداختم و شرمنده لب زدم:
_ ببخشید.
با تشر گفت:
_ اونی که باید ازش عذرخواهی کنی مادرتِ نه من!
قطعاً اگر بابا میدونست مامان چی از من میخواد، الان مجبور به عذرخواهیم نمیکرد. رو به مامان گفتم:
_ ببخشید.
جوابم رو نداد. با رفتن بابا به اتاقم برگشتم.
لباسهام رو پوشیدم و بدون خداحافظی به سمت دانشگاه از خونه بیرون رفتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت18
از ترس نگاهش کردم. تنها حرفی که به ذهنم رسید سلام بود.
_سلام
_میگم اینجا چیکار میکنی؟ اصلا تو کی هستی تا حالا ندیدمت!
قدمی سمتم برداشت. کاش راه فرار داشتم. نگاهش بیشتر شماتتباره تا آزار دهنده، نمیدونم این همون شاهرخی هست که پری گفت یا یکی دیگه.
_اسمت چیه؟
تنها صدایی توی سرم پیچید صدای نعیمه بود که ازم خواست اسمم رو به همه اطهر بگم.
_اطهر
_نشنیدی چی ازت پرسیدم؟
صدای پری نفس تازهای بهم داد
_سلامآقا
مرد چپچپ نگاهش رو به پری داد
_این رو تو آوردی؟
_با آقاجونم کار داشتیم
کامل سمت پری برگشت. با همون اخم گفت
_تو نمیدونی امروز مهمون داریم؟ نمیدونی نباید بیای تو حیاط؟
پری کنارم ایستاد.
_هنوز که نیومدن...
_زود برگردید مطبخ. همونجا بمون تا من تکلیفت رو با مونس مشخص کنم.
به من اشاره کرد
_این کیه؟
_این اسمش اطهرِ...
نگاهی به اطراف انداخت و قدمی به مرد نزدیک شد.
_اسمش اطهر نیست. ولی نعیمه خانم به همه گفته بهش بگم اطهر
تن صداش رو پایین تر آورد
_ارباب دیروز رفته به زور آوردش. اسمشم سپیده است
رنگ نگاه مرد تغییر کرد و همراه با تعجب کمی ترس هم تو چشمهاش معلوم شد.
پری که انگار راه امیدی پیدا کرده با التماس گفت
_فرهاد خان میشه در رو باز کنید بیرون رو نگاه کنیم.آخه عزیزش قول داده هر روز بیاد جلوی در همدیگرو ببینن
پس فرهاد برادر کوچیک خان اینه! انگار اصلا صدای پری رو نشنیده و قصد از برداشتن نگاهش از من که اشک توی چشمهام جمع شده بود نداره.
بالاخره نگاهش رو برداشت و رو به پری به غیض گفت
_برگردید مطبخ
جوری نگاه کرد که پری یک کلمهی دیگه هم نتونست حرف بزنه. دستم رو گرفت و با عجله سمت خونه کشوند.
_معلوم نیست چشونه. این انقدر مهربون بود که همه باهاش حرف میزدن. خان که مرده همه احساس خانی بهشون دست داده پاچهی ما رو میگیرن.
جلوی در مطبخ ایستاد.
_سپیده به کسی نگی فرهاد خان ما رو دیدها!
اشک روی صورتم ریخت
_نتونستم مادرم رو ببینم.
بغلم کرد و با محبت گفت
_نا امید نشو. امروز مهمونی دارن نمیشه. روز های دیگه کاری بهمون ندارن. هر چقدر که بخوایم میتونیم تو حیاط بمونیم. انقدر میشینیم تا در رو باز کنن.
تو همه چی رو به این گفتی. الان اگر بره به خان بگه اون دیگه نمیذاره بریم تو حیاط
لبخند زد و گفت
_کی؟ فرهاد خان؟! نمیگه مطمعن باش. الانم نمیدونم چش بود ولی کلا با همهشون فرق میکنه. هم خودش هم زنش.
در مطبخ باز شد و گلنار بیرون اومد. عصبی گفت:
_چرا اینجا وایستادید؟ تو کلی کار هست شما دو تا اومدید پی بازیگوشی؟
پری با لحن خودش گفت
_بازیگوشی کجا بود! حلوا هایی که تو باید درست میکردی و مثل همیشه از زیرش در رفتی رو بردیم گذاشتیم بالا
_دختر به تو چه ربطی داره!
دستم رو گرفت و از کنار گلنار رد شدیم.
_به تو هم ربطی نداره.
نگاهش رو به خاور داد.
_حلوا ها رو بردیم گذاشتیم بالا دیگه چی کار کنیم.
_به گلنار گفتم برنج خیس کنه کمرش درد میکنه. شما خیس کنید.
نگاه حرصیش رو به گلنار داد و سمت تشت برنج رفت
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت18
🍀منتهای عشق💞
به محض بیرون رفتنش گفتم
_ خاله چیزی تو خونه نداره که درست کنه
ابروهای علی توی هم گره خورد
_فریزرش رو دیدی؟
با سر تایید کردم و گفتم
_خالیه خالیه
نفس سنگینی کشید
_پس چرا خریدم رو قبول نکرد!
میترسم بگم شاید نمیخواد سربارت باشه علی از من به خاطر این حرف دلخور بشه.
صدای تعارف خاله بلند شد
_ایراد نداره شما بفرمایید داخل
تو چهارچوب در آشپزخونه ایستاد
_علی جان، مادر این در رو میبندم یه چند لحظهی دیگه یا الله بگو برو بالا
منتظر جواب نموند در رو بست. علی با تعجب گفت
_عفت خانوم رو چرا آورد داخل؟!
_نمیدونم
ابروهاش بالا رفت
_تو نمیدونی! توی این خونه هر کی تکون میخوره تو تا تهش رو میدونی.
از لحن علی خندهم گرفت
_آره. ولی به جان خودم این یکی رو نمیدونم. میخوای سر در بیارم؟
سرش رو بالا داد و بشقابهایی که روی هم گذاشته بودم رو برداشت و ایستاد.
_پاشو سفره رو جمع کنیم بریم بالا.
_تو برو من ظرفها رو میشورم میام.
بشقابها رو توی ظرفشویی گذاشت و سمت در رفت. یا اللهی گفت و سربزیر بیرون رفت.
علی گفت از اومدن عفت خانم سر در نیارم ولی حس کنجکاوی رهام نمیکنه
ظرف ها رو شستم و جابجا کردم.قابلمه ها رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. گوشم رو تیز کردم تا صدایی از اتاق بشنوم
خاله گفت
_چه خوشرنگم گرفتی!
_این رو دامادم برام خریده
حضور مهشید بالای پله ها باعث شد تا نتونم بایستم و حرفشون رو گوش کنم
پله ها رو بالا رفتم
_سلام. تو ندیدی زن عمو تو یخچالش کشکداره یا نه؟
_سلام.نه نداره. من دارم میخوای بهت بدم؟
قیافهی آدمهایی که خیلی خسته شدن رو به خودش گرفت
_آره. دستت درد نکنه. ناهار آش داریم بی کشکنمیتونم بخورم. به رضا میگم برو بگیر میگه میخواستی زودتر بگی خستهم دیگه نمیرم
بالای پلهها رسیدم
_صبر کن الان برات میارم. چطور بوی نعنا داغت نمیاد؟!
_درست نکردم. مامانم اونسری آورده بود گذاشته بودم فریزر، الان گرم کردم.
برای اینکه ناراحتی پیش نیاره عکس العمل نشون ندادم. زن عمو آش رو ماه پیش آورد! اون آش الان فاسد شده!
در خونه رو باز کردم و رو بهش گفتم
_بیا داخل
_نه. دستت درد نکنه زود بیار رضا خیلی گرسنشه
وارد خونه شدم. علی روی مبل دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بود. قابلمه ها رو بی صدا روی میز گذاشتم و کشک رو از داخل یخچال برداشتم و به مهشید دادم.
کاش رضا عقلش برسه از اون آش نخوره!
_چایی داریم رویا؟
_نه. الان میزارم
_میخوابم بعد میخورم.خیلی خستهم
_علی میشه برای اتاق خواب؟ آخه من میخوامناهار فردا رو بزارم سر و صدا میکنم تو بیدار میشی
سرجاش نشست
_چرا از الان؟!
_شب خونهی دایی هستیم.صبحم اذیت میشم
باشهای گفت و به سختی ایستاد و سمت اتاق خواب رفت
برای ناهار فردا قیمه میزارم. یکم هم شامی برای رضا درست میکنم. فقط خدا کنه مهشید شر درست نکنه.
پارت سوپرایز
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀