eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
178 عکس
57 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ رویا من تشنمه. _ الان‌ بهت آب میدم. مستقیم وارد آشپزخونه شدم. لیوان آبی به میلاد دادم. زهره داره چکار می‌کنه! سیاوش کیه؟ کاش فرصت می‌کردم‌ شماره‌ای که پیام داده بود رو ذخیره می‌کردم. _ رویا اون پیام چی بود پاکش کردی؟ چرخیدم و به خاله که عصبی نگاهم می‌کرد، خیره شدم. _ چه پیامی؟ _ پنهان‌کاری نکن. عینکم رو پیدا نکردم، نتونستم‌ خودم بخونمش. _ پیام‌ نبود خاله‌؛ اس ام اس تماس از دست رفته بود. حضور علی باعث شد تا خاله بیخیال سین جیم من بشه.‌ باید هر چه زودتر به زهره بگم. _ رویا یه چایی به من بده. _ چشم. علی کنار میلاد نشست و با مهربونی دستی به سرش کشید. _ ببخشید که ترسوندمت. _ من نترسیدم. _ بله می‌دونم، داداش کوچولوی من شجاعه. ایستاد و لیوان چایی رو از دستم گرفت. _ زهره تو کدوم درساش ضعیفه. نیم‌ نگاهی به خاله انداختم. _ نمی‌دونم. _ مگه تو یه کلاس نیستید؟ _ چرا هستیم. ولی... _ کاریش ندارم، می‌خوام براش کتاب کمک درسی بگیرم. _ اگر درس بخونه اصلا ضعیف نیست. _ نمی‌خونه؟ دوباره به خاله نگاه کردم و اینبار به کمکم اومد. _ نمی‌خونه که این وضعشه. تا دو ماه پیشم‌ نمره‌هاش مثل رویا بود؛ نمی‌دونم چی تو سرشه که اینجوری شده! _ درستش می‌کنم صبر کن! رو به من‌ گفت: _ تو چیزی از گوشی پاک‌ کردی؟ دستم‌ رو مشت کردم تا متوجه لرزشش نشه. _ نه؛ من دیگه برم‌ بالا درسام رو بخونم. منتظر جواب نشدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. پام رو روی اولین‌ پله گذاشتم که صدای علی رو شنیدم. _ مامان داشتم گوشی رو چک‌ می‌کردم، یه پیام اومد که‌ «کدوم داداش! تو که گفتی یکی یه دونه‌ای». یکم‌ حواست رو بیشتر به این‌ دو تا بده. من تا حالا فکر می‌کردم رویا سر و گوشش می‌جنبه ولی انگار اشتباه می‌کردم. _ دختر بچه رو باید خیلی مواظبش باشی.‌ _ دختر و‌ پسر نداره. _ آره نداره، ولی دختر نیاز به مراقبت ببشتری داره چون‌آسیب پذیر تره. رویا یه پیام از اون گوشی پاک‌کرده. _ مطمئنی! _ نه. پا تند کردم و پله‌ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره هنوز داشت گریه می‌کرد. _ زهره یه پیام تو گوشی بود که من پاک‌ کردم. اشکش رو پاک‌ کرد و سؤالی نگاهم کرد. _ نوشته بود «زهره تمام‌ قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش». براش نوشتم پیام نده گوشی دست داداشمه. الان‌ پیام‌ داده که «کدوم‌ داداش، تو که گفتی یکی یه دونه‌ای». این کیه زهره؟ شونه‌هاش رو بالا داد. _ من چه می‌دونم. حتما اشتباه پیام داده. _ زده بود زهره! _ توی این کشور فقط من زهره هستم؟ زهره تو اِنکار کردن هم مهارت داشت. هیچ وقت نمی‌شد چیزی رو گردنش انداخت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 خواستم دستم رو از مچ دستش بیرون بکشم که اجازه نداد. _ من نمی‌دونم شاید تعقیبم کرده. _ از کجا اسمش رو فهمیده؟ _ رضا ول کن دستم رو، داره دردم میاد. _ به جان خودت بفهمم جایی غیر از خونه باهاش حرف زدی، من می‌دونم و تو! دستم رو رها کرد. جای انگشت‌هاش که روی دستم قرمز شده بود رو کمی ماساژ دادم. _ من که سرم به کار خودمه. اگه مامان خانم بهش شماره نداده بود اون زنگ نمی‌زد، منم باهاش حرف نمی‌زدم.‌ صندلی رو عقب کشید. _ من گفتم، دیگه حالا خودت می‌دونی. منتظر جواب نموند و بیرون رفت. طلبکار به مامان گفتم: _ از قصد جلوی رضا میگی که چی بشه! _ حواسم نبود. چی گفتید؟ _ هر چی که گفتیم مهم نیست. من الان بلاکش می‌کنم. زنگ هم زد، یک کلام بهش بگید نه. عصبی ایستادم و سمت اتاقم رفتم. مامان همیشه آبروی من رو می‌بره.‌ خودش توی هچل می‌ندازم، خودش هم می‌شینه نگاه می‌کنه. روی صندلی نشستم. اولین کاری که کردم، افشار رو توی لیست سیاه گذاشتم. پیامک بانک که سارا باعث شده بود برام بیاد رو هم پاک کردم. من اصلاً حرف زدن با افشار رو نمی‌خواستم قبول کنم. الان به رضا چی بگم! همش تقصیر ساراست. کاش حرفش رو گوش نمی‌کردم. اگر بابا بفهمه، هم آبروم میره، هم می‌دونم به شدت دعوام می‌کنه و هم اعتمادی که بهم داره رو از دست می‌دم. زیر لب غرغرکنون گفتم: _ خدا بگم چی‌کارت کنه مامان! همزمان صدای دَر اتاق بلند شد. _ بله. دَر باز شد و رضا وارد اتاق شد. از اومدنش ته دلم خالی شد؛ اما تلاش کردم به ظاهر نشون ندم تا نقطه ضعفی دستش ندم. روی تخت نشست و کمی خیره نگاهم کرد. قبل از اینکه حرف بزنه گفتم: _ حرف من رو باور نکردی؟ _ خیلی می‌ترسم بلاییی سرت بیاره؛ وگرنه تو دختر بچه نیستی که گول بخوری. _ چه بلایی! سرش رو پایین انداخت. _ من اصلاً احساس مثبتی روی این پسر ندارم. برو به بابا بگو نه، بذار تموم بشه. _ فردا صبح می‌گم. کاش با مامان حرف می‌زدی دست از سرم برداره. _ نمی‌دونم چرا این‌جوری می‌کنه! با صدای بابا که رضا رو صدا می‌کرد، رضا ایستاد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه‌ای نگذشته بود که صدای حال و احوال گرم و صمیمی مامان با تلفن، تو فضای خونه پیچید. _ نه خواهش می‌کنم مهنازخانوم. _ این چه حرفیه! _ خیلی هم خوشحال شدم. _ والا این دختر ما تو مرحله ناز کردنِ. _ حالا شما یک هفته بهش مهلت بدید. مامان به جز شوهر دادن من، به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنه. این افشار اصلاً رفتار مناسبی نداره. همین که می‌خواست بدون محرمیت به من دست بزنه، برام از هر دلیلی محکم‌تره. بعد از خوردن شام به اتاقم برگشتم و خودم رو برای درس‌های فردا آماده کردم. فشار خستگی و استرسی که داشتم، باعث شد تا زودتر از همیشه خوابم بگیره. سرم‌ روی بالشت گذاشتم و چشمام رو بستم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _میگی چیکار کنم شاهرخ‌خان! _ سه ماهه دارم بهت میگم یه نشونی از ماهرخ و هاشم پیدا کن. _من کم نذاشتم. تمام روستاهایی که شک داشتید رو گشتم نبودن.‌ الانم دیر نشده میرم خونه‌ی هاشم _ فرامرز موی دماغِ، میترسم عمو قبل از فوتش دهن باز کرده باشه _یعقوب خان دنبال شر نمیگشت. مطمئن باشید حرفی نزده ترسیده رو به پری آهسته گفتم _هاشم بابای من رو میگه؟ _نه، فکر نکنم.‌تو ماهرخ میشناسی؟ سرم رو بالا دادم که صدایی از بالا دوباره حواسمون رو به خودش داد _قبل از اینکه دیر بشه برو در خونه‌ش. دهنش رو ببند بنداز پشت اسب ببر روستا. _چشم آقا _این لکه‌ی ننگ خاندان ماعه باید همونجا هم باشه. _من فقط موندم از زنه! چرا بعد این‌همه سال با وجود نیاز شما حرفی نزده _مقصر آقامه.‌ اون نذاشت وگرنه منم... از نبش قبر خوشم نمیاد.‌ برو ولی حواست رو جمع کن. شنیدم چند تا دخترم خودش داره. دختره باید شونزده سالش باشه. اشتباه نیاری که خونت رومیریزم. _خیالت راحت.‌ خودش رو میارم این‌بار صدای زنی بلند شد _شاهرخ تنهایی کز کردی اینجا چی بشه؟ _دارم میام عمه _بیا ولی شر بپا نکن. با خنده گفت _شر رو فرامرز بپا نکنه من کاری ندارم با صدای آهسته‌ و عصبی مونس بهش نگاه کردیم _خدا من و مرگ‌بده از دست تو! دختر چرا ولت میکنن میای اینجا خواستیم سمتش بریم‌که خودش رو بهمون رسوند و نیشگونی از پهلویِ پری گرفت. پری دستم رو رها کرد و روی پهلوش گذاشت و با چهره‌ای جمع شده از درد گفت _مامان گوشتم رو کندی! _خودت کم بودی دست این بینوا رو هم با خودت گرفتی آوردی.‌ بازوش رو گرفت و با شتاب سمت مطبخ کشید. _من از فردا مونس نیستم اگر بزارم تو بیای اینجا کار. میمونی خونه تا اجباری ارسلان تموم شه بی عروسی میری خونه‌ی بخت هر دومون رو هول داد داخل مطبخ و در رو بست. قفلی برداشت و پشت در بست. _کلید این دست نعیمه خانمِ. هر بار که لازم باشه بریم اونجا باید خودت بری ازش بگیری شانس آوردید اول من اومدم.‌ خاور دلخوره که چرا به گلنار تیکه انداختیم دنبال بهانه‌ست شر درست کنه. دسش رو به تنه‌ی دیگ‌زد _خدا رو شکر گرمه. دارن میان پایین بکشیم ببریم بالا. مونس تند تند حرف میزد اما صدای شاهرخ‌خان توی گوشم میپیچید‌ دلشوره و اضطراب سراغم اومد. وسط حرفش پریدم _من میتونم برم پیش نعیمه خانم؟ سوالی نگاهم کرد _الان! وسط مهمونی؟! میدونی کجاست! اشک تو چشم هام جمع شد و با التماس گفتم _تو رو خدا خیلی واجبه. تو باغ که بودیم شنیدیم که یکی به اسم قدرت رو دارن میفرستن خونه‌ی آقاجانم. فکر کنم میفرستن دنبال من. میترسم اذیتشون کنن. چشم غره‌ی وحشتناکی به پری رفت _اینا هنش از گور توعه دستش رو با پایین چادرش که دور کمرش بسته بود پاک کرد _چی کار تو دارن آخه دختر جان! _گفت برو خونه‌ی هاشم دنبالش. _کلی هاشم داریم تو روستا _آره ولی فقط آقاجانِ منِ که دختر داره که یکیش منم. اونم تاکید کرد شونزده سالشه _بی خودی خودت رو نگران نکن. با تو کار ندارن جلو رفتم _ تو رو خدا خاله... یه کاری کن. بزار به نعیمه خانم بگم اگر با آقاجان من کاری نداشته باشن بهم میگه مردد به در نگاه کرد _ کنار طلعت خانم نشسته‌ نمیدونم بتونم بهش بگم یا نه ولی الان میرم بالا        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سلامی گفت جوابش رو دادیم و به احترامش ایستادیم .مشما رو روی اپن گذاشت و نیم‌نگاه دلخوری به سحر که مثلا می‌خواست محلش نذاره انداخت و سمت من اومد _عشق دایی چطوره؟ جلو اومد و بغلم کرد. _ممنون خوبم دستش رو سمت علی دراز کرد و با هم دست دادن و با خنده گفت _رویا امروز چی پوشیده بود؟ علی سوالی نگاهش کرد و صدای خنده‌ی دایی بالا رفت _تو‌ ماشین به رویا می‌گم علی چی.کارت داشت زنگ زد میگه گفت ظهر که میام خونه لباس چه رنگی بپوشم اینبار با صدای بلندتری خندید. کمی طول کشید تا یادم بیاد چی شد که این رو گفتم علی با ابروهای بالا رفته و متعجب نگاهم کرد فوری گفتم _الکی می‌گه! من نگفتم دایی خنده‌ش رو جمع و جور کرد و گفت _بگو جان علی نگفتم! عصبی نگاهم بین هردوشون جابجا شد _گفتم‌ولی قبل و بعدش رو که نمی‌گی طوری که دستم رو رو کرده به علی گفت _دیدی گفته! اگر نگفته بود جونت رو قسم می‌خورد درمونده به علی نگاه کردم _داره شوخی می‌کنه علی لبخند پر از ارامشی زد وگفت _دیگه حسین رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می‌خورم دایی با خنده گفت _حیف جرز. تو بدرد بازداشت دائم می‌خوری. علی نفس سنگینی کشید _حسین شروع نکنا. من بخوام بگم اون وقت... دایی جدی گفت _خیلی خب بابا! نمی‌شه باهاش شوخی کرد رو به آشپزخونه گفت _سحر تخمه رو بیار _میوه ها رو بشورم میارم ازش دل خور شدم ولی الان اگر به چهره نشون بدم مهمونی خراب می‌شه. _من الان میارم سحر فوری شیر آب رو بست و به شوخی گفت _نه رویا جان تو بشین. بعدش داییت کلی حرف بار من می‌کنه که رویا بعد از دانشگاه هم خونه‌ی خودش کار میکنه هم شام و ناهار آبجی و رضا رو می‌پزه‌. دیگه اینجا خدمتکار نشه سحر اینا رو از کجا می‌دونه. نکنه برای علی سو تفاهم پیش بیاد که من هر کاری می‌کنم به دایی میگم! خواستم به علی نگاه کنم که نگاه تیز و عصبی دایی روی سحر مانع شد. سحر اما بی تفاوت بیرون اومد و ظرف تخمه رو روی میز گذاشت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀