eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
580 عکس
324 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نشاطی که از شوخی تکراری رضا و میلاد روی صورتم نشسته بود، باعث لبخند پهنی توی صورتم شد. پشت رضا از پله‌ها پایین رفتم. عمو روی زانوهاش نشسته بود تا هم قد میلاد بشه، ولی موفق نبود. عمو طبق چیزی که تو عکس از بابا مرتضی و عمو مصطفی دیدم، قد بلندتره. رضا به عمو مصطفی کشیده ولی علی مثل عمو مجتبی چهار شونه و قد بلندِ. عمو دستش رو پشتش پنهان کرده بود. _ حالا چشم‌هات رو ببند. خاله خوشحال و راضی به رفتارهای عمو مجتبی و میلاد نگاه می‌کرد و چادرش رو روی سرش مرتب می‌کرد. عمو دستش رو از پشتش بیرون آورد و لپ‌لپ سایز بزرگی روبروی میلاد گرفت. _ حالا چشم‌هات رو باز کن. میلاد با ذوق گفت: _ وای مامان از اون بزرگاشِ. دستش رو دور گردن عمو انداخت و به خودش فشار داد. _ چند روز پیش به مامان گفتم برام بخره؛ گفت نه پولش زیاده، نمی‌تونم. اینقدر دلم می‌خواست... خاله لبش رو از حرف میلاد به دندون گرفت و چشم غره‌ای رفت. میلاد اینقدر خوشحال بود که اصلاً متوجه نگاه مادرش نشد. رضا جلو رفت و دستش رو به سمت عمو دراز کرد. _ سلام عمو خوش اومدید. عمو ایستاد. دست رضا رو گرفت و به شوخی گفت: _ سلام، کم سربه‌سر این بچه بذار، صداتون کل خونه رو برداشته بود. _ عمو سربه‌سر میلاد نذارم، سر به سر کی بذارم! زهره رو که با یه من عسل هم نمیشه خورد. به من اشاره کرد: _ این که منطقه ممنوعست! چهل تا صاحب داره. مامان؛ علی؛ شما؛ آقاجون... نگاه عمو به من افتاد و آروم زد پشت سر رضا. _ کم حرف بزن. _ سلام عمو. نوع نگاه عمو مجتبی مثل نوع نگاه آقاجون به من با بقیه فرق داره. _ سلام عزیزم خوبی؟ جلو رفتم و دستش رو که به سمتم آورده بود، گرفتم و بهش دست دادم. _ خیلی ممنون. نگاه خیره و پر از محبتش رو با نفس سنگین و پر از حسرتی ازم برداشت و رو به خاله گفت: _ علی کجاست؟ خاله که هنوز به خاطر حرف میلاد، رنگ و روش جا نیومده بود گفت: _ زنگ زدن گفتن بیا، اونم رفت. عمو روی پتویی که خاله به خاطر حضورش پهن کرده بود نشست و به بالشت همرنگ ملافه پتو تکیه داد. _ ماشین خریده؟ _ نه هنوز بچم. سمت آشپزخونه رفت. _ یه وام درخواست کرده؛ حالا اون رو بدن با پس‌اندازی که داریم می‌تونه بخره. _ زن‌داداش، خیلی سخت گیری می‌کنی؛ چند بار هم من گفتم، هم آقا جون. هم این خونه مناسب نیست، هم اون همه ماشین توی بنگاه هست؛ بیاد یکیش رو برداره، پول هم نمی‌خواد. _ خونه یادگار مصطفی‌ٰست؛ من هیچ وقت نمی‌فروشمش. بعد هم رو چه حسابی شما به علی ماشین بدید! عمو دلخور گفت: _ ناسلامتی من عموشم. _ تنتون سلامت؛ ما اینجوری راحت‌تریم. _ چند بار خواستیم سهم ارث مصطفی رو بدیم، چرا قبول نکردید؟ _ قسمت ما اینجوریه. پسری که قبل از پدرش بمیره ارث نداره. _ شما مخالفید، چون آقاجون سر رویا سخت‌گیری کرد. الانم افتادید سر لج. _ این چه حرفیه آقا مجتبی! من چهل و هفت سالمه؛ سن الانم وقت لجبازی نیست. _ قصد جسارت نداشتم، ولی این طور به نظر میرسه. _ من ترجیح میدم خودم با پول خودم به بچه‌هام کمک کنم. _ واقعاً کرایه مغازه، کفاف زندگی‌تون رو میده. _ علی هم حقوقش رو توی خونه خرج می‌کنه. _ فکر کردی که اگه ازدواج کنه، حال و روز شما چی میشه؟ زیر چشمی به خاله نگاه کردم. _ تا اون موقع خدا بزرگه. _ سلام. صدای زهره باعث شد تا عمو نگاه از نگاه خاله برداره. _ سلام عمو جان. حالت چطوره؟ زهره که دلخوری پول توجیبی هنوز رهاش نکرده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ خوبم ممنون. سینی چایی رو جلوی عمو گرفت. عمو استکان چای رو برداشت و از بالای چشم به زهره نگاه کرد. از طرز حرف زدن زهره ناراحت شده بود. _ این چه طرز برخورده! زهره اصلا توقع نداشت عمو باهاش اینطوری حرف بزنه. _ ببخشید عمو یکم ناراحتم. عمو استکان رو روی زمین گذاشت و حرفی نزد. زهره هم فوری به آشپزخونه برگشت. _ در هر صورت من چند بار تا حالا گفتم؛ هر جا به کمک من احتیاج داشتید در خدمتم. خاله برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: _ سوری جون رو چرا نیاوردید؟ عمو متوجه شد که خاله قصد داره بحث رو عوض کنه، نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _ کار داشت. صدای زهره از آشپزخانه بلند شد. _ مامان یه لحظه بیا. خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد. _ ببخشید آقا مجتبی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 دستش سمت سگک کمربندش رفت و آروم بازش کرد. چشم هاش رو ریز کرد. _ مثل آدم بگو چی بهش گفتی؟ این اولین باری بود که داشت کمربندش رو برای من باز می کرد. نگاهم بین دست و صورتش جابجا شد. زانوهام خالی کردن و روی زمین نشستم با گریه و التماس گفتم. _ به خدا هیچی، به قرآن هیچی، به روح بابام هیچی اهمیتی به قسم هام نداد. کمربند رو دور دستش پیچوند. یک قدم جلو اومد و تهدید گونه گفت _یگانه بگو چی بهت گفت؟ تمام اجزای صورتم گریه می‌کرد به دیوار چسبیده بودم و نمیتونستم عقب برم تا شاید بتونم راهی برای نجات خودم پیدا کنم. در اتاق باز شد مهراب با لبهای خندون وارد شد. حالت پیمان رو دید جلو اومد و گفت: _چی شد باز _تا رفتیم بیرون این حروم زاده یه چی به امیری گفت . اشکم رو با گوشه ی آستینم پاک کردم _ به خدا هیچی بهش نگفتم. فریادش باعث شد تا از ترس تو خودم جمع بشم و چشم هام رو ببندم. _پس جلوی تو چه غلطی میکرد؟ _ول کن پیمان. _داره دروغ میگه مثل سگ. به زبون خوش بگو چی بهش گفتی. _اومد جلو، گفتم به من نزدیک نشو. همین به قران. به سمتم هجوم اورد و بازوم رو گرفت. _ حالیت می کنم. خودم رو شل کردم تا من رو از اتاق بیرون نره. _ پیمان به قرآن هیچی بهش نگفتم. به خدا حرف نزدم. _از اول دیدم یه جوری بهم نگاه میکردید. بگوچی بهش گفتی؟ _ هیچی نگفتم. التماس و قسم هام هیچ کدوم تو دل پیمان اثر نداشت. از اینکه دوباره من رو بندازه داخل قفس رگسی میترسم. رگسی تمام و کمال به حرفه پیمان گوش میکنه و این پیمان عصبانی جز تیکه پاره کردن من چیز دیگه ای نمی‌خواد. _پیمان ولش کن، حواست هست داری چی کار میکنی. مسیر سمت قفس نبود. توی اون همه ترس و اضطراب نفس راحتی کشیدم حداقل قرار نیست کنار رگسی تا صبح بمونم ادامه‌ی رمان زیبای یگانه اینجاست https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ پارت اول 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ حالا گذشته‌ها گذشته؛ نگاهت رو به جامعه عوض کن. نه اونقدر ساده باش که زود باور کنی، نه انقدر شکاک باش که نتونی انتخاب کنی. _ کاش تو امشب می‌تونستی خونه ما باشی! _ از خدامه، ولی اخلاق‌های امیر رو که می‌دونی، نمی‌ذاره! _ قضیه احسان رو بهش بگم؟ _ نه اصلاً، تحت هیچ شرایطی به اون مربوط نیست. گذشته توعه، تو قراره در آینده باهاش زندگی کنی! با گفتنش فقط نسبت بهت بدبین میشه. یه کاری کن؛ گوشیت رو بذار رو حالت ضبط صدا، ضبط کن، پس فردا تو دانشگاه بده گوش کنم. بعدش میگم به نظر آدم خوبی میاد یا نه! دستگیره دَر اتاق بالا و پایین شد. _ حوری‌ناز! باز کن دَر رو؛ چرا قفل کردی؟ توی اتاق چه غلطی می‌کنی که باید درش قفل باشه. کلافه به دَر نگاه کردم. _ مامان تو رو خدا ولم کن. سارا گفت: _ چی میگه! _ هیچی، بیکار که میشه گیر میده به من. _ قدر مادرت رو نمی‌دونی! از من بپرس که ندارم. کاش مادرم بود و سرم غر می‌زد. _ مامانم‌ رو ولش کن؛ بگو الان چی کار کنم! _ برو بیرون در رابطه با خواستگار باهاش حرف بزن. بزار دلش خوش باشه. باور کن خوشی دلش هر چند که غرغرو هم باشه، تو روند زندگیت خیلی تأثیر داره.‌ _ باشه ممنون که همیشه کنارمی. _ قربونت برم مثل خواهرمی، فعلاً خداحافظ. تماس رو قطع کردم. مانتو و مقنعه‌ام رو درآوردم و از اتاق بیرون رفتم مامان پشت چشمی برام نازک کرد. خودم رو لوس کردم. _ مامان پوری... _ زهرمار! صد بار گفتم اسم من رو درست صدا کن. _ الان با من قهری؟ _ قهر نیستم؛ ولی از این پسره چی می‌دونی که میگی نه؟ _ شما چی می‌دونی که میگی خوبه؟ نگاهش رو ازم گرفت. مثل همیشه سؤالهای تکراری که می‌دونم جوابشون رو نمی‌دونه. _ اسمش چیه؟ کلافه گفت: _ نمی‌دونم. _ چی کاره هست؟ _ یادم رفت بپرسم. _ خونه داره، ماشین داره! _ مگه مهمه؟ درمونده نگاهش کردم. _ بازم چیزی نپرسیدی! پس چرا انقدر مُصری که خوبه؟ _ مادرش زن خوبیه، تو روضه‌ی خونه خاله زری دیدمش. _ اسم مادرش رو می‌دونی یا توی روضه دیدیش... حرفم رو قطع کرد و طلبکار گفت: _ نخیر می‌دونم؛ مهناز خانوم. خیلی با شخصیتِ، معلومه خوب بچه تربیت کرده. خیاری از توی ظرف روی اپن برداشتم و گازی ازش زدم. _ الان قشنگ قانع شدم که با خانواده هم هست. خیره نگاهم کرد. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ مسخره می‌کنی؟ _ آخه مادر من، شما هیچی از پسرِ نمی‌دونی؛ الان داری منو مجبور می‌کنی زنش بشم! _ حالا بذار بیاد، آشنا می‌شید. کلافه نفسم رو بیرون دادم. صدای رضا از تو حیاط، توی خونه پیچید. _ مامان... حوری... پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره‌ی باز آشپزخونه نگاهش کردم. با دست به ماشین اشاره کرد. _ بنزین داره؟ _ آره. _ سوئیچ بیار، می‌خوام برم جایی. سوئیچ رو برداشتم‌ و سمت حیاط رفتم. _ موتور خودت خرابه؟ _ نه ماشین لازم دارم. سوئیچ رو ازم گرفت. _ رضا شب میای دیگه؟ _ آره.‌ با خنده گفت: _ ساعت چند می‌خوای بگی نه؟! دلخور نگاهش کردم. _ دستت درد نکنه، تو هم مسخره کن. _ مسخره نکردم، پیش بینی کردم. دَر حیاط رو باز کن‌ من برم. _ خودت باز کن، روسری سرم نیست.‌ سمت دَر رفت. فوری به خونه برگشتم و از پشت پرده نگاهش کردم. سوار ماشین شد و از حیاط بیرون رفت. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده: فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 بقچه‌م رو برداشتم و سمت در رفتم. مونس گفت _گلنار تو خدا سرت نمیشه؟ _به من چه؟ گفت بیار منم آوردم‌ نیارم که بیفته جون خودم؟ بیرون رفتم و به نعیمه خانم که منتظرم بود نگاه کردم. _انقدر کند نباش. اون وقت به کار اینجا نمیای. راه افتاد. پا تند کردم و بهش رسیدم _جوونی. دختر زرنگی باشی میفرستمت اتاق فخری خانم. اونم تازه عروسِ با خودش میبرتت.‌ جلوی در اتاقی ایستاد. بازش کرد و داخل رفت. پشت سرش وارد شدم‌. در رو بست. فضای اتاقش از راهرو و مطبخ هم تاریک‌تر بود. با کنار زدن پرده نور رو به اتاق آورد. _الان که کل روستا عزار دار خانن تو چرا انگار اومدی عروسی؟! نگاهی به دامنم انداختم. با صدای پایینی لب زدم _برای عزیزم پوشیده بودم‌. قرار نبود بیام بیرون. رو سریش رو درآورد و موهای جو گندنمیش رو دیدم.. سمت تخت چوبی زیر پنجره رفت _نمیدونم تا کی قراره اینجا بمونی. ولی این تخت برای منِ. پام درد می‌کنه نشستن و بلند شدن از زمین برام سخته. تو باید روی زمین بخوابی. چشم هام پر اشک شد. _فرامرز نگفت برای چی آوردت اینجا؟ اولین کسیه که خان رو فقط با اسم بدون هیچ پیش‌وند و پس‌وندی آورد. _نه خانوم.‌ _ننه بابات فرستادنت پی کار؟ اشک روی صورتم ریخت _نه، به زور آوردنم.‌ تهدید کردن از بابام گرفتنم با تعجب نگاهم کرد _چرا؟! _خانوم، خان به حرف شما گوش میکنه؟ تو رو خدا بهش بگید بزاره من برم.‌ به قرآن هر روز صبح خروس خون قبل اینکه کسی بیدار شده باشه میام اینجا تمام کارها رو میکنم شبم که همه خوابیدن میرم. فقط برم خونه‌ی بابام. با اخم گفت _یعنی چی این حرفا! به زور نداشتیم. تو اسمت چیه؟ اشکم رو با گوشه‌ ی آستینم پاک کردم و نالیدم _سپیده خیره با دهن باز گفت _یا جده‌ی سادات! چی کار کرد این پسره‌... با شتاب ایستاد و جلو اومد _کی دید تو اومدی اینجا؟ از این همه بهت و تعجبش ترسیدم _هیچکی خانوم. خودشون بودن با چند تا از مردا تن صداش رو پایین آورد _غریبه ندیدت؟ سرم رو بالا دادم. صورتش رو چنگ گرفت و با خودش نجوا کرد _سه روز نتوتست طاقت بیاره. همش تقصیر منِ. چه خاکی تو سرم بریزم؟ جلوتر اومد و بازوم رو گرفت _اسمت رو که به کسی نگفتی؟ ترسیده سرم رو بالا دادم. تکون محکمی به بازوهام داد. _با زبون جواب بده مطمعن بشم _نگفتم خانوم بازوم رو رها کرد و نفس راحتی کشید. _هر کی ازت پرسید اسمت چیه بگو اطهر. فهمیدی؟ _بله یاد مونس افتادم که تو مطبخ به همه معرفیم کرد _من اسمم رو نگفتم ولی مونس خانم شناختم به اونا گفت انگار دنیا دور سرش چرخید _خاور هم شنید؟ _بله _موندم از خان که چرا تو رو داده دست مونس! خودش باید می‌آورد.‌ روسریش رو برداشت _از اتاق بیرون نیا برم دهن اینا رو ببندم بیام. سمت در رفت. هنوز روی سرش ننداخته بود که در با شتاب باز شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت5 🍀منتهای عشق💞 نگاهی به میلاد انداختم.‌ با چند تا پسر بزر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چشم‌هام گرد شد و ابروهام بالا رفت میلاد از کی انقدر وقیح شده! برای اینکه اصلا باهاش روبرو نشم به قدم هام سرعت دادم و پله ها رو بالا رفتم.‌ با بلند شدن یکدفعه‌ای صدای آهنگ از خونه‌ی رضا کمی ترسیدم. مهشید قصد نداره این عادت های بدش رو ترک کنه! خب صدای آهنگت رو انقدر زیاد کن که خودت بشنوی! اینجوری کل خونه رو پوشش صوتی نده. کلید رو توی در فرو کردم و وارد خونه شدم‌. لباس هام رو عوض کردم. یه بسته گوشت چرخکرده از فریزیر برداشتم و برای اینکه یخش زود تر آب بشه، مشما رو گره زدم و توی‌ کاسه‌ی آب انداختم. وضو گرفتم و سجاده‌م رو پهن کردم کلافه نگاهی به در خونه انداختم _با این‌صدای بلند آهنگ مگه میشه نماز خوند! مهشید چون از بالکن کوچیک خونه‌ش راضی نیست هیچ وقت نه تو بالکن میاد نه درش رو باز می‌کنه‌. اونجا صدای آهنگ کمتر میاد. چادر و سجاده‌م رو برداشتم و به بالکن رفتم. سلام نمازم رو دادم و نگاهم رو به آسمون دادم و با لبخند گفتم _اینم یه توفیق اجباری. اومدم زیر آسمون و بدون هیچ سقفی نماز خوندم سجاده‌م رو جمع کردم و داخل برگشتم. کمی سیب زمینی و پیاز رنده کردم و با گوشت ها مخلوط کردم. توی این یکسال به سفارش خاله اصلا توی خونه سرخ کردنی درست نکردم و رفتم توی بالکن. مواد رو برداشتم و به باکن برگشتم. روی اجاق کوچیک دو شعله‌ای که علی برام توی بالکن گذاشته شروع به سرخ کردن شامی ها کردم. یاد روزی افتادم که خاله به من و مهشید گفت توی خونه چیزی سرخ نکنید بهتره. مهشید چه قشقرقی به پا کرد.‌ نصیحت خاله مادرانه بود ولی مهشید جوری رفتار کرد و کار رو به بزرگتر ها رسوند که خاله مجبور شد عذر خواهی کنه. چقدر اون روز علی عصبانی بود. از اون روز هم با مهشید خیلی سرسنگین رفتارمی‌کنه. مهشید بیشتر از این ناراحت بود که مادرشوهرم بهم حرف زده ولی به نظرم باید حرفش رو مادرانه می‌شنید نه مادرشوهرانه. چون حرف بدی نبود. مهشید همه‌ش در حال لج کردنه شامی های سرخ شده رو توی ظرفی گذاشتم و به خونه برگشتم.‌ روی اپن گذاشتم و به ساعت نگاه کردم. یک ربع تا اومدن علی مونده‌ دوست ندارم لباس هام بوی غذا بده. فوری به اتاق خواب رفتم. لباس هام رو عوض کردم. موهام رو شونه زدم و دورم ریختم و کمی آرایش کردم‌. نگاهم به ادکلنی افتاد که موقع خریدش علی ازم قول گرفت و مدام‌تکرار کرد که "رویا فقط توی خونه برای خودم میزنی." لبخند زدم و کمی از ادکلن رو به لباسم زدم. لباس های قبلیم رو توی ماشین انداختم و منتظر و چشم به راه روی مبل نشستم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀