eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
580 عکس
324 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره اخم‌هاش تو هم رفت و سکوت کرد. خاله لیوان چایی رو جلوم گذاشت. _ بخور عزیزم. کمی شکر داخل لیوانم ریختم و با قاشق همش زدم. نگاهی به میلاد که هنوز باهام قهر بود انداختم. چشمکی زدم و براش بوس فرستادم. فوری لبخند زد که زهره چیزی کنار گوشش گفت. نگاهش رو از من گرفت و مشغول خوردن صبحانه شد. زهره تو قهر کردن و طرفدار جمع کردن، تبحر خاصی داره. به پنجره‌ی بزرگ وسط دیوار آشپزخونه نگاه کردم. درخت گردوی حیاط به قدری بزرگ بود که کل پنجره رو گرفته بود و فقط از لای برگ‌هاش نور کمی به اتاق می‌اومد؛ همون نور کم انعکاس زیبایی داشت. _ خاله من بعد صبحانه میرم تاب رو ببندم با میلاد بازی کنم. نگاه دلخور خاله رو پس زدم و رو به رضا گفتم: _ کمکم می‌کنی؟ رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و گفت: _ اون سری که میلاد از تاب افتاد، علی بازش کرد گفت دیگه تاب نبندید. نگاهم به چشم‌های ناامید میلاد افتاد. _ حالا تا علی بیاد بازش می‌کنیم؛ من به میلاد قول دادم. _ قول دادی! خودت هم ببند. خواستم قانعش کنم که خاله گفت: _ اولاً، به حرف برادرتون گوش کنید؛ توی این خونه حکم پدر رو داره. دوماً، گفتم امروز عمو مجتبی‌تون میاد اینجا. رو به من گفت: _ تو برو یه دوش بگیر. لباست رو اتو زدم، پایین توی اتاق منه؛ بپوشش. رو به زهره و رضا گفت: _ رضا تو برو خرید. تو هم توی آشپزخونه کمک من کن. زهره به اعتراض گفت: _ داره میاد اینو ببینه، نوکریش مال منه؟! اخم‌های خاله تو هم رفت. _ عموی همه‌تونه! _ بله؛ ملتفتم. خاله سرش رو تکون داد. نگاهم به نگاه زهره گره خورد. از فرصت استفاده کردم، بی‌صدا لب زدم: _ حسود هرگز نیاسود. قیافش رو کج و کوله کرد و نگاهش رو ازم گرفت. هنوز سفره صبحانه پهن بود که ایستادم و به سمت اتاق خاله که دَر ورودیش پشت آشپزخونه، با کمی فاصله در زیر راه پله باز می‌شد، رفتم. از روی میز اتو کنار تخت خاله که چهار سالی می‌شد تنها روش می‌خوابید، پیراهن صورتی حریر آستین بلندی که تا بالای زانوم بود، به همراه شلوار سفیدِ تقریباً گشادی رو برداشتم. به عکس چهار نفره بالای تخت نگاه کردم. عکس پدر و مادرم که هیچی ازشون یادم نمیاد به همراه خاله و عمو که پدر و مادری رو در حقم تموم کردن. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. صدای خاله باعث شد تا کنجکاو بشم. _ فقط یه بار دیگه اینجوری حرف بزن، ببین میذارم کف دست علی یا نه؟ _ مامان چرا زور میگی!؟ _ باشه به علی میگم من زور گفتم، زهره تو روم ایستاد. _ خب ببخشید. _ من که نمیگم عذر خواهی کن؛ میگم درست رفتار کن. _ چشم. _ این چشم الکی‌تون بیشتر حرصیم می‌کنه. شونه‌ای بالا دادم. سمت حموم که درست روبروی اتاق خاله بود رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗        @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 پیمان آدم باج دادن نیست اما مهراب چاره ای براش نذاشته. نگاهی به برگه های قرارداد انداخت و گفت _یه حرومزاده افتاده تو مال و اموالمون. باید بفروشیم که دستش به جایی نرسه. چطور می تونست به من اینجوری بگه. نگاهی خشمگین رو به من داد، سربه زیر شدم. _یه آدم بی اهمیت که مرده و زندش واسه هیچکس مهم نیست، افتاده تو زندگی ما. داغی اشک رو زیر چشمم احساس کردم. ای کاش پدرم هیچ وقت من رو به این خونه نمی آورد. بیچاره فکر می کرد که پیمان با من مثل ناموسش برخورد میکنه. امیری خودکار رو برداشت و دست به سمت برگه قرارداد رفت. _من امضا می کنم، اما فردا باید تو محضر به من تعهد بدید که هیچ وقت سراغ این زمین برنمیگردید و ادعایی ندارید پیمان بدون اینکه تغییری تو رفتارش بده بی اهمیت گفت: _این زمین بین این همه زمینی که داریم هیچه. _ اگر هیچه پس چرا می خواهی بفروشیش! عصبی قدمی به جلو برداشت _ دیگه نمی‌فروشیم؛ خوش اومدی؟ آقای امیری که اصلا نمیشد فهمید تمایل به خرید داره یا نه خودکار روی برگ ها با فاصله رها کرد و گفت: _روز خوش کیفش رو برداشت تا از اتاق بیرون بره که مهراب با سرعت جلوش ایستاد _از پیمان ناراحت نشید؛ از جای دیگری ناراحته خلقش تنگه. من با شما صحبت می‌کنم برادرم هم امضا می‌کنه. تعهد محضری هم میدیم. دستش رو روی کمر آقای امیری گذاشت. _ برگردید و امضا کنید. پیمان عصبی به مهراب گفت: _ یه لحظه بیا بیرون منتظر جواب مهراب نشد و از اتاق بیرون رفت تو راه دست مهراب رو گرفت و با خودش برد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به قول رضا «از من راننده در نمیاد». همیشه برای راه انداختن ماشین چند باری خاموشش می‌کنم. مسیر دانشگاه تا خونه زیاد نیست، برای همین زود می‌رسم‌.‌ ماشین رو داخل حیاط بردم. با دیدن مامان که توی حیاط جارو به دست برگ‌ها رو از روی زمین جمع می‌کرد، اخم‌هام توی هم رفت و پیاده شدم. _ سلام. نگاهی بهم‌ انداخت و جوابم رو نداد. _ سلام کردم مامان خانم! شروع به جارو زدن برگ‌ها کرد. _ علیک سلام. من که می‌دونم این اخم و تَخمِت برای چیه! ولی کور خوندی. از این یکی دیگه هیچ ایراد بنی‌اسرائیلی نمی‌تونی پیدا کنی. هم پولدارِ؛ هم جذابِ؛ هم خانواده دار. تحصیلاتش هم از تو بیشتره. _ فهم و شعور هم داره؟ کلافه نگاهم کرد. _ نه که خودت داری! _ مامان‌خانم! من اگه به دلم نشینه، آسمون هم به زمین بیاد زنش نمی‌شم. _ پرنسس خانم، میشه بگی کی به دلت می‌شینه! اصلاً خدا خلقش کرده؟ _ خواهش می‌کنم اوقات من رو تلخ نکن! بزار بیاد حرف بزنم ببینم اصلاً حرف زدن بلده! شما پسر مش‌حیدر رو هم می‌گفتی خوبه. _ چِش بود؟ سر کار که بود؛ دستش هم به دهنش می‌رسید. الان هم زن گرفته، یه دختر هم داره که یک سالشه. _ خیلی پسر خوبی بود! خدا به زنش ببخشش؛ به درد من نمی‌خورد. من بچه تهرانم، مگه می‌تونم برم شهرستان با مادرشوهر زندگی کنم! _ مگه این همه آدم با مادر شوهر زندگی می‌کنند، دل ندارن! _ وای مامان من هرچی میگم شما یه چی میگید! سمت پله‌ها رفتم که گفت: _ دختر شاه پریون، رفتی خونه اگه به کلاستون بر نمی‌خوره، خونه رو گردگیری کن‌. چهار تا پله‌ی حیاط رو بالا رفتم. کفش‌هام رو درآوردم و وارد خونه شدم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو، سهم من💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول https://eitaa.com/behestiyan/20487 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 صدای تیمور دوباره بلند شد و این‌بار با ارباب ظالمش بود. _آقا اینا بیار نیستن. در رو بشکنم برم بیارمش؟ آقاجان فوری ایستاد و در رو باز کرد. با کمک عزیز ایستادم‌. دلم نمیخواد برم اما این تسلیم بودن عزیز و آقاجان که اصلا با عقلم جور در نمیاد سبب ترسم شده. دیدن خان و نوچه هاش باعث شد تا سرم رو پایین بندازم. تیمور گفت: _مگه میخواد بره عروسی! سیاه یعقوب خان هنوز تن ماست؛ این چیه تنش کردید! حواسمون به دامن رنگ و وارنگی که پوشیده بودم، نبود. قبل از هر کسی خان جلو اومد _مهم نیست. تو یک‌ قدمیم ایستاد. از ترس دلم می‌خواد بمیرم. نگاهش به من بود اما طرف صحبتش آقاجان _صورتش رو ببینم بابا گفت _من یه دختر تو خونه دارم... دست فرامرز خان بالا اومد و سمت صورت رسید. چشمم رو بستم حفاظی که عزیز برای صورتم درست کرده بود رو برداشت. خشن گفت _ببینمت بی اراده تو چشم هاش نگاه کردم. سرد و خشک گفت: _بپوشون صورتت رو برو سوار گاری شو توان انجام هیچ کاری رو ندارم. عزیز جلو اومد و با گریه دوباره صورتم رو پوشوند. کنار گوشم گفت _رسیدی اونجا فوری لباس‌هات رو عوض کن. ملوک خانم از همه‌ی اینا بدتره دستش رو گرفتم _نمیشه تو هم بیای؟ با صدای عصبی خان به عزیز چسبیدم. _چه غلطی میخوای بکنی تو تیمور تیمور پشت سرم ایستاده و آقاجان دستش رو که سمت کمر من بود گرفته بود. از صدای بلند و ترسیده خان رنگ‌ و روی تیمور هم پرید و با احتیاط گفت _خان اینا رو باید به زور بُرد... جلو رفت و با ته شلاقی که دستش بود به کتف تیمور کوبید _دست از خودسر بازیت بردار. برای من، اشتباه تو با رعیت هیج فرقی نداره. یه بار دیگه رو حرف من حرف بیاری و بخوای سرخود کاری کنی همینجا می‌بندمت به چوب و فلک. تسلیم شد و قدمی به عقب برداشت _من غلط بکنم خان. طبق قبل رفتار کردم. الان هر چی شما بگید. نگاه غضبناکش رو به عزیز داد _بِروبِر من رو نگاه نکن. ببرش تو گاری عزیز با عجله دستم رو سمت گاری کشید.‌ کمک کرد تا بشینم. نگاه پر از غمی بهم انداخت و عقب عقب از گاری فاصله گرفت. _راه بیفت. با دستورش گاری شروع به حرکت کرد و صدای اسب ها یکی یکی بلند شد. چشم هام پر اشک بود و قصد نداشتم حتی لحظه ای نگاه از خونه‌مون بردارم. پلک نزدم اما تکون های زیاد گاری باعث سرازیر شدن اشک هام شد. توی پیچ های پی در پی خونه از دیدم خارج شد.‌ انقدر که عزیز از بی رحمی این خانواده گفت، ترس و ناامیدی هر لحظه بیشتر توی وجودم رخنه میکنه. بارها دیده بودم یعقوب خان، توسط تیمور و نوچه های قلچماقش سر زمین، رعیت بیچاره رو چه جور به باد کتک می‌گیره.‌ اما هیچ وقت توی این ظلم ها، پسرهاش نبودن. به پشت سرم نگاه کردم. به در بزرگ خونه‌ی خان که تا امروز فقط از دور دیده بودمش رسیدیم. دوباره گریه‌م گرفت. از کار کردن نمی‌ترسم انقدر عزیز یادم داده که میتونم تنهایی کل خونه‌ی بزرگ خان رو تمیز کنم و غذا درست کنم. دهنم رو می‌بندم و فقط کار می‌کنم، ولی دوری از عزیز و آقاجان عذابم می‌ده. در باز شد و من وارد جایی شدم که قراره انقدر بمونم تا توش بمیرم. کامل داخل رفتیم. در رو بستن. ترسیده به اطراف نگاه کردم.‌ اولین کسی که از اسب پایین اومد ارباب بود. نیم نگاهی به من انداخت و رو به زنی که گوشه‌ی حیاط با تعجب نگاهم می‌کرد گفت _مونس این رو ببر پیش نعیمه. با تعجب گفت: _پیش نعیمه خانوم! عصبی غرید: _کری یا من دارم به یه زبون دیگه حرف میزنم زن فوری جلو اومد. _چشم آقا روبروی گاری ایستاد و دستم رو گرفت _بیا پایین دختر جان بقچه‌م رو بغل گرفتم و پایین رفتم. با صدای فریادش اهالی خونه متوجه اتفاقی شدن و هر کدوم از گوشه ای پنهانی نگاهم می‌کنن. نگاهم رو توی حیاط بزرگ خونه چرخوندم و چشمم به بالای خونه افتاد. دو تا زن که لباسشون با بقیه فرق داشت و توی تعجب، کم از بقیه نداشتن، بهم خیره بودن خان بی توجه به نگاه بقیه پله های چوبی رو گرفت و بالا رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با احتیاط از خیابون رد شدم و سوار ماشینش شدم _سلام ماشین رو راه انداخت _سلام بر دانشجوی کوچک لبخندم دندون نما شد _خوبی دایی! _عشق دایی بخنده من بد هم‌ باشم خوب می‌شم صدای خنده‌م بالا رفت. _سحر خوبه؟ _اونم خوبه. به علی گفتم فردا شب شام بیاید خونه‌ی ما گفت اول باید از رویا بپرسم. بالاخره این شوهرت آدم‌شد. _عه! دایی تو رو خدا شروع نکن. با دست گونه م رو محکم کشید _ازش دفاع نکن اون خودش صد متر زبون داره با دست گونه‌م رو ماساژ دادم. _الان قرمز میشه! _فردا شب میاید یا نه؟ _من که کار ندارم ولی حرف اول و آخر رو علی میزنه. بهش میگم شب بهت زنگ بزنه از گوشه‌ی چشم‌نگاهم کرد _حالا ببینا! می‌خوام دعوتشون‌ کنم شام، اون‌میگه از این بپرس این‌میگه از اون. دکتر مهندسین مگه انقدر کلاس میزارید! کمی صدای خنده‌م بالا رفت و با لحن خاصی گفتم _شب متعاقباً اعلام‌می‌شود. _حالا متعاقباً رو حالیت می‌کنم. صبر کن ببین مثل همیشه کنار دایی نمی‌شه نخندید. انقدر با شوخی هاش که نمی‌شه فهمید جدی یا نه سربسرم‌می‌زاره که کم‌ می‌ارم. ماشین رو جلوی در خونه پارک‌کرد. _به آبجی سلام‌برسون. علی هم گفت بهت بگم‌تا سه خونه‌ست. با ابرو به کوچه اشاره کرد _دست اون میلاد رو هم بگیر ببر خونه سر ظهره _چشم. به سحر سلام برسون _شب هم زنگ بزن‌ بگو میای یا نه _فقط ماییم یا خاله‌اینا هم هستن؟ _نه فقط تو با علی.‌آبجی رو بگم‌بعدش رضا زنگ‌می‌زنه میگه من که جیک و جیک‌می‌کنم برات نیام. بعدشم نوبت میو میو کردن زهره ست. خندیدم‌و دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم _دستت درد نکنه دایی _نمی‌کنه. خداحافظ لبخندی بهش زدم و ماشینش رو تا انتهای کوچه با نگاه دنبال کردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀