🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت3
🍀منتهای عشق💞
از درس خوندن خسته شدم. کتاب رو کنار گذاشتم و چشمهام رو بستم. زهره هم غرغرکنان تشکش رو که به خاطر اینکه من پرتش کرده بودم و از حالت طبیعی خارج شده بود، پهن کرد و بعد از خاموش کردن لامپ اتاق، خوابید.
با تکونهای دستهای کوچک میلاد چشم باز کردم.
_ رویا پاشو، امروز جمعهس؛ قول دادی بریم حیاط تاب بازی. زود باش؛ پاشو.
چشم باز کردم و دستهاش رو گرفتم.
_ میلاد بس کن! میریم. بذار بیدار شم.
_ الان بیداری دیگه، پاشو.
دستش رو رها کردم و محکم به صورتم کشیدم.
_ ساعت چنده؟
_ هشت.
کش و قوسی به بدنم دادم.
_ دیشب ندیدی خان داداشت چه جوری دعوام کرد! گفت باید کمک خاله کنیم. بذار بره بیرون، میریم بازی.
_ واسه کار دعوات نکرد که؛ به مامان گفتی خاله، دعوات کرد. امروزم نیست؛ رفت سر کار.
سؤالی نگاهش کردم.
_ مطمئنی؟
_ آره. زنگ زدن گفتن بیا، اونم رفت.
خوشحال گفتم:
_ پلیس بودنش یه جا بدرد آرامش ما خورد.
با ضربهی آرومی که به پام خورد، سمت زهره برگشتم. هنوز دلخوریٍ از دست دادن پول تو جیبیش رو توی چشمهاش میشد دید.
_ تو چقدر بیانصافی. علی آرامش این خونه رو برده؟ چند ساله بهت میگه بگو مامان! میمیری بگی؟
طلب کار نشستم.
_ دوست ندارم بگم؛ مگه زوره؟
پشت چشمی نازک کرد و نشست.
_ میبینی که زوره. دیشب با اولین دادش به غلط کردن افتادی.
میلاد با صدای بلند خندید.
_ آره، بیخودی هی میگفتی مامان!
عصبی به میلاد نگاه کردم.
_ درد. اگه بردمت تاب بازی.
کمی نگاهم کرد و پر بغض گفت:
_ نبر.
ایستاد و به حالت قهر از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای بلند گفت:
_ میلاد وایسا خودم میبرمت.
رختخوابش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.
حوصلهی جمع کردن رختخوابم رو مثل همیشه نداشتم. روسریم رو روی سرم انداختم. به اتاق علی که درش رو به روی اتاق خودمون بود، نگاه کردم. سرم رو چرخوندم، دَر باز اتاق رضا و میلاد کنجکاوم کرد تا ببینم رضا چکار میکنه.
به انتهای راهروی پهن طبقهی دوم رفتم و به اتاقش سرکی کشیدم. اتاق مرتب بود و هیچ کس داخلش نبود. اینجا همه سحر خیزند، جز من.
پلهها رو که با فاصلهی چند متری اتاق من و زهره بود پایین رفتم. واقعاً نمیفهمم چرا خاله رنگ سبز رو برای موکت خونه خریده!
وارد آشپزخونه شدم. همه دور سفرهای که خاله برای صبحانه پهن کرده بود نشسته بودند.
_ سلام.
نگاه کوتاه همه روی من افتاد و خاله مثل همیشه، بیش از حد تحویلم گرفت.
_ سلام عزیز دلم؛ صبحت بخیر.
لبخند زدم و کنار زهره نشستم.
زهره دلخور گفت:
_ مامان چرا اینقدر فرق میذاری!؟ من میگم سلام، فقط میگی سلام.
خاله لبخند مهربونی بهش زد:
_ این طور نیست.
_ هست. دیشب علی یکم صداش رو برد بالا، فوری بلند شدی کنار رویا ایستادی که نکنه علی یه چی بهش بگه؛ بعد چند روز پیش که داشت من رو دعوا میکرد از جات تکون نخوردی! فقط نگاه کردی.
_ تو حقت بود. بچم چند بار بهت گفته میخوای با کسی حرف بزنی بیارش توی حیاط، جلو در واینستا. گوش نمیکنی. اونم خسته مونده از سر کار اومد. چیزی هم بهت نگفت؛ گفت صد بار گفتم دم در واینستا.
دلخور گفت:
_ بله، فقط داد زد و گفت؛ ولی به اینم چیزی نگفتا، فقط گفت صد بار بهت گفتم خاله نه مامان.
خاله اخمهاش تو هم رفت.
_ خوبه، بسه دیگه!
رو به من ادامه داد:
_ امروز آقا مجتبی نهار اینجاس.
زهره گفت:
_ همون عمو داره میاد اینجا، هواش رو داری!
خاله صداش رو بالا برد.
_ زهره بس میکنی یا نه!؟
رضا با دست ضربهی آرومی به بازوی خواهرش زد.
_ بس کن دیگه! اول صبحی.
_ تو هیچی نگو که دیشب پول تو جیبی یک ماهمون رو به فنا دادی.
خاله کلافه گفت:
_ ای خدا! یه روز علی نیست، این خونه آرامش نداره.
رو به زهره ادامه داد:
_ بذار بیاد، تکلیفم رو با تو مشخص میکنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت3
🍂یگانه🍃
نگاه پر از تهدید پیمان روی من طولانی شد و آقای امیری خیلی خونسرد برگه رو بالا گرفت.
_ نکنه پشیمون شدید؟
مهراب از هولش گفت:
_ نه، پشیمون چرا!
دوباره بازوی پیمان رو گرفت
_بیا دیگه.
پیمان با چشم و ابرو برام خط و نشون کشید و رفت.
بازوم به شدت درد می کنه اما ترجیح میدم دردش رو تحمل کنم و عکس العملی نشون ندم تا پیمان رو از اینی که هست عصبی تر نکنم.
_ من میدونم این زمین خیلی دور افتادست. می دونم هم که آینده طولانی برای بهرهبرداری لازم داره. با وجود مخالفت اطرافیان توی مشورت هایی که باهاشون داشتم قصد خریدش رو دارم.
بدون تخفیف؛ بدون چونه؛ ولی چند تا سوال دارم که می خوام بهش جواب بدید.
مهراب که حسابی ذوق زده شده بود گفت:
_ بگو، جواب میدیم.
_ من هفته پیش هم با وکیل اومدم اینجا. پارسال هم برای آشنایی اولیه اومده بودم. یادتونه؟
پیمان حرفش رو با سر تایید کرد.
_ یه تفاوتی بین پارسال و امسال دیدم که برام قابل تأمله، ربطی به معاملمون هم نداره. ولی برای امضا کردن این قرارداد باید بهش جواب بدید.
به هم نگاه کردن
_چرا تمام زمین هاتون رو عجله ای دارید می فروشید. پارسال برای فروش این زمین تمایل نداشتید. چرا امسال دارید می فروشید؟
با پرسیدن این سوال پیمان و مهراب به هم نگاه کردن. کاش میتونستم دلیل این فروش پر عجله رو بهش بگم.
ناخواسته چونم شروع به لرزیدن کرد و اشک از گوشه چشمم پایین ریخت. پیمان نگاه پر از تهدیدی بهم انداخت و ازم خواست تا ساکت باشم رو بهش گفت:
_ بهت نمیاد فضول باشی؛ پسر حاجی!
سرش رو پایین انداخت و برگه ها رو روی میز گذاشت
_حرفی نیست، نمیتونید جواب بدید معامله فسخه.
مهراب فوری دست پیمان گرفت.
_ داداش میگیم. چرا نگیم.
رو به پیمان ادامه داد:
_سوال پیش اومده براشون
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت3
🌟تمام تو، سَهم من💐
متوجه چشمهای اشکی لیلا شد. با ابروهاش نامحسوس به من اشاره کرد و با تشر رو به لیلا گفت:
_ تو چته!؟
لیلا سرش رو پایین انداخت.
امیر سؤالی به سارا نگاه کرد و سارا با احتیاط گفت:
_ مجید گذاشته رفته، دلش شور میزنه.
بیاهمیت گفت:
_ باید بریم؛ من کلی کار و زندگی دارم شما دوتا وایستادید اینجا اشک تمساح میریزید!
سارا اشارهای به من کرد.
_ امیرجان! تو برو من با دوستم کار دارم، خودم میام.
نگاه تیز امیر باعث شد تا فوری حرفش رو عوض کنه.
_ باشه میام خونه.
_ زود باش!
منتظر نموند و مسیری که اومده بود رو برگشت. سارا روبروی من ایستاد.
_ حوریجان، شرمنده نرم این کار دستم میده. رسیدم خونه اگر حالش سرجاش بود، زنگ میزنم تلفنی با هم حرف میزنیم.
دستش رو که سمتم دراز بود گرفتم و با لبخند گفتم:
_ باشه برو.
به جای خالی لیلا نگاه کرد و با ترس گفت:
_ این کجا ول کرد رفت!
اینقدر هول شد که جواب خداحافظی که کردم رو نداد و با عجله از من فاصله گرفت.
سمت خروجی دَر دانشگاه رفتم. تنها کسی که توی این شرایط میتونه آرومم کنه ساراست که اون هم اسیر یک مرد بداخلاق و زورگو شده.
شاید اگر سارا و راهنماییهاش نبود من الان دانشجو نبودم و خودم رو به خاطر اون دوستی بچهگانه بیچاره کرده بودم.
از اون روز نسبت به تمام مردها بدبین شدم و تمایل به ازدواج رو از دست دادم.
اصرار مامان و فشارش برای آوردن خواستگارها توی خونه و شوهر دادن من، کلافه کننده شده. تا حدودی بابا رو هم تحت تاثیر قرار داده. اگر رضا تو خونه نبود اصلاً دوست نداشتم به خونه برگردم. هر چند رضا هم یکی در میون طرف مامان رو میگیره.
نگاهی به پراید سفیدم انداختم. اگر بابا توی اون روزها برای نجات از افسردگی این ماشین رو برام نمیخرید و بهم دلخوشی نمیداد، معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/20487
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت3
آقاجان بهش نزدیک شد و آهسته حرفی زد. فرامرز خان با کف دست به شونهش کوبید و همین باعث شد تا آقاجان کمی تعادلش رو از دست بده. عصبی تو صورت پدر نحیفم عربده کشید
_هاشم برو بیارش. یه کاری نکن لکهی ننگش هم دامن من رو بگیره هم تو رو
آقاجان نگاه ناامید و ناتوانش رو از فرامرز خان برداشت. عزیز پرده رو انداخت و با چشم هایی که اشک مثل موج دریا توش جمع شده بود و تکون میخورد نگاهم کرد.
هم میخواد کنارم بشینه هم انگار دیگه زانوهاش توان ایستادن نداره. دستش رو به دیوار گرفت و روبرم نشست.
این اشک و اون ناامیدی آفاجان خبر خوبی برام نداره. درمونده و ترسیده گفتم
_عزیز یه جوری بهم ذل زدی انگار میخوای بفرستیم برم!
با صدای لرزون، تیکه تیکه گفت:
_زورمون نمیرسه.
احساس نا امیدی به من هم دست داد همزمان در خونه باز شد و آقاجان داخل اومد. درمونده تر از عزیز روی یه زانو کنار در نشست و مشتش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم هاش رو بست.
تیز و با صدای بلند به عزیز گفتم
_برید بگید مگه شهر هرته! بگید دخترمون رو نمیدیم...
عزیز فوری دستش رو روی لب هام گرفت تا دیگه حرف نزنم. بدون اینکه اشکش بند بیاد با نگاه و کلام التماسم کرد.
_سپیده تو دو تا رو داری. یه روی خانوم و آروم و حرفگوش کن و کدبانو. یه روی حاضر جواب و پرو. روی دومت رو اینجا خاککن باهاشون برو
اشکم روی انگشت های عزیز که هنوز روی لب هام بود چکید دستم رو بالا آوردم و دستش رو که با ریختن اشکم حسابی سست شده بود برداشتم. پر بغض گفتم
_ من نمیخوام برم! اصلا قبل فوت باباشون اینجوری نبود! هر کی دوست داشت میرفت کار میکرد حقوق میگرفت. کی زوری میبردن!
عزیز نگاهش رو به آقاجان که بی صدا نشسته بود داد
_صد بار گفتم جمع کن از اینجا بریم. گفتی نه میان دنبالمون. گفتم چشمشون دنبالشه گفتی اگر بود میبردنش. گفتم شوهرش بده گفتی نمیتونم. الان تو باید جواب من رو بدی هاشم
دستش رو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند هایهای گریه کرد.
_عزیز پاشو برو دم در بگو تو غلط کردی کلفت میخوای...
فوری دستش رو برداشت و با غیض گفت
_گفتم روی دومت رو اینجا چال کن برو...
درمونده و بیچاره گفت
_اینا رحمشون به خودشون هم نمیاد. اینجوری بخوای جوابشون رو بدی جون سالم از خونشون به در نمیاری.
ازش نا امید شدم.دو زانو سمت آقاجان رفتم و دستم رو پاش گذاشتم و با گریه گفتم
_آقاجان من نمیخوام برم.
چشمش رو که تا الان بسته بود باز کرد
_ظلم پایدار نیست.
_تو رو خدا نزار من رو ببرن. لا اقل بگو مثل بقیهی کلفت هاشون روز برم شب بیام. قبول نمیکنن، بزارن ماهی یه بار بیام.
عزیز هم خودش رو بهمون رسوند و دستم رو گرفت. در حالی که صورت خودش غرق اشک بود با گوشهی روسریش صورت خیس من رو پاک کرد.
_کاری به هیچ کس ندارم. هر روز صبح میام جلوی در خونهشون میشینم تا تو رو نبینم نمیرم.
ناباوارانه لب زدم
_واقعا باید برم؟
شدت گریه هر دوشون بالا رفت و آقاجان گفت
_دیگه چاره نداریم
_بهشون بگید فردا خودتون میبرید تحویلم میدید. بگید امشب رو میخواد با مادرش خداحافظی کنه. بعد شبونه از اینجا فرار کنیم بریم
مشت سنگینی که به در خورد نگاه هر سهمون رو سمت خودش کشوند. تیمور با اون صدای نتراشیده و نخراشیدهش گفت
_هاشم تا بوق سگ میخوای این پشت نگهمون داری!
تن صدام رو بالا بردم
_در خونهی بابای من رو...
دست عزیز دهنم رو بست.
_سپیده التماست میکنم جواب هیچ کدومشون رو اینجوری نده! اینا رحم ندارن. پاشو مادر. پاشو چارقدت رو سرت کن باهاشون راهی شو.
نه عزیز قصد مقاومت داشت نه آقاجان. هر دو تسلیم شدن و میخوان دو دستی تقدیمم کنن. عزیز سمت بقچه ها رفت. کمی لباس توی یکیشون گذاشت و گره زد و سمتم برگشت.
چارقد رو روی سرم انداخت و با گریه دور گردنم بست. گوشهش رو بالا آورد و طوری که فقط چشمم معلوم باشه صورتم رو هم پوشوند.
_اینم لباسهات.
با چشم های پر اشک نگاهش کردم
_برم؟!
نتونست جلوی خودش رو بگیره و بغلم کرد. آقاجان گفت
_بسه، گریه نکنید. نمیزارم اینجوری بمونه. انقدر این ور و اون ور میرم آشنا میبینم تا برت گردونم. بعد سه تایی از اینجا میریم. پاشو معطلشون نکن. انقدر بی حیا هستن که در بشکونن و وارد بشن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت3
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط دانشگاه شدم. چقدر خوشحالمکه بالاخره بعد از یک سال استراحت اجباری به آرزوم رسیدم. لبخند روی لب هام نشست.
البته آرزوی کوچیکم. آرزوی بزرگم علی بود که الان کنارش خوشبختترینم.
_رویا! خودتی؟
صدای آشنا باعث شد تا سرمرو کمی به عقب بچرخونم.
شقایق!
وجدی که تو چشمهای شقایق بود تو چشمهای منم نشست و بدون معطلی بغلش کردم و هیجان زده گفتم
_هر احتمالی میدادم جز دیدن تو!
فاصله گرفتیم و با محبت و دلتنگ همدیگرو نگاه کردیم و دوباره تو آغوش هم رفتیم.
دستم رو گرفت.
_چطور اجازه دادن بیای؟
نگاهم رو توی صورتش چرخوندم.
_سلام یادمون رفت
با صدای بلند خندید و باعث شد هر کی دور و برمون بود بهمون نگاه کنه. کمی معذب گفتم
_بریم یه گوشه حرف بزنیم
همقدم شدیم و گوشهای ایستادیم.
_چه خبرا؟
_سلامتی.
_در عحبم چطور اجازه دادن بیای؟
_دیگه بعد ازدواجمون مثل قبل محدود نیستم. جایی بخوام برم میزاره
چشمهاش برق زد
_زنپسرخالهت شدی؟
لبخندمپهن تر شد و با سر تایید کردم.
_از یکی شنیده بودم الان که خودتم گفتی واقعا خوشحال شدم.
لبخندش کمرنگ شد
_من ترم سه هستم. رویا دعا کن بتونم تا آخر بخونم.
_ان شالله میتونی.
حرف زدن با شقایق بعد از اینهمه مدت حسابی به وجدم آورد. تو زمان کمی که داشتیم از همه جا حرف زدیم و تا حدودی متوجه شدممشکل بزرگی داره که شاید نتونه ادامه تحصیل بده.
به لطف تلاش های علی، از کنجکاویم کم شده و زیاد از شقایق در رابطه با مشکلش نپرسیدم.
روز اول تقریبا هیچ استادی درس نداد و کلاس بیشتر به معرفی و کلی گویی از درس گذشت.
جلوی در دانشگاه گوشی رو از کیفم بیرون آوردم تا شمارهی علی رو بگیرم که صدای بوق ماشینی باعث شد تا نگاهم رو به خیابون بدم.
علی هیچ وقت برام بوق نمیزنه. این بوق زدن فقط کار دایی میتونه باشه.
با دیدن ماشینش لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀