🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت22
🍀منتهای عشق💞
پشیمون از رفتنم، پلهها رو دو تا یکی پایین رفتم تا کسی متوجه نشه من پیش علی بودم. خاله یه گوشهای نشسته بود و با گوشی رضا مشغول بود. متوجه من شد و با صدای آرومی گفت:
_ عینک من رو ندیدی؟
_ نه.
_ چشمم نمیبینه؛ بیا این پیام رو برام بخون.
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ چی هست؟
گوشی رو گرفت سمتم. با دیدن پیام، چشمهام از تعجب گرد شد.
«زهره تمام قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش».
_ چی نوشته؟
خیره به خاله دودل شدم که بگم یا نه؟ زهره داره چکار میکنه!
صدای فریاد علی باعث شد تا خاله بیخیال متن پیام بشه.
_ تو غلط کردی به این گوشی دادی! تو هم بیجا کردی که گوشی رو بردی مدرسه؛ فکر کردید حواسم بهتون نیست!؟
خاله نگران گفت:
_ کی بهش گفت؟ نمیخواستم بفهمه!
فوری ایستاد و از پلهها بالا رفت. صدای گریهی زهره تو خونه پخش شد.
_ چی شده علی جان؟
_ مامان من توقعم از شما خیلی بیشتره! چرا یه همچین اشتباه بزرگی رو به من نگفتید؟
_ میخواستم بگم! گفتم خستگیت در بیاد بعد.
_ کجاست گوشی؟
_ پایینه؛ رویا گوشی رو بیار بالا.
فوری وارد پیامها شدم و پیامی که اومده بود رو پاک کردم. پیام جدیدی براش نوشتم.
گوشی دست داداشمه، دیگه پیام نده.
تأیید ارسالش اومد. اون رو هم پاک کردم و از پلهها بالا رفتم.
زهره جلوی در اتاقمون گریه میکرد و رضا شرمنده و سر بزیر کمی اون طرفتر ایستاده بود. گوشی رو به علی دادم و پیش میلاد که تو چهار چوب دَر با ترس نگاه میکرد، رفتم.
علی گوشی رو وارسی کرد و رو به زهره گفت:
_ برای چی گوشی برده بودی؟
_ به خدا میخواستم عکسم رو نشون دوستم بدم.
_ کدوم عکس؟ این که هیچ عکسی توش نیست!
_ تا خانم مدیرمون فهمید، پاکشون کردم.
_ زهره رو پیشونی من چی نوشته؟ عکس تو گوشی، چه ایرادی داشته که پاکش کردی!؟
_ به خدا ترسیدم.
علی صداش رو بالاتر برد.
_ تو اگه ترس حالیت بود اینو نمیبردی مدرسه!
خاله به حالت التماس گفت:
_ علی جان؛ صدات از خونه میره بیرون. یکم آرومتر! اینم غلط اول و آخرش بود. ببخشش.
_ غلط اول و آخرش که هست!
یک قدم به زهره نزدیک شد.
_ خوب گوشهات رو باز کن. اگر یه بار دیگه؛ فقط یه بار دیگه، مدرسه به هر دلیلی از تو شاکی باشه، من میدونم با تو! شنیدی؟
_ بله.
_ برو از جلوی چشمهام.
زهره سریع وارد اتاق شد و در رو بست.
علی روبری رضا ایستاد.
_ این میشه نتیجهی اعتماد؛ آقا رضا!
_ ببخشید.
_ این گوشی دیگه بدرد تو نمیخوره. برو حواست رو بده به دَرست، پشت کنکور نمونی!
رضا سرش رو پایین انداخت و از کنار من و میلاد رد شد و وارد اتاق شد.
کنار گوش میلاد گفتم:
_ اینا الان ناراحتن سر ما خالی میکنن، بیا بریم پایین پیش مامان.
میلاد آهسته تر از من گفت:
_ داداش، رضا رو زد ولی زهره رو نزد!
انگشتم رو روی بینیم گذاشتم.
_ هیس! نگو الان تو رو هم دعوا میکنه.
دستش رو گرفتم و از کنار علی که در حال چک کردن گوشی بود رد شدیم.
خاله چشم غرهای بهم رفت. فکر کنم متوجه شده که پیام رو پاک کردم. شاید کارم اشتباه بود اما تنها کاری بود که به ذهنم رسید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت22
🌟تمام تو، سَهم من💐
با اینکه دیرم شده، ماشین رو به کارواش بردم و تأکید کردم که داخلش رو هم با دقت بشورن.
گوشهی کارواش ایستادم. داشتم به دردسری که سارا میتونه توی خونه برام درست کنه فکر میکردم که صدای تلفن همراهم بلند شد. نگاهی به صفحهش انداختم. با دیدن شماره افشار کلافه نفسم رو بیرون دادم و تماس رو وصل کردم.
_ بله.
_ حوریناز این خانمِ کی بود باهاش حرف میزدی که یهو ول کرد رفت؟
_ چطور مگه؟
_ میخوام بدونم.
_ دوستم بود.
_ من اصلاً ازش خوشم نیاومد. ارتباطت رو باهاش قطع کن!
از این همه پررو بودنش، ابروهام بالا رفت.
_ بله!
_ خیلی واضح گفتم؛ اصلاً دوست ندارم دوباره باهاش ببینمت!
_ اون وقت به شما چه ربطی داره؟
_ من همسر آیندتم، باید به حرف من گوش کنی.
_ بذارید یه بله کوچیک از دهن من بشنوید، بعد احساس مالکیت کنید!
قشنگ معلومه که به سختی داره جلوی خودش رو میگیره.
_ من حرف آخر رو الان بهت گفتم؛ دیگه هم تکرار نمیکنم. تو هم دیگه باهاش در ارتباط نیستی! تمام. خدانگهدار.
ناباورانه به صفحه گوشی که خبر از قطع تماس میداد، نگاه کردم. چقدر این پرروعه!
_ خانم ماشین آماده است.
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد. بدون اینکه به اسم و شماره دقت کنم تماس رو وصل کردم.
_ خوب گوشهات رو باز کن آقایافشار! دفعهی آخرِ که شمارت رو روی گوشیم میبینم. شما هم اگه حرف داری، من بزرگتر دارم؛ خانواده دارم؛ با خانواده تشریف بیارید با پدرم صحبت کنید. هر چند با حرفهایی که الان زدید دنبال جواب نیایید خیلی بهتره.
_ الو حوری! مگه چند بار بهت زنگ زده؟
این صدای رضا بود. تازه متوجه شدم که اشتباه کردم. چشمهام رو بستم.
_ با توأم میگم مگه چند بار زنگ زده؟
_ هیچی بابا! فقط یه بار.
_ بابت یک بار عصبانی شدی؟
_ آخه خیلی پرروعه! از الان برای من تعیین تکلیف میکنه.
کمی سکوت کرد و گفت:
_ کجایی؟ چرا نمیای خونه؟
_ اومدم کارواش.
_ تو هم وقت پیدا کردی! منتظرتیم ناهار بخوریم.
_ اومدم؛ تموم شده، خداحافظ.
گوشی رو توی کیفم انداختم. پول کارواش رو حساب کردم و سوار ماشین شدم. هنوز کمی از بوی سیگار توش مونده. شیشهها رو پایین دادم. امیدوارم تا خونه همین یه ذره هم بره.
نزدیک خونه نصف اسپری خوشبو کننده رو توی ماشین خالی کردم و ماشین رو داخل حیاط بردم. فوری ریموت دَر رو زدم و وارد خونه شدم.
سلام کردم که با شنیدنش بابا و رضا از جلوی تلویزیون بلند شدن و سمت آشپزخونه رفتن. بابا جواب سلامم رو داد. مقنعهام رو درآوردم و روی صندلی کنار بابا نشستم.
_ ببخشید دیر کردم.
همه گرسنه بودن و هیچکس جوابم رو نداد. نگاهی به رضا انداختم. یعنی از تلفن افشار به بابا گفته! نکنه از پولی که سارا جابجا کرده متوجه شدن!
از کجا باید بفهمن آخه! توی اولین فرصت پیامش رو از گوشیم پاک میکنم.
ناهار رو در سکوت خوردیم. بابا لیوان آبش رو یکجا سر کشید و نگاهی به من انداخت.
_ باباجان از این به بعد خواستی ماشینت رو بشوری، با رضا تو حیاط بشور. دختر خوب نیست تنهایی بره کارواش.
_ چشم.
صندلی رو عقب داد. ایستاد و بیرون رفت.
مامان گفت:
_ این سارا چه گلی به سر تو زده که به خاطرش با شوهرت بد حرف زدی!
عجب فضولیه!
_ اون شوهر من نیست مامان!
_ نامزدت که هست!
_ اون فقط یه خواستگاره.
_ مگه انگشترش رو ندیدی گفتی چقدر قشنگه با خانوادتون تشریف بیارید؟
رو به رضا که با چشمهای گرد نگاهم میکرد گفتم:
_ همش الکی از خودش گفته؛ دفعه اول که زنگ زد گفت با شرایطت موافقم. برات انگشتر خریدم بیا بهت بدم؛ گفتم باید با پدرم حرف بزنی. دوباره زنگ زد گفت با این دخترِ سارا نگردد؛ بهش گفتم به تو چه، قطع کردم. بعدم که خودت زنگ زدی شنیدی چی گفتم.
_ تو که گفتی یه بار زنگ زده؟
نگاهم ببین چشمهاش جابجا شد.
_ اشتباه کردم حتماً.
مامان گفت:
_ یعنی تو جلوی دَر دانشگاه باهاش حرف نزدی؟
_ نه.
رضا مچ دستم رو گرفت با چشمهای ریز شده گفت:
_ سارا رو از کجا دیده؟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت22
در باز شد خاور و پشت سرش مونس وارد شدن.
مونس گفت
_پری پاشو ظرف ها رو آماده کن. اطهر تو هم دیس ها رو بچین. گفتن گرسنشونه زود میخوان ناهار رو بخورن. از قرار معلومه ایوب خان و زنش باید برگردن.
خاور نگاهی بهم انداخت
_این تمیزی و جابجایی رو بزار برای آخر شب
مونس نیمنگاهی بهش انداخت
_نعیمه خانم گفت دیشب تا صبح بیدار بودی. تو کار سهم خودت رو انجام دادی. بیا برو استراحت کن
خاور متوجه منظور مونس شد و نیم نگاهی کرد و حرفی نزد.پری گفت
_شاهرخ خان نمیره؟
مونس همونطور که لیوان ها رو توی دیسی میچید گفت
_این طور که بوش میاد میخواد بره.
رو به خاور گفت
_انگار اختلافشونِ. نه؟
خاور لب هاش رو پایین داد
_والا هیچ کدوم که حرف نمیزنن. ساکت نشستن نگاه هم میکنن.
سر دیس رو گرفت و هر دو ایستادن
_فقط خدا کنه دق و دلی دعواشون رو سر ما خالی نکنن. ارباب هم که یه جوری قیافه گرفته که معلومه پی دعواست. طلعت خانوم نبود الان دعوا داشتیم.
مونس رو به پری با غیض گفت
_هنوز که نشستی! دست بجنبون
پری برای ساکت کردنمادرش ایستاد. بیرون رفتن و در رو پشت سرشون بست.
_هر وقت اینجا مهمون میاد من بیچاره اینجا زندانی میشم. کار هم که نباشه هی میان الکی میگن پاشو یه کاری کن.
دوباره سر جاش نشست
_خب ظرفا کجان بگو من بزارم
با دست به روبروش اشاره کرد
_گذاشتم. مادرمم چشم نداره ببینه من نشستم.
کنارش نشستم. دستم رو گرفت و چشم هاش رو ریز کزد
_سپیده... جون عزیزت پاشو بریم باغ
اخمی کردم و خواستم دستم رو بکشم که اجازه نداد
_چرا قسم میدی!
_باور کن اونجا هیچی نداره. الکی میگن کسی نره. پس چرا وقتایی که چیزی بخوان میفرستن برم بیارم
بلند شد و دستم رو کشید.
_تو وایسا جلوی در من میرم.
به خاطر قسمش باهاش همراه شدم. در رو باز کرد. هوا گرمه ولی به خاطر درخت های زیادی که توی باغ هست باد خنکی توی صورتم خورد.
_فقط بیا ببین چقدر قشنگه
درخت که درخته ولی نوع کاشتن و فضای مرتبی که داره واقعا زیباترشون کرده. انقدر زیبا که ناخواسته قدم تو باغ گذاشتم.
فوری دستم رو گرفت و سمت دیوار کشید
_کجا! از بالا دید داره. کنار دیوار باید راه بریم.
_پری اینجا چقدر قشنگه!
_خیلی. میوههاش رو نخوردی!
مردی گفت
_قدرت وقت نداریم
با شنیدن این صدای ترسیده دست پری رو فشار دادم
_بیچاره شدیم
کنجکاو نگاهش رو به بالا داد. انگشتش رو روی بینیش گذاشت.
_از پنجرهی بالاست. ساکت باش تا ندیدنمون
کانال وی آی پی راه افتاد😍😍 با روزانه ۷ پارت😍
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریکسپیده🌟🍀
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت22
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط شدیم. علی اهسته گفت
_صداش گرفته بود. انگار گریه کرده!
سمت علی چرخیدم
_گریه چرا؟
_یکم اختلافشون شده. صبحی حسین کلافه بود.
تچی کردم و درمونده به خونه نگاه کردم
_کاش یه روز دیگه دعوتمون میکردن!
_حسین که نیست. تو هم سعی نکن سر حرف رو باز کنی که بیاد بعدش ناراحت بشه
سرم رو بالا دادم
_من هیچی نمیگم.
_سلام. خیلی خوش اومدید
سمت سحر چرخیدمو لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم. بعد از احوال پرسی علی گفت
_حسین کجاست؟
_الان میاد.بفرمایید داخل
علی چه کار سختی ازم خواست. چشم های سحر قرمزه و صداش گرفته. چطوری ازش نپرسم چی شده!
وارد خونه شدیم. بعد از ازدواجشون به خاطر جهیزیهی سحر تمام وسایل خونه عوض شده. اما به خاطر بافت قدیمی خونه این وسایل اصلا بهش نمیاد
دلممیخواد خونهی دایی رو با همون فرش لاکی و پشتی های قدیمی ببینم.
چادرم رو درآوردم و روی مبل کرم رنگش نشستم. علی گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شمارهای گرفت. رو به آشپزخونه گفتم
_سحر جون کمک نمیخوای؟
با سینی چایی بیرون اومد و با خنده گفت
_تو فکر اینجا کار کنی بعدش حسین من رو میکشه
سینی رو روی میز گذاشت و ادامه داد
_دیشب داشت بهم سفارش میکرد که فرداشب باید به رویا خوش بگذره. نذار کار کنه. گفتم به خدا انگار رویا خواهرشوهر منه.
هر سه خندیدیم.سحر دختر خوبیه. اهل حسادت نیست و خیلی گرم و صمیمی رفتار میکنه میترسم دایی با حساسیتش روی من باعث میشه تا سحر ازم بیزار بشه.
_کجایی تو صاحبخونه!؟
به علی نگاه کردم. پس به دایی زنگ زده
_مهمون دعوت میکنی میزاری میری!
با صدای بلند خندید
_توکه هفتهای دو بار خونهی مایی
_باشه حالا بیا منتظرتیم.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز گذاشت.
_گفت سر کوچهم
سحر نفس سنگینی کشید.ایستاد سمت آشپزخونه رفت. اینطور که معلومه اختلافشون خیلی عمیقه.
صدای بسته شدن در حیاط تو خونه پیچید
علی به شوخی گفت
_حسین این اخلاق در کوبیدن رو بعد از ازدواج پیدا کردا!
سحر که انگار دنبال این بود که بحث رو باز کنه گفت
_کلا حسین بعد از ازدواج خیلی اخلاقا پیدا کرده.
در خونه باز شد و دایی با مشمای که داخلش هندونه بود داخل اومد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀